#قسمت_هشتاد_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:زود...همه چيو ميخوام بشنوم... شهاب-: باشه... بذار من برم خونه خانومم تنهاس... خودم باهات تماس مي گيرم... ده دقه اي رسیدم .خانومش؟زن
داره؟ گوشيو قطع کردم... نکنه سوء تفاهم بوده باشه؟آخه امشب چه خبره خداي من؟برام ده دقه اش به اندازه ده سال طول کشيد. بالاخره زنگ زد. سريع جواب دادم -: بگو... فقط ميخوام بشنوم ...شهاب-: باشه داداش...پس خوب گوش کن... من شهابم...پسردايي خانوم شما... برادر شيده و شيدا که حتما ميشناسيشون ... بيست و هشت سالمه و دوسال ايران نبودم...الان که بعد دوسال دوري و بي خبري برگشتم ميخواستم عاطفه رو ببينم...-: آخه چرا عاطفه؟ شهاب-: ميگم... همه چيو ميگم.... وقتي بيست و يک سالم بود عاشق يه دختر شدم که يه سال از خانوم تو بزرگتر بود.... از قضا دوست صميمي عاطفه هم بود.... بدجور عاشق شدم...روز به روز بيشتر ميشد احساسم.... ديگه نميتونستم خودم رو کنترل کنم... نه خودم رو و نه رفتارام رو... از شانسم هم زياد ميديدمش... عاقبت به پدر و مادرم گفتم... اولش خوشحال شدن که مي خوام ازدواج کنم ولي بعدش که فهميدن طرفم کيه بيچاره ام کردن... آخه ما خونواده مذهبي بوديم و اونا...ولي کيمياي من يه فرشته پاک و معصوم بود ... عاطفه هم همه جوره تائيدش ميکرد... چهار سال تموم پدرم دراومدو رو مغز پدرو مادرم کار کردم که اين واقعا با بقيه افراد خونواده اش فرق داره...عاطفه هم قضيه رو ميدونست... بالاخره اواخر اونم وارد ماجرا شد تا مهر تائيد رو به کيميا بزنه... همه راضي شدن و بابام هيچ جوره رضايت نميداد ... نميدونم راجع به کيميا چي بهش گفته بودن.... ولي اگه ميگفت نه ... واقعا نه بود... منم هيچ جوره حاضر نبودم بیخیاله کيميا بشم... جون ميدادم براش ... عاطفه هم خيلي کمکم کرد تا اينکه اونو هم به شدت تنبيه کردن که دخالت نکنه... بعدش دوباره همه مخالف شدن.... هيچکسم دليل نمي آورد ... واسه مخالفتش... البته دليل که ميگم منظورم دليل منطقيه ها ... عاطفه هم شده بود واسطه بين من و کيميا .. که حالا اونم عاشقم شده بود... انقدر ازين خبر خوشحال شدم که واقعا قيد همه چيو زدم...به کمک عاطفه من و کيميا پنهاني با هم عقد کرديم تا بقيه رو تو عمل انجام شده قرار بديم...خانواده کيميا من رو قبول داشتن ولي وقتي ما اين کارو کرديم کلا طرد شديم... عاطفه رو هم يه مدت اذيت کردن ولي بخشيدنش... مامونديم و حوضمون ... ديگه جامون اونجا نبود... تنها دلخوشيمون همديگه بوديم ... به پيشنهاد من رفتيم خارج از کشور ... اينجا .. تو ايران با کار و تالش وضعيت ماليم رو به درجه خوبي رسونده بودم ... اونجا هم با سرمايه اي که داشتم و تالش دوتامون کار و بارم گرفت ... دوسال مونديم ... غربت بدجوري اذيتمون ميکرد ... بچه دار که شديم تصميم گرفتيم برگرديم ... دوست داشتم بچه ام تو ايرانم بزرگشه... روي خاک ايران بازي کنه و قد بکشه... يه اميدي هم به بخشيده شدن تو دلمون بود ... شايد به خاطر اين بچه... تو اين مدت هم به عاطفه هيچ زنگي نزدم تاخدايي نکرده براش دردسر درست نکنم ... به اندازه کافي خرابش کرده بودم ...ولي خدا ميدونه که من و کيميا هر روز يادش ميکنيم و واسش دعا ميکنيم ... اگه کمک ها و تلاش هاي اون نبود من الان اين فرشته ام رو نداشتم ...به خاطر همينه که عاطفه برام جور خاصي عزيزه ... به خاطر همين بود که ميخواستم اولين نفر عاطفه رو ببينم ... بعدشم ... فعلا نمیخوام اعضای خانوادم
بفهمن که من برگشتم ... همين بود داداش ...ولي نميدونم چرا عاطفه در مورد ازدواجش چيزي به من نگفت!!!! واقعا آروم شده بودم. ولي شرمنده بودم به خاطر ديوونه بازيايي که حتي دليلشم نميدونستم . خو رواني نميتونستي آروم و عين آدم بپرسي ؟ عربده ات چي بود ديگه ؟ هر بار که شهاب از عشقش به همسرش می گفت يه نفس عميق از سر راحتي و آسودگي ميکشيدم. ولي شرمندگيم رو نميتونستم کاريش کنم-: من ... واقعا متاسفم ... خون جلو چشمام رو گرفته بود ... حتي نذاشتم طفلک توضيح بده ...شهاب-: نيازي به عذرخواهي نيست ... ميفهمتت داداشم ... منم به کيميا همين حسو دارم ...سکوت کردم. شهاب-: مرده و غيرتش ديگه ... من و تو هم که عااااااشق ...بعد هم بلند بلند خنديد.
http://eitaa.com/cognizable_wan