eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت: –مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت. –یه جورایی شبیهه توئه. از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم. در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. " منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم: – بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره. با تعجب گفت: –معلم؟ ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. به روبرو چشم دوخت و گفت: – چی؟ –مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم. متفکر گفت: – شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه. –چرا؟ –خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش می‌گیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟ باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: – گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته. ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه. ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟ فکری کردم وگفتم: – توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم. با تعجب گفت: – یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه می‌شینی خداروشکر می کنی؟ ــ از حرفش لبخندزدم. – انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه. از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد. سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. ــ راحیل خانم. ــ بله. ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند... حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت. به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم. گفتم: –حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت: "ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند." شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه. شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت. آرش گفت: –خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشی‌ام صدای اذان مغرب بلند شد. با استرس گفتم: – اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم. باتمام شدن اذان آرش گفت: –بریم یه چیزی بخوریم؟ دست پاچه گفتم: – نه، ممنون، من باید زود برسم خونه. ــ بعدش می رسونمت دیگه. ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه. متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد. متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت: –لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد: – چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم. تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم. آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود. همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد. فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم. برای آرش هم پیام دادم. –ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون می‌گیرم. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یه جورایی همه حقوقم خرج شد.نمیخواستم چیز کمی بخرم برای همین یک دست ساعت ست برای دوتاشون برداشتم که قیمت ۱میلیون شد.۵۰۰ تومن تهشم که مجبور بودم به اون بابا تا دهنشو ببنده.هیچی برام نمیموند آخرش..نفسمو با اه بیرون دادم و مشغول آرایش کردن جلوی آینه شدم.باید میرفتیم باغ ارشامشون.کار خاصی نکردم.فقط یک خط چشم باریک کشیدم.با یک ریمل.برای اینکه لبامم خیلی بیرنگ نباشه.رژ لب جیگری رنگی زدم و چند بار روش دست کشیدم تا رنگ حسابی کمرنگ شد.لباسمو توی پلاستیک گذاشتم و ساپورتمو زیر شلوار لی ام پوشیدم...چند تقه ای به در خورد من-بله؟! احسان-آماده ای هستی؟! لباسامو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.تا رسیدن به باغ هیچ حرفی نزدیم.به ظاهرش نگاه کردم.کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود همراه پیراهن مشکی و کروات نقره ای..خوشتیپ شده بود.نگامو ازش گرفتم و به روبه رو دوختم.ذوق داشتم و شاید هم کمی استرس خوشحال بودم که میخوام بعد این همه مدت خاله مینا و شوهرشو ببینم.از فکرشون لبخندی روی لبم اومد ولی با یاد اوری ارشام لبخندم محو شد.بیچاره الان به جای اینکه ذوق داشته باشه معلوم نیست چقدر داره خودشو میخوره.آخه کدوم دیوونه ای میره بدون هیچ علاقه ای دختر خواهرشو برای پسرش خواستگاری میکنه.اونم یه دختر بچه.نفسمو با فوت بیرون فرستادم و سرمو به پنجره تکیه دادم.دوست داشتم احسان جلوی خاله کی معرفی کنم؟!رئیسم؟!مشخصه که نه.پس چی هستی خانم؟!اگه دلت میخواد برو دوست پسرت معرفیش کن.از این فکر لبخند شیطونی روی لبم نشست.چه عیبی داشت اگه نامزدم معرفیش میکردم؟!از این فکر ریز خندیدم.تو هم تو هپروتی دختر.اگه جلوتو نگیرن امشب همسرتم معریف میکنی.به این فکر اروم سرمو تکون دادم.عجب توهماتی داشتم برای خودم.چند دقیقه دیگه نشستم تا رسیدیم به ویلاشون.میدونستم ارشام و خانوادش پایبند حجاب و اینا نیستن و مطمئنا جو راحتی داشتن ولی اصلا دوست نداشتم خودمو ول کنم و آزاد بزارم.کنار احسان وارد باغ شدیم.ساعت نزدیک نه شب بود و همه مهمون ها اومده بودن..با احسان رفتیم که روی یکی از صندلی های همون دور و بر نشست. من-آقا احسان پس شما اینجا بشینید من میرم لباس بپوشم بیام. احسان آروم سرشو تکون داد و گفت احسان-باشه.زود بیا.منتظرتم. با جمله آخرش یه جوری شدم.نمیدونم.به حسی بهم دست داد.ولی سعی کردم بهش بی توجه باشم.لبخندی بهش زدم و از یکی از مستخدم ها پرسیدم که راهنماییم کرد به اتاقی.سریع لباسامو عوص کردم و موهامو ساده بالای سرم محکم بستم.انقدر موهامو محکم بسته بودم پیشونیم درد میکرد و چشمام یک کوچولو کشیده دیده میشد.از دیدن خودم توی آیینه لبخندی به خودم زدم.شاید نمیتونستم کنار بابا خوش باشم.ولی احسان برام جبران میکرد.از اتاق اومدم بیرون ولی جای احسان نرفتم میخواستم اول برم پیش ارشام کنجکاو ام بودم که سپیده رو ببینم هم خاله مینا رو.اروم رفتم به سمتشون روی دوتا صندلی نشسته بودن.ارشام که کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود به همراه پیراهن همرنگش و کروات مشکی ای هم زده بود.به قیافه سپیده نگاه کردم.چهره جذاب و گیرایی داشت.پوست گندمی رنگ.چشمای سبز کشیده و بینی کوچیک و لبای عادی توی اون ارایش باز هم مشخص بود که سنش کمه.موهای بلندی داشت شاید بشه گفت تا نزدیکی های رون پاش.هیکل خیلی ظریف و لاغری داشت.لباس عروس توی تنش خیلی با نمکش کرده بود.لباس سفید دکلته ای که دوتا بند روی بازو های لاغرش داشت.موهاشو دورش ریخته بود و تاج گل سفیدی هم روی سرش گذاشته بود.دیگه رسیده بودم بهشون. من-سلام شاه داماد. ارشام که تا اون موقع اخم ظریفی بین ابروهاش بود با دیدن من لبخند بی جونی زد. آرشام-سلام هستی خانم..خوش اومدی. لبخند ملیحی تحویلش دادم.و به سپیده که با لبخند و کنجکاوی نگام میکرد نگاه کردم.انگار منتظر بود ارشام معرفیم کنه منم حرفی نزدم و با چشمام به آرشام اشاره کردم که یه زری بزنه..اونم انگار تازه یاد سپیده افتاده بود گفت آرشام-آهان..راستی.معرفی میکنم.هستی.دوست دوران کودکی و الان من. با قیافه مچاله ای ادامه داد. آرشام-و سپیده هم دخترخاله بنده و البته همسرم. سپیده لبخند مهربونی بهم زد و با صدای دخترونه و ظریفی گفت سپیده-سلام هستی خانم.خیلی خوشحالم از دیدنتون.خیلی خوش اومدین. منم به تقلید از اون لبخندی زدم.ولی یه لحظه واقعا دلم براش سوخت.آرشام پسره خوبی بود ولی هیچ علاقه ای نسبت به اون نداشت.حیف سپیده نبود؟!دختره خوشگلی که مشخص بود خیلی نجیب و خجالتی و سر به زیریه.واقعا گناه داشت.ارشام که سکوتمو دید گفت آرشام-هستی خوبی؟! من-آره.آره خوبم.خاله مینا کجاست؟! لبخندی روی لبش نشست و از سرجاش پاشد و رو به سپیده گفت آرشام-من میرم پیش مامان.تو همینجا بشین تا من هر وقت برگردم. و به من اشاره کرد که راه بیفتم برای بار اخر برگشتم و نگاهی به سپیده انداختم.سرشو انداخته بود پایین و لبخند بیرنگ ورویی روی لباش کاشته بود