eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
▓ 🌹شهـید حمــید رضا مدنی: شـــیمیایی بود برای درمـــــان به انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم داشت گفت خون نزنید تـــوجه نکردند!! هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون یک جواب داد پزشکش مسلمان شد گفت: ست! 💌 ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 ای به نام !!! ↩️ روایت چند زیبا و چند نکته ی مهم! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ✒ http://eitaa.com/cognizable_wan
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️هنرنمایی خـدارو ببین و بگو برای آن چکار کرده‌ای؟ 📌برای سلامتی بند بند این بدن اگر کوتاهـی کنیم باید قیامت پاسخگو باشیم 🔹اگر روزی هزار بار این کلیپ رو ببینیم باز هم کمه خدایا تو را به حق خلقت عظیمت ما را ببخشای و ببر http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿 مردم به دنبال معجزه هستند، اما در بيشتر اوقات تعريفی كه از معجزه دارند، درست نيست. معجزه است اگر بتوانی بدی را ببينی ولی با خوبی پاسخ بدهی با كلامت، جنگی را خاموش كنی و صلح را برقرار. در جاييكه نتوانی كمك كنی، با نگاهت مهربانی را توسعه دهی. ببخشی، در جاييكه ميتوانی انتقام بگيری به جای لعن و نفرين، دعای خير كنی رنج ديگران، رنج تو باشد.در دم و بازدم هايت، خدا حضور داشته باشد به جای اينكه همه مردم دنيا را تغيير دهی، خودت را تغيير بدهی. برای موفقيت ديگران دعا كنی. خانه ات محلی برای آرامش باشد. معجزه است انسان بودن❤️ 🧕 http://eitaa.com/cognizable_wan
. 🌸 معجزه سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد قلک را شکست سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد فقط پنج دلار بود سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی؟ دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد من هم می‌خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متأسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه پول منه من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟ مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسر با مؤفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار http://eitaa.com/cognizable_wan
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای که تمام سحرها را می بلعد... راه از بین بردن و ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 📡💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷 (۲ / ۱) ....! 🌷روی قبر عبدالنبی يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلی از مزار شهدا در آن يادگاری‌هايی قرار می‌داديم. چون اين تابلو در محكمی نداشت، گاهی بچه‌ها يا رهگذرها به وسايلش دست می‌زدند. من تصميم گرفتم برای اين تابلو در قفل‌دار بگذارم. سال ۷۱ بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه می‌خواهم تابلو را درست كنم، دستی هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابجا كردم. آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا ديدم يك گروه از اهالی با مينی‌بوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم. 🌷سفرمان ۱۵ روزی طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نورانی در خانه داريم. آن‌قدر نور داشت كه نمی‌شد به آن نگاه كرد. بعد كه برگشتيم، چند روزی مهمان به خانه می‌آمد و درگير آن‌ها بوديم، چند روزی هم به همين منوال گذشت. در همين اثنی يك شب خواب ديدم به زيارتگاهی رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتی از آن‌جا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزی مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اين‌جا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايی ايجاد شده است. 🌷سرم را كه نزديك بردم، بوی خوشی استشمام كردم. سعی كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش می‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمی‌توانیم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابجا كنيم و اگر بشود بدون آن‌كه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين‌طور تعدادمان به ۲۰ يا ۲۱ نفر رسيده بود. به هر حال.... .... ✾📚 ✅ 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
....! 🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان‌طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اين‌كه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيره‌تر از خون تازه بود. اما.... 🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم می‌چكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اين‌بار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف می‌كرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويی‌كه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينه‌اش قرار گرفت. يكی از همولايتی‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما.... 🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيه‌ای كه خدا در آن می‌گويد شهدا زنده‌اند نزد ما روزی می‌خورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آن‌ها می‌خواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانی‌كه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را می‌شنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت. 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمی‌دارد و به طرف سنگر می‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گيرد و به شهادت می‌رسد. به دليل اين‌كه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همان‌جا می‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال می‌دهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آن‌كه جنازه فاسد شود، دفن می‌شود. پدر شهيد می‌گويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان می‌دادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.) : پدر بزرگوار شهید ✾📚 ✅ 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در 👌 ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
❤️ نجات گمشده و عنایت به زائرین خادم و کلیددار حرم که مکبر مرحوم آقای روحانی که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری ع بود می گوید: شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن. من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن! من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم. صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند: معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم. خادم می گوید: من نزد خود متوجه و و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم 📚محمدصادق انصاری، ودیعه آل محمد، ص 14 ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
47.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 شش حیرت انگیز که هر مسلمان وظیفه دارد آن را بداند ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت بسیار بسیار بسیار شنیدنی از ای از یک . وقتی نویسنده در اتاق نشسته بوده و ناگهان صدای شهید در اتاق میپیچد که روایت زندگیش را نویسنده بنویسد ...و خودکار نویسند خود به حرکت در می آید و چند خط از زبان شهید مینویسد...... بشنوید......... یعنی محاله محاله این صوت را بشنوی و دلت زیرو رو نشه و در همون لحظه ظهور آقا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف رو مسئلت بفرما و سلامتی پرچمداران آقا سید علی جان رو . گوش که دادی برای دیگران هم اهل دل هستند بفرست ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan