#قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا -: اقا محمد شما همه ي ساز ها رو بلدين بزنيد ؟محمد -:بله .... چطور ؟ همينطور داشتم حرف ميزدم که سرم رو بردم جلوتا ني نوشابه ام رو بگيرم تو دهنم محمدم به من نگاه ميکرد و در تاييد حرفام سرشو تکون ميداد و اونم داشت سرشو مي اورد تا نوشابه اش رو بخوره يکم از نوشابه ام رو خوردم هنوز محمد ني تو دهنش نگرفته بود که شيدا منفجر شد .حالا نخند وکی بخند. بعدشم کيميا و شهاب . اي ميخنديدن ما هم هاج و واج مونده بوديم يکم بعدش شيده هم قضيه رو فهميد و زد زير خنده . محمد -: يکي به ما هم بگه بخنديم بابا شيدا -:وااااي خيلي صحنه ی توپي بود کاش فيلم ميگرفتم -: بابا چي شده ديوونه ؟شيدا -: همچين شيرين دو تايي سراتون بهم نزدیک میکردین که...با ياد اوري اش منم همراه محمد زدم زير خنده ... راست ميگفت... اينقدر خنديديم که دل درد گرفتيم . پيتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسي لبش سمت ني هم خودش هم که میرفت بقيه ميزدن زير خنده. وااااي که چقدر خوش گذشت . اين تعطيلات عيدهم تموم شدوما بگشتيم دانشگاه ها باز شدوکلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخت رو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسايلامونو چيد تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق منو هم کرد اتاق مطالعه.من بي وقفه درس ميخوندم ومحمد هم کار ميکرد هم درس ميخوند. يه روزمازيار واسمون کارت عروسيشو اورد . کلي خوش حال شديم. دقيقا روزتولد محمد عروسيه مازيار بود ... ۴ روزمونده به عروسيش بالاخره وقت خالي پيدا کردم و با محمد رفتيم بيرون محمد يه کت وشلوار کتون خريد و من هم يه مانتوي کوتاه خوشگل و يه دامن بلند واقعاچیزای خوشگلی خريدم . زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوي سبز خيلي خوش رنگ بودن بزوریه شال رنگ لباسام پيدا کرديم . علي بهمون يه هشدارهايي ميداد . اينکه خانواده عروس خيلي راحتن . عروسي ممکنه به ماها نخوره . ولي خب مجبوربوديم بريم . دوست صميمي اشون بود ...روز عروسي که رسيد اماده شديم . براي مهموني شام رفتيم . محمد دنبال علي هم رفت و بعد سه تايي رفتيم به محل عروسي...از شهر خارج شديم و بعد يه ربع بيست دیقه رسيديم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماييمون کرد... يه باغ خيلي بزرگي بود...محمد ماشينو يه گوشه کنار بقيه پارک کرد .. پياده شدم اوووه خداي من ... عجب ويلايي...چند ثانيه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ويلا زل زديم ... انگار قصر بود...پر ازنور...چه قدرم خوشگل تزيين شده بود... صداي اهنگ از اين فاصله هم داشت گوشمو کر ميکرد... با ريتم خيلي تند... چندين گروه هم بيرون ويلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ...علي يه سوتي کش داري زد و گفت علي-: فکر کنم وضع خرابتر از اوني چيزيه که فکرشو ميکردم... محمد با کلافگي و بدون اينکه نگاهامونو از ويلا بگيريم پرسيد. محمد-: علي مي گما... اگه برگرديم چي ميشه؟ خيلي زشت ميشه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتا شون ...نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اينکه به هم نگاه کنن با هم حرف ميزدن...علي-: آره ...خيلي ...يه مدت سکوت شد...منم دوباره به ويلا نگاه کردم.علي-: ميگم بياين بريم تو توکل به خدا... فوقش زود برميگرديم يا يه گوشه دور از بقيه مي ايستيم...محمد-: پوووووفففف .... اصلا دلم نميخواد پامو بذارم اون تو...علي-: منم همينطور...بالاخره يه تکوني به خودشون دادن. علي از ويلا چشم گرفت و چرخيد طرف من...
http://eitaa.com/cognizable_wan