#قسمت_هفتاد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
هيچ کي... يکي از دوستاي قديمي ...يه نگاه به صفحه گوشي انداخت ولي پيام رو باز نکرد. اون دستش که گوشيم توش بود رو انداخت پائين. مطمئن نبودم الان مودش چيه ؟ ولي عصبي به نظر نميرسيد . انگار رنجيده و غمگين بود. محمد-: ميخواي بري ببينيش؟ سر تکون دادم . چند ثانيه خيره شد بهم . نگاهمو ازش نگرفتم.حس ميکردم داشتم ذوب ميشدم تو نگاهش . همينطور خيره به چشمام بود . نميدونم چرا حس ميکردم يه غمي داره . کاش ناهيد زودتر مي اومد و از اين همه ناراحتي و تنهايي درش مي آورد. چشمام پر شد. يه خورده اومد جلوتر. نميتونستم نگاهمو بگيرم ازش . باز اومد جلوتر . نميفهميدم قصدش چيه . اشکام خشک شدن و قلبم بدجور داشت حالم رو لو ميداد . ديگه نزديک تر نيومد . يکم ايستاد . گوشيو گذاشت روي اپن و رفت بيرون . با نگاهم دنبالش ميکردم . خودش رو پرت کرد روي مبل جلوي تلوزيون . ميز رو چيدم . بعد نهار محمد دوباره رفت تو استديوش . ساعت سه و نيم کاملا آماده بودم. يواشکي به بيرون سرکي کشيدم . محمد نبود . پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و از خونه خارج شدم . ميترسيدم ببينه و نذاره برم . باز تو استديوش سرگرم بود . همون دم در آژانس . آدرسو دادم و سر راه هم يه جعبه شيريني و دسته گل خريدم . دل تو دلم نبود . جلو درشون پياده شدم و زنگ رو زدم . کلي استرس داشتم.در باز شد. درو آروم باز کردم و رفتم داخل. يه خونه ويلایي با حياط خيلي خوشگل و ناز . يه گوشه هم تاب دونفره بود. دوتا درخت و کلي گل و گياه . رفتم جلوتر و پشت در ساختمون ايستادم . قبل از اينکه در بزنم در به روم باز شد . کيميا بود .کيمياي خودم ... واي که چقد دلم براش تنگ شده بود . کنارشم شهاب ايستاده بود . هر دو زديم زير گریه و محکم همديگه رو بغل کرديم . خيلي خوشحال بودم . سکوت مطلق بود و کسي حرفي نميزد . شهاب هم چشماش پر شده بود . بالاخره از کيميا جدا شدم و ميون اشک خنديديم و محکم چندين بار همو بوسيديم . چقدر به هممون سخت گذشت اون روز ها کيميا-: سلام مهمون نور چشمي من... بفرما تو قربونت برم .... دوساعته دم در نگهت داشتم... اشکام رو پاک کردم و همراهشون رفتم داخل . يه سالن که دور تا دورش مبل سلطنتي چيده شده بود . همه وسايلا تازه بود . دعوت شدم سمت مبل ها . همين که جلوتر مي رفتم چند تا اسباب بازي ديدم . روي زمين . پشت ميز و وسط سالن....خدااااي من....داد زدم -: کيميا... بچه توعه؟ شهاب و کيميا زدن زير خنده . چادر و کيفم رو پرت کردم روي زمين و دويم سمت بچه . عزيزم ...فدات بشم ... يه دخمل تپل و سفيدو لپالو... محکم بغلش کردم و کلي بوسيدمش . طفلک بچه هنگ کرده بود ... وقتي حسابي بچه رو آب لمبو و آبياري کردم . دوباره گرفتمش بغلم و بلند شدم . کيميا و شهاب کنار هم هنوز وسط سالن ايستاده بودن و من رو ديد مي زدن . دستم رو گذاشتم پشت گردن بچه . نگاهشون کردم. -: حقتونه ديگه تو روتون هم نگاه نکنم ... اينقدر غريبه بودم ؟ با عشق به هم نگاه کردن و خنديدن . دلم هزار تيکه شد . ياد محمدم افتادم . دلم براش تنگ شده بود . حالا که مقايسه مي کنم مي بينم حاضرم همين الان شهاب و کيميا رو ول کنم و برم پشت در اتاق محمد بشينم . بودن کنار محمد و حس کردنش رو بيشتر ترجيح ميدادم . به بچه نگاه کردم و آروم لپش رو گاز گرفتم . قلقلکش اومد و خنديد . -: اشمت چيه خاله جون؟ کيميا اومد جلو و من رو نشوند روي مبل و گفت کيميا-: اسمش غزاله اس خالش... -: کيميا چن ماهشه؟ اخم شيريني کرد...
http://eitaa.com/cognizable_wan