#قسمت_هفتاد_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز کردم . ميدونستم اون دو تا صدا نمي شنون الان ... درو که باز کردم ناهيدو با لبخند خوشگلي رو صورتش ديدم . در کل دختر قشنگي بود...من حق دشمني باهاش رو نداشتم ازشم متنفر نبودم ولي نميتونستم انکار کنم که وقتي با محمد يه جا هستن حالم بدجور خراب ميشه-: سلام عزيزم ... خوش اومدي بفرما ...از جلو در کشيدم کنار تا داخل بشه . اومد تو . همديگه رو بوسيديم . ناهيد -: دير که نکردم ...-: نه بابا ... بفرما ...در رو بستم و با هم رفتيم داخل-: بشين عزيزم ... من ميرم برات چاي بريزم ...تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تويي ...آهي کشيدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برميداشتم که نشست پشت ميز غذاخوري . ناهيد –: اينجا بهتره ...فنجونا رو گذاشتم داخل سيني و يه قندون هم توش ، ناهيد -:استادمون کجاست ؟ خنديدم . -: با صاحب خونه توي استديو ان...در هم بستس ... کلا حواسشون نيست .. ناهيد -: تو خيلي وقته اومدي؟ -: نه .. منم تازه اومدم ... يه ربعي ميشه که رسيدم ...خنديد و پرسيد ، ناهيد -: حالا چرا اينجا کلاسارو برگزار مي کنيم ؟ مگه نگفتي اقا شايان قراره بهمون درس بده؟ -: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پيانو و اشنايي با نت ها بهتره تو استديويي تمرين کنيم که فقط آقاي خواننده داره ديگه ...
چايي ها رو ريختم و بردمش گذاشتم جلوش روي ميز. خودمم روبروش نشستم. عجيب بود رابطه ما دوتا . از همه عجيبتر واسم ناهيد بود . که با من خوب بود . انگار نه انگار که من زن همسر سابقشم. شايدم فعلا خيالش راحت بود که قراره ازدواج ما قطعي نيست . خيلي دلم ميخواست بپرسم چرا از محمد جدا شدي ولي خب واقعا کار درستي نبود . بعد از چند ثانيه ناهيد دوباره سکوت بينمون رو شکست . در حالي که با دسته فنجون بازي ميکرد گفت . ناهيد -: راستي ... مازيار ازدواج نکرد ؟ -: نميدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ناهيد -: اخه خيلي وقته نامزده ...-: واقعا ؟ نميدونستم ...
چشماش گرد شد . ناهيد -: چطور نمي دونستي ؟ خودشم نگفته باشه حلقه اش هميشه دسته ...-: اخه من يه بار بيشتر نديدم اقا شايان و اقا مازيارو ...ولوم صداش رفت بالا. ناهيد -: عاطفه؟ من دارم شاخ در ميارم ... اينا که صبح تا شب اينجان و با محمدن... مگه ميشه نبينيشون؟ باز اين گفت محمد. اي بزنم ... استغفرالله...-: ناهيد جون من که بهت گفته بودم ... من و اقاي خواننده زياد با هم نيستيم...يعني اصلا باهم نيستيم... قراره که ازدواج کنيم... اصلا هم معلوم نيست که ته اين قرار چي ميشه ؟ به اصرار مادر اقامحمد به هم محرم شديم که ببينيم چي ؟که فکر نکنم بشه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan