#قسمت_هفتاد_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: اگه دوستت داشت باهات ميموند ... برات توضيح مي داد ... توجيه مي کرد ...تلاش ميکرد واسه نگه داشتنت و اروم کردنت-: نميدونم علي ... نميدونم ... علي -: من احساس ميکنم تو توي دوراهي گير کردي محمد ... بيا خودتم کمک کن باهم حلش کنيم ... چرا از خود ناهيد نميپرسي چرا وقتي گفتي طلاق قبول کرد ؟ سکوت کردم . علي -: بايد ازش بپرسي ... به خاطر خودت ... تا ازين حال بياي بيرون ... -: شايد يه روزي پرسیدم ...علي -: زودتر بپرس محمد ... تا دير نشده ...سکوت کردم . علي -: تو ... عاطفه رو دوست داري ؟ قلبم از حرکت ايستاد . چيزي رو پرسيد که ازش وحشت داشتم . علي -: تو الان شش ماهه که از ناهيد طلاق گرفتي ... و سه ماهه که عاطفه زنته ... بهش علاقه پيدا کردي ؟ وحشت زده گفتم -: نه علي ... نه ... نه...علي -: چرا مي ترسي محمد؟ باشه اگه نميخواي با من حرف بزني مشکلي نيست ولي با خودت رو راست باش...با دلت ... ببين کدوم وري هستي ؟ بعد تلاش کن ...بلند شد . علي -: اومده بودم بهت سر بزنم .. ديگه ميرم ... خدافظ ... بعد رفتن علي خودم رو تو استديو حبس کردم . با خودم عهد بستم تا راهمو انتخاب نکردم بيرون نرم . بايد سريعتر تکليف رو روشن ميکردم . ناهيدو ميخواستم يا نه ؟ مي خواستم برگرده يا نه ؟ واقعا بلاتکليف بودم .حداقل به خاطر عاطفه هم که شده بايد انتخاب ميکردم . حداقل اون رو از بازي خارج ميکردم . حالا يا با اومدن ناهيد يا با بدون اومدنش . نبايد بيشتر ازاين زندگي عاطفه رو خراب مي کردم . اصلا اين چه غلطي بود که من کردم ؟ مثل بچه ادم ميرفتم ناهيد رو بر ميگردوندم ديگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نيست ...تا نزديکي هاي صبح فقط تو استديو رژه رفتم . به هيچ نتيجه اي هم نرسيدم.هيچي. ديگه داشتم داشتم کلافه مي شدم . اين مسئله همه کار و زندگيم رو تحت الشعاع قرار داده بود . چاره اي هم نبود . بايد ميذاشتم زمان همه چيو حل کنه . شايد برخورد با ناهيد بتونه يه کمکايي بهم بکنه ... خدا ميدونه فقط ... خدا ميدونه ...دستم رفت سمت شال عاطفه...
« عاطفه »
طبق عادت ديرينه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم . بيني و دهنم رو فرو کردم توش.نيشم شل شد. هزار بار اون حرکتشو تو ذهنم مجسم کردم . چشام رو بستم و ثانيه به ثانيه اش رو به تصوير کشيدم . کار هر ساعتم بود که تو ذهنم تکرارش کنم و لذت ببرم. بوسيدنش رو . اگه مي دونست نسبت به حرکاتش چقدر بي جنبه ام ديگه نگاهمم نميکرد . از يه چيز ولي مطمئن بودم. اينکه عشقي به من نداشت . احساسش برادرانه بود. شايدم ميخواست از دلم در بياره و ارومم کنه . اونقدر از حرکتش شوک زده شدم که نفسم هم قطع شده بود . مخصوصا وقتي مکث کرد . فکر کنم بعد رفتنش نيم ساعت جلو در اتاق بيحرکت مونده بودم .عاشقم ديگه. چه کنم؟نميدونم دوست دارم ناهيد زود برگرده یا نه ... نميدونم ... صداي زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند ميزد. بلند شدم تو ائينه يه نگاه به خودم انداختم . لباس هاي بيرون تنم بود. واسه اين که ناهيد نفهمه من تو خونه محمد زندگي ميکنم . دويدم بيرون و در رو....
http://eitaa.com/cognizable_wan