eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ تعجب کردم -: چطور ؟ علي-:شايد اين حرفت به تصميمش کمک کنه... شايد...-: داداش ميشه واضح حرف بزني؟ علي-: بيخيال... ولي حرفت خعلي توپ بود اصلا به ذهن خودم نرسيد ...-: به خدا ازدهنم پريد... علي-: خب ميگم خوب بود ديگه... آبجي يه چي ميگم قبول کن... هيچ کدوم ضرر نميکنيم...کنجکاو شدم -: چي؟ علي-: بيا رو اين حرفي که زدي يه کم مانور بديم... بقيشو نپرس...-: نهههه... اخه خيلي ناراحت ميشه...علي-: آره ميدونم نبايد غيرت يه مرد رو تحريک کرد ولي اين بار يه کوچولوش برامحمد لازمه...بسپرش به من.. خودم درستش ميکنم ... تو فعلا کاري نکن و از منم چيزي بهش نگو ...-: اگه پرسيد چي؟ علي-: اگه پرسيد؟ خب...يه جوري بپيچونش... نذار لو بره...اول بايد بدونم موقعيت و شرايط روحيش چطوريه ؟ شايدم خطر مرگ تهديدمون ميکرد و کلا عمليات رو کنسل کرديم...دوتامونم خنديديم. -: باشه داداش.. لطف کردي... شرمندم اينقد مزاحم ميشما...علي-: اي بابا اين چه حرفيه؟ تو اينجا مهموني و تنها... رو من حساب نکني چکار کني؟ -: ممنون...کاري نداري؟ علي-: نه.. مواظب خودت باش... ياعلي خدافظ . خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم ميگذشت .. کلاساي دانشگاهم تعطيل بود... فرجه هاي امتحانا بود.حسابي سرم گرم درس بود...بايد سنگ تموم ميذاشتم . نميخواستم شکست بخورم وبازنده باشم.گاهي هم به عنوان استراحت آشپزي ميکردم يا داستان کوتاه مي نوشتم. محمدم ديگه اون حرفمو به روم نياورد . از علي و مرتضي هم که کلا خبري نبود . کلاس هاي موسيقي سر جاش بود. کلي چيز ياد گرفته بودم . و آشنايي زيادي پيدا کرده بودم با دنياي موسيقي. عالي بود . هم اين دنيا هم مربيمون. شايان انصافا سنگ تموم مي ذاشت و ريز و درشت همه چي رو بهمون ياد ميداد . بعد آشنایي کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بريم سمت پيانو. ناهيدم کلي تشکر مي کرد به خاطر اين که ازش خواستم همراهيم کنه . معمولا نميذاشتم حرفي بينمون رد و بدل شه ولي باز صم بکم که نميتونستم بشينم . محمد و ناهيدم پيش مي اومد که با هم پچ پچ کنن... بهتره از توصيف حال اون روز هام بگذرم. ديگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. ميدونستم فوق فوقش تا عيد اينجام و ديگر هيچ . سرم رو تکون دادم که فعلا اين فکرا رو از سرم بريزم بيرون و و به آشپزيم برسم . امروز رو به خودم استراحت داده بودم . دو هفته شب و روز درس خونده بودم.حتي تموم مدتي که تو خونه محمد بودم جز اون شبي که خودش ازم خواست تلوزيونم نگاه نکرده بودم.با اينکه جز دانشگاه هيچ جاي ديگه اي نميرفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نميرفت.وقتي محمد بود واسه چي بايد ناراحت ميبودم؟ از يه طرفم اين شهر و تنهايي خيلي خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام ميرسيدم. غذام تقريبا آماده بود. قاشق تميز برداشتم و يه کم از قورمه سبزيم چشيدم. انصافا خوب شده بود . بعد اون همه تمريني که کردم . در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توي سينک.زير برنجم رو کم کردم. با صداي گوشيم پريدم هوا . روي اپن بود هم زنگ ميخورد هم ويبره ميرفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استديوش بود با کوچکترين صدايي ميپريدم هوا . رفتم سمت گوشيم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود . جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روي اپن و گوشيو گذاشتم روي گوشم .... http://eitaa.com/cognizable_wan