eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ خط این نیست که طرف اصلاح طلب، کارگزار یا اصولگراست ✍️ مذاکره کنیم که چه بشود، FATF امضاء کنیم که چه بشود، CFT امضاء کنیم که چه بشود. ✍️ دارو نداریم، دلار نداریم، نفت نمیتونیم بفروشیم. ✍️ آمریکا گرگه و تا مادامی که خوی گرگیش رو زمین نگذاشته نباید بیاید پای میز مذاکره. .
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔 شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم. ۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹 مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊 مرتضی: آجی من با تو بیام؟ - آره عزیزم قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷 شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستای گذاشتم. " برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞 تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭 ولی با تمام با تمام 😞 با تمام 😢 با تمام 😭 به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊 مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس😊 امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن. هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔 * خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : _رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟ -آره عطیه: به بهار هم گفتی؟ -وای نه😱 یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈 -جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟ عطیه : به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁 -واقعا؟ عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره .. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم -پس مدرسه؟ عطیه: این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️ -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️ اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید 🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن.. تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود کتاب رو برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی رو باز کردم.. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت درب رو برای بهار باز کردم. تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈 بالاخره بهار پشت در نمایان شد. مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔 وگفت: گریه کردی؟ از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن) بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟ _مادر 😢 بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟ _نه یعنی چی؟😢 بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟ _سالاد ماکارانی😁 بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰 تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن.. بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن _بهار بیا شام خب حالا تعریف کن بهار: ببین یه شهید بوده هیچ اثری ازش پیدا نمیشه تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم. خبر شگفت آوری شنیدیم ششم مهر 🌷 در تهران هست قرار شده همه خانمها با هم بریم.. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️ بهار: ان شاءالله داری میمیری😁 تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯 زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣 بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒 وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊 متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈 تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊 دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رمان قسمت 🍀راوے بهار🍀 وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊 گووشیم زنگ خورد. اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد _ بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخانه در رو بستم _ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال و چطوره؟😰 سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره دو سه تا خورده به پشت هم به خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏 فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔 _ باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد : یاعلی گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم: عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄 زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁 مهدیه: اوخی راستی زینب الان چند ماهته؟ زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن ده روز دگ میاد☺️ با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید.. محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا زینب: منم میام خیلی 😢 _ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش (دهقان امیری) زینب: باشه سوار ماشین شدیم زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟ _ زینب گاهی واقعا میترسم😔 زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن.. قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر _ عطیه شما برو آب بیار عطیه: چشم _ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟ نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔 _ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه و مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه: یا حضرت زینب😱 مهدیه:☹️ _ زینب دخترم یه چیزی بگو زینب: بریم بیماریستان..😔 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم وآخرین ماه سال 96 گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم _سلام سرباز😁😍 محسن: سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟😁 جوجه سرباز خوبه؟😍 _خوبه عزیز دلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم؟ محسن: اره عزیزم این سید بچه امو مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒 زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن _ باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میای؟ محسن: ساعت 4 خونم خانمم مواظب خودتون باش😊❤️ فعلا یاعلی _ یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر رو کرده بود😔💔 ماه پیش زمانی که دومین سالگرد بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین... به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم. چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای اومد اهل خونه کجایید؟ _بیا اینجا همسری☺️ محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐 _ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️ محسن: بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر😍 چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍 قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد دقیقا حرف بود؛ بچمون بود. داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁 _ ایش توام با این پسرت😬 خودتم براش انتخاب کن😒 محسن: اوووووووه اخمشووووو😉 دختر جون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️ زینب؟ _ جانم☺️ محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین تا مثل داییش باشه با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم.😥 نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد 😞 حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو. ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن😕 با دیدن عکسهای تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت😢 میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم😞 داشتم دیوونه میشدم... سر ناهار مامان گفت _بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا😊 ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم 😞 میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و😤 . خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد... چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد... خاله داشت به مامان میگفت: -راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده😉 -چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟😳 -نه خواهر😂😅یه چیز مهم تر☺ -چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه😐 -نه به این راحتیا نیست اوردنش😂 آخه دلش جا مونده اینجا😊 -دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟😳 -یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل☺️ -چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی 😧 -شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم😊 -خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟😧 -خجالت میکشید بچم☺️ -خودمینا هم خبر داره؟؟😟 -نمیدونم والا😊 -اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن🙄 -حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر☺️ -ای کاش زودتر میگفت.😕هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم... مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم. 🙁حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده😅😊 . . این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...😡 میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید قضیه رو به شیوا گفتم و گفت: -جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد 😯😳 -آره 😞اینم شد قوز بالا قوز -خب مبارکه 😂😂 -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیواااا😑😡 -مینا😨مینا یه فکری به ذهنم زد -چی؟😯 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مجید💓 . جلوی دانشگاه رسیدم... که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد😍 و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...😥 قلبم تند تند میزد...💓 استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود😬 یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.😌💪 داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله😊✋ -سلام..شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...😎 . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه😳 و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 . . 💓از زبان مینا💓 . بعد از کلاس منتظر بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...😍 قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...🙈 رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..😟 از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و درست بشه..😐 اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم😕 ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم _خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود😕 و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟😊 -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...😐 -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...☺️ -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم... بفرمایین.😕 . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟🙁 . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟😑 -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما ...چه انتظاری از من دارید؟؟😏 -خب من قصدم خیره 😕 -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ 😏سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران😏 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 😡😤 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan