eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت _صبح تو هم بخیر پرنسس. با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم: _پوریا تو چی کار کردی؟تو می‌دونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟ نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت _خودتم بی میل نبودی. چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم -من؟ به سمتم برگشت و گفت _آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما... جیغ زدم _مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد. شلوارش رو پوشید و گفت _بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار. صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم _خدا لعنتت کنه پوریا. عصبی شد _چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟ _من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت... وسط حرفم پرید _کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن نالیدم _من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه... انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه.... با قدم های سست و بی حال راه می رفتم. با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟ چشمام سیاهی می رفت. ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم. دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم. چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟ نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم. روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم. چشمام سیاهی رفت. همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم. مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه... هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید. انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم. برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت. از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت _چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟ پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی تازه دوهزاریم افتاد که چیشده برااای چی همچین کاری کرده بود.با چه رویی اینارو میگفت.شرکت به اون گرونی رو فروخت بیشرشو خرج بدهی برای کارگرهای شرکت کرد.حالا باز رفته بود ماشین فروخته بود اونم دوتاشونو حرصی پله هارو پایین رفتم وپامو هم محکم میکوبیدم رو زمین.تا شاید حرصم خالی بشه سوپ یکمش سررفته بود.ای خدا لعنتت کنه گازو به گند کشیدی سریع زیرشو خاموش کردم .کلافه شدم دیگه ای بابااا.روی صندلی نشستمو سرمو بین دستام گرفتم تا اروم بشم.بابا؛با اینکاراش بدجور رو مخم بود همین موقع صدای دادش بلند شد بابا-هستییییی اوووف کی حوصله داره پله هارو بالابره اصلا حسش نبود برای همون همونجوری از تو اشپزخونه داد زدم من-بلههههه بابا-یه کوفتی بیار بخوریم دیگه مردم از گشنگی. من-خیله خب میارم الان. سریع میزو چیدم حوصله کل کل باهاشو نداشتم.رفتم دره اتاقشو در زدم من-بابا بیا شام حاضره. بابا-بیار تو اتاقم با دندون های کلید شده ای گفتم من-میزو چیدم حاضر کردم همه چیو بابا-گفتم بیار تواتاق این دفعه نتونستم جلوی دهنمو بگیرمو گفتم من-اگه غذا میخواید باید بیای تو اشپزخونه. یک ابروشو بالا انداختو گفت بابا-چیشد من-هیچی بابا هیچی میارم برات الان رفتم ظرفه سوپشو با قاشق توی سینی گذاشتم وبدونه هیچ مخلفاتی بردم بالا غذاشو روی پاتختی گذاشتم ولی اصلا محلم نداد.ضایع شده غذامو خوردم.اَه گند بزنن این زندگیه نکبتو.که همش غصس.خونمون شبیه قبرستون شده.سگ توش پر نمیزنه.اِه ببخشید پرنده.از همه چیز کلافه بودم دلم میخواست حرصمو سره یکی خالی کنم ولی هیچکیو پیدا نمیکردم آاااخ خدا چیکار کنم حالا دارم میترکم از حرص رفتم گوشیمو برداشتم ویک شماره ناشناس گرفتم.صدای پسره جوونی توی گوشی پیچید پسره-الو. سعی کردم همه ی حرصمو سره همین پسره بدبخت خالی کنم من-کثافته آشغال اخه این زندگیه برای من ساختی گند بزنن به ریختت.همه ی ادما کثافتن .همشون مثله همن.همشون... پسره-خانووووم چی داری میگی اشتباه گرفتی باباااا من-ببند دهنتو عوضی همین شما آشغالا هستین که پسره-هوووی خانم درست صحبت کن دهنه منو باز نکنااا من-مثلا باز شه ببینم چه غلطی میخوای بکنی.عوضی،نجس،انگل،کثافت، تا جایی که توانم میکشید فحشش دادم وقطع کردم یکم بهتر شده بودم ولی اصلا اون لحظه خندم نگرفته بود باکه نزدیک بود اشکمم در بیاد چقدر بدبختم من که اینجوری باید حرصمو خالی کنم http://eitaa.com/cognizable_wan