رمان دوستی دردسرساز
#پارت37
تو سر سفره ی ما نون و نمک
خوردی چطور تونستی با دخترم...
دستش و روی قلبش گذاشت و
با صورت کبود شده اخی گفت.
مامانم با داد به سمتش رفت.
اما من مات برده به بابام خیره
شدم.
که لحظه به لحظه رنگش بیشتر کبود
میشد و در نهایت با چشم بسته
به زمین افتاد.
مامانم جیغ و داد می کرد و امیر خان
بیرون رفت تا پرستار و صدا بزنه
اما من فقط مات برده به صحنه ی
روبه روم خیره شده بودم.
اگه بلایی سرش بیاد ....
اگه طوریش بشه....
خدای من اگه بمیره لحظه ای بعد
چند پرستار با برانکارد بابام واز
اتاق بردن و مامانم هم دنبالشون راه
افتاد.
فقط من موندم و مردخشمگینی
که به خونم تشنه بود.
با قدم های محکم به سمتم اومد
وعصبی گفت.
راضی شدی؟
اگه اون مرد بمیره تو باعث مرگشی .
با این حرفش بقضم ترکید وبا
صدای بلندی گریه کردم
که عصبی تر شد
الکی ابغوره نگیرمگه تو مریضی؟
چرا میگی از من حامله ای ؟
من خودم دوست دختر دارم
اصلا من تا حالا دستم به تو
خورده؟
#پارت38
صورتم را با دستام پوشاندم
و حق زدم.
پوریا گردن نمیگره
چون اون عوضی زده زیر کارش
تو باید به من تهمت بزنی؟
گندش رو یجای دیگه با یکی دیگه
بالا آوردی چه دخلی به من داره؟
حرف تو پس می گیری وگرنه....
سرم رو به طرفین تکون دادم
وگفتم.
بابام بهفمه من با پوریا دوست بودم
هم منو میکشه هم اونو
با خشم فریاد زد
بذاربکشه به من چه؟
حتی جرعت نداشتم بپرسم.
مامانم با دیدن من به تخت سینش
کوبید و ناله کرد
خدا ازت نگذره دختر که باباتو
سکته دادی.
پرستاری که اونجا بود گفت .
اینجا بیمارستانه خانم لطفا
مراعات کنید
در ضمن ما گفتیم خطر سکته رو
رد کردن مشکلی نیست.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت37
*آرش*
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم.
با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.
ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.
وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.
وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.
دم دمای صبح بود که خوابم برد.
با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.
ــ بیدار شدی پسرم؟
ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟
ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت:
–حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:
– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.
برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.
می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود.
وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.
نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود.
تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:
– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.
جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:
– خوبین؟
احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.
جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.
از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت:
–بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.
سرش راروی ساعد دستش گذاشت.
وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:
–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت:
–نه خوبم. فقط خسته ام.
بلند شد که برود فوری گفتم:
–میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت:
–نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.
با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.
مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.
ــ باشه زودتر.
با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟
لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟
از لبخندش جون گرفتم و گفتم:
–بله خب همون.
ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.
چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.
این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت37
خسته وکوفته کیفمو پرت کردم یه گوشه ورو زمین دراز کشیدم رو به بهار گفتم
من-بهار خره پاشو یه کوفتی درست کن که حسابی خستم.
بهار-زر نزن بابا من امشب اینجا پلاسم.تا صبح باید با هم حرف بزنیم
درحالی که داشت این حرفو میزد اومد کنارم و ولو شد کنارم.روی آرنجم تکیه دادم به پهلو چپم خوابیدم
من-اون وقت عمه من میخواد فردا بره سرکار
شونه هاشو بالا انداختو گفت
بهار-خب نرو
من-اِااااا نه بابااااا اون وقت سره برج از تو دماغ عمم پول در بیارم خرج کنم.
صورتشو توی هم جمع کرد ومحکم وبا مشت زد تو سرم
بهار-اووق...حالمو بهم زدی..کثیف
ریز خندیدمو دوباره طاق باز دراز کشیدم.امروز تا ساعت ۸با بهار تو شرکت موندیم وبعدش پیاده برگشتیم.۱ساعت داشتیم راه میرفتیم.تقصیر بهار کثافت بود که یکدفعه هوس پیاده روی کرد.چشمامو روی هم گذاشتم تا یکم استراحت کنن.
با حس کردن اینکه یکی داره بالا سرم جیغ جیغ میکنه لای چشمامو باز کردم.
بهار-الهی مرده شورتو ببرن دختر..پاشو گمشو دیگه..اَه هستییی هستییییییی
همونجوری با چشمای بسته نشستم وگفتم
من-کوفته هستی!چته تو؟بیدارم کردی.
بهار-دختر ساعت ۱۱ شبه.۲ساعته خوابیدی هنوزم میخوای کپه مرگتو بزاری.پاشو دیگه.
با شنیدن ساعت چشمام تا اخر باز شد ساعت ۱۱ شب بود.وای.پس شام چی؟
سوالمو بلند تکرار کردم که بهار گفت
بهار-بهار کوزت شام رو آماده کرده فقط مادمازل باید پاشه وشامشو بخوره.با نیش باز بلند شدم ومحکم گونشو بوسیدم
من-الهی من قربونت برم عزیزم.
بهار-خوبه.خوبه.نمیخواد چرب زبونی بکنی.برو سفررو پهن کن شام بخوریم همونجوری که داشتم میرفتم سمت اشپزخونه یکدفعه یاد چیزی افتادم.
http://eitaa.com/cognizable_wan