eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود. آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشی‌اش زنگ خورد. چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش می‌کردم. زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشی‌اش نمی‌رفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب می‌داد. من خودم گاهی گوشی‌ام را چک می کنم ولی او... دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم. درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت: ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه. –مهم نیست. تو که تقصیری نداری. نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم. سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت: – کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند. دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد. –می خواهی ببافمشون؟ لبخندی زدم و گفتم: –مگه بلدی؟ ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره. نشستم روی تخت و گفتم: –باشه بباف. مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن می‌آمدکه با مادرشوهرم حرف می زد. چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد. من هراسون به آرش گفتم: – نیاد داخل... آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت: –اتفاقا می خوام بیاد تو... ــ وای نه آرش، اینجوری زشته... بی تفاوت به حرف من بلند گفت: –مژگان خانم بیا داخل دستم بنده. مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد. من هم که رنگ به رنگ می شدم. توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم. با صدای ضعیفی سلام کردم. جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد. آرش با همان خونسردی گفت: –کاری داشتی؟ مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت: – پس از این کارا هم بلدی؟ آرش با لبخند گفت: – آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره. بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟ دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم: – بده به من، خودم می بندم. مژگان تابی به گردنش داد و گفت: – خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت: –خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد: –خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم. آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم: – ممنون مژگان جان. بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد. –خوب بافتم؟ اشاره کردم به ابروهایش. – فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد. –آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش... آهی کشیدم و گفتم: –فکر نکنم من بتونم عادت کنم. بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت: –بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید. – نگفتی چطور بافتم؟ ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف. همانطور که می رفت گفت: – حتما. گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم. آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد. پیشانی‌اش را به پیشا‌نی‌ام چسباندو گفت: "اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری" اخمی نمایشی کردم و گفتم: –میان دلبران؟ بلند خندیدوگفت: – دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد. خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم. "چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگی‌ام شبیهه این لحظات نبوده است." 👇👇👇 @cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دکمه ششم و زدم و توی آینه آسانسور به خودم خیرل شدم.چشمام یکم قرمز بود و دماغم و لپام از سرما قرمز شده بود...با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم که آرشامو جلوی در خونه دیدم.از قیافش معلوم بود خواب نبوده.چند قدم جلو رفتم. من-سلام لبخند مهربونی به صورتم زد آرشام-سلام..خوبی؟! کفشامو در آوردم و وارد خونه شدم. من-مرسی خوبم...ببخشید مزاحم شدم جایی رو نداشتم برم. چشم غره ای بهم رفت آرشام-نگاه کن نمیزاری باهات خوب حرف بزنم...زر زر نکن دیگههه!! خندیدم که سپیده از اتاق بیرون اومد و دستی به موهاش کشید سپیده-سلام هستی خانم. لبخند شرمنده ای هم تحویل سپیده دادم من-سلام سپیده جان..ببخشید مزاحمتون شدم این موقع شب. سپیده لبخندی زد اومد حرفی بزنه که صدای آرشام به جای اون بلند شد ارشام-به اون ربطی نداره که ازش عذر خواهی میکنه.تو دوست منی اینجا هم خونه منه. لبخدم به کلی از لبم پاک شد و ترسیده به آرشام نگاه کردم..کاملا جدی داشت به سپیده نگاه میکرد و همین منو میترسوند.مطمئن بودم باهم دعوا کردن.ولی نباید دخالت میکردم.برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم من-خب خب..میشه بگی اتاق من کجاس؟! لبخند کجی زد آرشام-انتهای راهرو دوتا اتاقه..سمته چپی. سرمو مشتاق تکون دادم و از کنار چهره غمگین سپیده رد شدم رفتم توی همون اتاقی که آرشام گفته بود.سارافونمو در آوردم و و شالمو روی سرم مرتب کردم...جلوی آینه بودم که صدای داد و بیداد آرشام بلند شد.سعی وردم محل ندم و کاری به کارشون نداشته باشم.گوشیمو از توی جیب پالتوم برداشتم و چکش کردم.طبق معمول هیچ پیامی نداشتم...اومدم گوشیمو سرجاش بزارم که یکدفعه صدای داد آرشام اومد و پشت بندش صدای محکم شکستن چیزی اومد.سریع در اتاقو باز کردم و دویدم توی حال.سپیده داشت گریه میکرد و ارشام عصبی جلوش بود.صدای دادش باعث شد چشمامو ببندم آرشام-سپیده دست از سرم بردار میفهمی؟!دست از سرم بردار. صدای بلند و در عین حال پر از بغض سپیده توی خونه پیچید سپیده-نمیخوام..چرا همیشه باید دهنمو ببندم.توی این دو ماه چیکار برام کردی که حالا بخوام به حرفت گوش بدم؟!ها؟! آرشام به سمت در ورودی اشاره کرد.و با صدای سرسام آوری فریاد زد آرشام-پس گمشوووو بیرون...کسی مجبورت نکرده اینجا واستی. سپیده-زدی بدبختم کردی حالا میگی برو؟!تو انقدر بزدلی که حتی نتونستی به پدر مادرت بگی منو نمیخوای.منو آوردی توی این خونه بی صاحاب و بدبختم کردی...تاوان حماقت و ترسویی تورو که من نبااااید بدم. آرشام با عصبانیت نگاش کرد و دستشو بالا برد و محکم کوبید توی صورتش.انقدر ضربه اش محکم بود که باعث شد سپیده روی زمین پرت بشه و من از ترس دستم و روی دهنم بزارم.. آرشام-فکر کردی نگفتم؟!هزار بار به مامانم گفتم از ریخت نحسه تو بیزارم.ولی کو گوش شنوا؟! الان وقت ایستادن نبود.سریع رفتم جلو و دستمو روی بازوی سپیده گذاشتم http://eitaa.com/cognizable_wan