eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم‌کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو به طرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه‌ام می کنه. انگار غم عالم را در جمله‌اش ریخته بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود. بغلش کردم. غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم. گرمش کردم و به خوردش دادم. ریحانه سرحال شده بود. چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حق هم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم. ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می دهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لبخنده گشادی زدوگفت بهار-واااااااای توهم باورت نمیشه مگه نه؟من خودم لحظه ای گفت هنگ کردم بعدش رفتم شروع کردم با ذوق برای مامانم تعریف کر... یا کلمه ای که آورد دوباره پنچر شدم وتکیمو دادم به صندلی خودشم حرف تو دهنش ماسیده بود.ساکت تکیه دادو ناراحت جوری که نزدیک بود اشکش در بیاد گفت: بهار-هستی جونم ببخشید بخدا اصلا حواسم پرت شد معذرت لبخنده تلخی زدم تقصیره اون چی بود تازه بیچاره میخواست با ذوق تعریف کنه که من زدم تو پَرِش. من-نه بابا.خب دیگه چیشد اون دوباره شروع کرد تعریف کردن ومن سعی کردم خوشحال نگاش کنم تا غمه توی چشمامو نبینه شاید اگه مامان الان بود منم یه روز میرفتم پیشش واز همینجور چیزا براش میگفتم.شاید اگه بود الان با ذوق زیااد نشسته بودم وبه حرفای بهار گوش میدادم ومسخرش میکردم. شاید بعدش سریع میرفتم خونه وآماره همه ی حرفامون با بهارو موبه مو براش تعریف میکردم.شاید.. بهار-هستی داری گریه میکنی؟؟ وای خدا اصلا حواسم به بهارو حفاش نبود. من-نه بابا گریه چیه خوب داشتی میگفتی تو میخوای چه جوابی بهش بدی؟ بهار چشاشو گرد کردو گفت: بهار-هستی خوبی تو؟به نظرت من با این همه ذوق وشوق میخوام بهش جوابه نه بدم. خنده کوتاهی کردمو گفتم: من-شاید. سریع برای تاسف تکون داد وشروع کرد به خوردن بستنی شکلاتی که سفارش داده بود.امیر یکی از پسرهای خوشگل وبانمکه دانشگاه بود با اینکه الان ۱ماهی بود دانشگاه تموم شده بود ولی بهار وامیر چون خونه هاشون خیلی از هم دور نبود بعضی مواقع همو میدیدن البته خیلی کم.تا اونجایی که یادمه بیشتر دخترای دانشگاه از امیر خوششون میومد چون خیلی قیافه بامزه ای داشت البته من که واقعا به چشمه خواهری نگاش میکردم ولی بهاره بیشعور چشمش دنباله امیر بود اخرم انقدر عشوه خرکی اومد تا امیرو عاشقه خودش کرد.منم از فکر بیرون اومدمو شروع کردم به خوردنه ابمیوم.تا ساعته ۹با بهتر بودیم ورفتیم پارک ورستوران بعدشم که از هم جدا شدیم یکم توی خیابونا وجلوی مغازه ها قدم زدم تا رسیدم به اون پاساژه شوم همونجایی که مامان اومد وازش مانتو خرید خدالعنت کنه سازندشو.حالم گرفته بود.احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم اون هستیه سابق باشم اون دختره شاد وپرانرژی وخوابالو.ساعت یک ربع به ده بود بهتر بود دیگه برگردم خونه برای همین برای اولین تاکسی دست تکون دادم وراهی خونه شدم http://eitaa.com/cognizable_wan