eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌رمان دوستی دردسرساز با تمسخر خندیدوگفت _ نکنه تو خوابت دیدی؟ مسخره نکن...حواست نیست یه مدت بابام پای خواستگارهارو به خونه باز کرده؟ من نمی تونم این رسوایی وبه جون بخرم وآبروم وتوکل فامیل ببرم. باطعنه گفت فرارکنی آبروت نمیره؟اصلا فکرکردی فرارکنی زندگیت بهشته احمق جون؟ انقدر ساده ای ک هیچی ازعاقبت دخترای فراری نمیدونی نه؟ میگی چی کار کنم؟ بلند شد وگفت مثل آدم پای کارت وای میستی وبه پدر مادرت میگی چه غلطی کردی. وحشت زده گفتم بابام منو می کشه. با بی خیالی گفت نمی کشه فوقش چهارتا مشت ولگد میخوری که حقته. با حرص نگاهش کردم ک گفت حالا ک زنده شدی من میرم خواست بره ک اجازه ندادم صبر کن‌. برگشت وبا نگاه سردش بهم زل زد.با من ومن پرسیدم گفتی یه باربرای یکی قسم خوردی که کاری به پوریا نداشته باشی اون کی بود؟ اخم هاش در هم رفت خشک جواب داد توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن هنوزم نمیخوای آدرسش وبدی بامخالفت سرتکون دادم ک گفت به جهنم خودم پیداش می کنم و رفت دلم می خواست از دستش داد بزنم اما تنها کاری ک تونستم بکنم این بودکه بالش موبه سمتش پرت کنم ک اون هم به در بسته خورد. زیرچشمی نگاهی به بابام انداختم از وقتی امده لحظه ای ساکت نشده. سارا مرضیه پدرش مراقبت کنه ازش‌.‌..عمه ش خبرکنن بیادآدم قحطه ک تو یک کاره پاشی بری پرستاری دختر مردم و دوشب هم نیای خونه نگاهی به صفحه ی موبایلم انداختم با دیدن پیامک جدید فوری بازش کردم به بابات گفتی؟ پوفی کردم... به پوریا پیام دادم وحالا این امیر خان بود ک پیام داد. بی حوصله گفتم چنین قصدی ندارم. صحبت های بابام ک تموم شد بلند شدم وبه اتاقم رفتم وشماره ی پوریا رو گرفتم. بعداز کلی بوق جواب داد چیه؟ پوزخندی زدم وگفتم قبلاها بهتر جواب می دادی پوریا الان می گی چیه؟ توقع داری چی بگم ترنج؟آدم فرستادی سراغم. متعجب گفتم چه آدمی؟ خودت ونزن به اون راه به این زودی منو فروختی البته حقم داری یه لقمه چرب تر گیرت امده واسه همین اون روز تو رستوران خودتو کشتی این یارو مارو نبینه چون کیس بهتری بود نه؟ از عصبانیت قرمز شدم حیف ک نمی تونستم جیغ بزنم.با خشم گفتم تو چه آدم اشغالی هستی پوریا من چطور تورو نشناختم توهم مریم مقدس نیستی ترنج خانم دیشبم ک خونه این شازده بودی حالا ک من پلمپ تو باز کردم دیگ مانعی نبود که... نتونستم حرفاشو بشنوم... نتونستم داد بزنم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گوشیم محکم به طرف دیوار پرت کردم و وسط اتاق نشستم وتمام حرصم رو سر موهام خالی کردم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
–اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. مادر با تعجب گفت: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشیدو ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت: –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی‌گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطره‌ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت: – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت: –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر-عاشقی گیج سرمو بلند کردم هنوز ساعت ۶ونیم بود سریع پاشدم با یک جارو ماکارانی هارو که پخش شده بود رو فرش هارو جمع کردم وبعدش دستو صورتمو شستم واای خدا چرا انقدر من خوابم میاد. یک مانتو نسبتا گشاد مشکی پوشیدم که تا نزدیکی زانوم بود با شلوار مشکی.شال صورتی چرکمو هم سرم کردم.کیف وکتونی مشکیمو پوشیدم و از خونه زدک بیرون ساعت ۷ونیم بود ومن مجبور بودم چون با اتوبوس میرم این ساعت بیام بیرون.کلا ۲۰ تومن پول داشتم ونمیخواستم اونو الکی خرج کنم.دقیقا راس ساعت ۸و۵ دقیقه من توی شرکت بودم شرکت نمای زیبایی داشت.از در که وارد میشدی یک سالن بود که با دیوار های کوتاهی تقسیم شده بود وهرکی یک قسمت از اونجا کار میکرد.سمت راست که میرفتی بعد چند قدم دوتا پله بود وبالای اونا دوتا در بود که یکیش اتاق من واون یکی ماله آرمان بود.سمت چپ هم یک راهروی بزرگ بود ۴تا در داشت یکیش ماله سینا بود شریک ارمان واون ۳تارو نمیشناختم.رفتم توی اتاق که دیدم مختاری داره وسایلشو جمع میکنه نزدیکش شدم وگفتم من-میری دیگه مهرنوش جون؟! لبخند ناز وملیحی زد وگفت مهرنوش-اره دیگه.تو هم که اینجا مشغول شدی.خیلی خوشحال شدم از دیدنت هستی.خیلی ازت خوشم اومد.فقط حیف که نمیتونیم بیشتر باهم آشنا بشیم. الهی.چه مهربون.لبخنده گنده ای زدم واز هم دیگه خداحافظی کردیم.پشت میزم نشستم.احساس قدرت وبا کلاسی بهم دست داده بود.اتاق منو ارمان کنار هم بود و دیوار بینمون تا نصف بالا شیشه بود ونصفه پایینش دیوار.البته پرده چوبی داشت ومیشد هر وقت خواستی کرکرشو بکشی.کلا ست شرکت خاکستری روشن وسورمه ای بود. همینجوری نشسته بودم وبا وسایل وَر میرفتم که از تو شیشه دیدم ارمان اومد تو اخماش تو هم بود. پوووف باز این چش شده که انقدر عصبیه. کتش و در اورد وروی جالباسی استیل وکوتاهی گذاشت وعصبی گوشه لبشو با انگشت شصتش خاروند.همینجوری داشتم مثل بز نگاش میکردم که متوجه سنگینی نگاهم شد وسرش وآورد بالا. هول شدم سریع سرمو پایین انداختمو یک پوشه از روی میز برداشتم وخودمو جوری نشون دادم که دارم اونو بررسی میکنم دوباره سرمو اوردم بالا که زیر چشمی ببینم داره چیکار میکنه که دیدم داره همونجوری با اخم نگاهم میکنه.دوباره مثله اسکولا هول شدم وتکونی خوردم که پوشه از دستم افتاد روی زمین وهمه ی برگه هاش پخش شد اَه لعنتی؛ صندلیمو عقب کشیدم ورفتگ زیر میز برگه هارو بهم ریخته لای پوشه گذاشتم واومدم بالا که یکدفعه آرمانو جلوی میزم دیدم از ترس هینی گفتم که دوباره برگه ها افتاد. خدا لعنتت کنه هستیه خر الان پسره با خودش میگه این چه اسکولیه که من آوردمش.دوباره رفتم زیر برگه هارو با حرص لای پوشه گذاشتم واومدم بالا آرمان داشت با ابرو های بالا رفته نگام میکرد.برای اینکه بیشتر از این گند نزنم گفتم من-کاری داشتید آقای احسان آرمان-هستی پرونده های شرکت فریال رو میخوام. پیشونیشو با دستش خاروند وگفت آرمان-اها آقای مُعَیِد.پیداشون کن برام من-چشم میارم خدمتتون رفت بیرون پوووف یعنی امکان نداشت بیشتر از این جلوش ضایع بشم اخه دخترم انقدر خنگ. http://eitaa.com/cognizable_wan