#پارت106
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت.
وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم:
– تو دیگه چته؟ هی واسه من آه میکشی.
–چیکار کنم دلم براش میسوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد.
با تعجب گفتم:
–مگه تو می دونی چشه؟
تو صورتم براق شدو گفت:
– واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟
با حالت قهر گفتم:
–سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟
ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته.
با تعجب گفتم:
– رو چه حسابی میگی؟
ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده.
سرم را پایین انداختم.
–آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم.
خب میگم شاید ریحانه بهانه منو میگیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم.
بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم:
– شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه.
سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم.
سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت:
– تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن.
تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم.
با تعجب گفتم:
–چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ...
سعیده حرفم را بریدو گفت:
– راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟
فکری کردم و گفتم:
–خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم.
ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا.
فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت.
سعیده کلافه گفت:
–آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه.
دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم.
شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه.
ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کردهام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است.
مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقهایی که باب میل هر دختریست.
در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم.
سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت:
– ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه.
به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد.
پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:
–شغل جدید خوش میگذره؟
خیلی باذوق گفت:
–وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.
–خب.
دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)
نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.
این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت106
احسان-برای مادرت متاسفم
لبخند تلخی زدم که ادامه داد
احسان-فردا حقوقتو میدم ولی اینجا خونه ی خودته میتونی تا هر وقت دلت خواست اینجا بمونی.
سریع سرمو به معنای نه تکون دادم
من-نه آقا احسان حقوقمو همون سر ماه میگیرم.اینجوری که زودتر پول بگیرم فکر میکنه هروقت خواست میتونه تهدیدم کنه و ازم پول بگیره.
سرشو آروم تکون داد و از سرجاش بلند شد
احسان-پس تو تا سر ماه خونه ی من مهمونی.
من-نه آقا احسان دست شما دردنکنه.میرم خونه مامان دوستم.
احسان-حرف نباشه همین که من گفتم.
با لبخند نگاش کردم که دوباره رفت سمت آشپزخونه
احسان-ببینم هستی تو گشنت نیست؟!
از سرجام بلند شدم.
من-چرا.ولی بزارید شام امشبو من بپزم.
احسان-بشین سرجات.زنگ میزنم از بیرون غذا برامون بیارن.
من-نه بابا لازم نیست خودم یه چیزی درست میکنم.
احسان-حالا بزار امشبو از بیرون غذا بگیریم از فرداشب اگه دوست داشتی خودت درست کن.
بعدم اجازه حرف زدن بهم ندادو رفت سمت تلفن.بعد از اینکه پیتزا هارو سفارش داد نیم ساعتی منتظر موندیم تا آوردن..انقدر خسته بودم که چشمام داشت روی هم میفتاد.پیتزامو سرسرکی خوردم.
من-آقا احسان دستتون دردنکنه.با اجازه من برم بخوابم.
لبخند مهربونی به روم زد
احسان-برو.شبت بخیر
با چشمای نیم باز راه پله رو در پیش گرفتم.یهو پام روی پله سر خورد و خوردم زمین و پهلوم گیر کرد به کنار پله.شدت زمین خوردنم کم بود ولی چون پهلوم زخم بود باعث شد از درد جیغ بکشم.احسان که صدای جیغمو شنید سراسیمه اومد روی پله ها.
احسان-چیشد هستی؟!
با صورت مچاله نالیدم
من-آقا احسان پهلوم.
اومد جلو و خواست لباسمو بالا بزنه که هول شده گفتم
من-نه نه آقا احسان خوبم.
همینکه تکون خوردم دوباره تیر کشید و باعث شد دوباره شل بشم.با لحن عصبی و حرصی گفت
احسان-مگه میخوام چیکارت کنم؟!بزار ببینم چی شده که انقدر از دردش ضعف کردی.
قبل از اینکه حرفی بزنم روی دستاش بلندم کرد و گذاشتم روی نزدیک ترین مبل.انقدر درد داشتم که اصلا از کارش تعجبی نکردم.جای پهلوم بود وخداروشکر نیاز نبود لباسمو زیاد بالا بکشم.اومد پشتم که یکم لباسمو زدم بالا تا جایی که دقیقا نصف زخم دیده میشد.دستشو گذاشت رو دستم و لباسمو کم بالاتر کشید و توی همون حالت گفت
احسان-نترس.قصد ندارم بخورمت.
با دیدن زخمم صورتش درهم رفت
احسان-به کجا خوردی این شکلی شدی؟!
من-به لبه میز تلویزیون.
حرفی نزد و مشغول بتادین زدن شد.خیلی میسوخت ولی جرعت نداشتم حرف بزنم.توروخدا ببین بابا چه بلایی سرم آوردی که اینجوری شدم...بعد از اینکه بتادین زد با باند بستش و کمکم کرد برم توی اتاق مهمان و بعد از اینکه خیالش راحت شد از اتاق زد بیرون
http://eitaa.com/cognizable_wan