eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.1هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان دوستی دردسرساز با حرص قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم . دقیقه ای بعد صدای باز شدن در را شنیدم . سرم را بلند کردم امیر خان با نگاه سردی سر تا پامو رصد کرد و خشک دستور داد بیا تو بلند شدم و سر به زیر به سمتش رفتم. از جلوی در کنار رفت و گفت. فقط امشب. سر تکون دادم و وارد شدم مثل اون دفعه تنها پوشش یه شلوارک بود انگار این بشر زیادی با بدنش حال می کرد روی مبل نشستم و سوال کرد حال بابات چطوره؟ آروم و سر به زیر گفتم. نمیدونم ولی فکر کنم که خوبه که دکترا مرخصش کردن سر تکون داد و گفت . کی میخوای بهش بگی حرف های که گفتی همش چرند بود نگاهم به نگاه به خون نشسته ی امیرخان به نگاه خصمانه ی بابام خورد...میترسیدم...میترسیدم باز دهن باز کنم بگم واقعان چه گوهی خوردم کلا سکته کنه و یتیم بشم. چون میدونم مامانم جونش اونقدر به بابام بنده که پشت سرش اونم راهیه اون دنیا بشه...از تصورشم موی به تنم سیخ شد و لرزیدم ترجیه دارم سکوت کنم و با اشک ریختن برای بخت سیاهم همه چیز رو دست بازی سرنوشت بسپارم. امیر وقتی صدایی ازم درنیومد با تشری بلند اسمم رو خوند. _ترنج بگو این گندی که زدی خودت تنهایی زدی و من توش دخلی نداشتم ... بگووو! روبه بابام ادامه داد _من هیچ چشمی به دخترتون نداشتم...دستم یهش نخورده... بابا با پوزخندی رو به من گفت _تحویل بگیر...گردن نمیگیره دوباره میپرسم دختر عین ادم جواب بده این پسر راست میگه ترسیده از داد امیر و دل چرکی بابا تو جام فقط بهش زل زدم در حالی که با سر انکار میکردم شدت گریم بیشتر شد که امیر کنترل خشمش رو از دست داد.همونجوری بهت زده از رفتارم چشاش درشت شدم.سمتم خیره برداشت و دهنش هرز چرخید: _مثل سگ دروغ میگی دختره ی کثـ....مامور نیروی انتظامی بازوش رو به کمک بابا عقب کشیدن و فوش امیر توی داد بلند بابام گم شد. _خفه شو عوضی...هر گوهی با دخترم خوردی...تو زیر پای دختر ساده من نشستی اغفالش کردی.حالا که گند بالا اوردی میزنی زیرش؟دختر ساده و بدبخت من که آسه میرفت،آسه میومد اونو چه به این غلطای خلاف شرع؟تو بی دین و ایمون مثلا مانکنی دیدی بهت اعتماد دارم اونقدر رفتی و اومدی و توی در همسایگی گولش زدی که باهاش ازدواج میکنی...حتما ازش فیلم گرفتی که این بیچاره تا الان لام تا کام هیچی نگفته و ترسیده... امثال پسرای موجه ی مثل تو رو من خوب میشناسم...دخترای مردمو بدبخت بی ناموس میکنید بعد ولش میکنید تا با ننگ خودش بمیره اما اقای مشهور...آقای شاخ باید بگم کور خوندی... خربزه خوردی باید پای لرزش بشینی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است. بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت: –ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش. –شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم. بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت: –دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد. می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم. باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد. ــ بریم؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم: – کجا؟ ــ بریم شام بخوریم. ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم. ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: –یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟ ــ نه اصلا.فقط نخواستم... حرفم را برید و گفت: –باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت: – مگه نه دخترم؟ از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 همین طور که داشتم توی ماشین میشستم گفتم من-ببخشیدا اگه مزاحم شدم دهن کجی کرد وگفت سینا-حالا که اومدی دیگه چه فرقی میکنه مزاحم بودی یا مراحم لبخندی بهش زدم و به بیرون نگاه کردم.که پرسید سینا-آدرس خونتونو بده. وای.به اینجاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم بهش..اصلا خجالت میکشم اسم اون محله رو بیارم چه برسه که بگم اونجا زندگی میکنم سینا که سکوت منو دید یک تای ابروشو بالا انداخت وگفت سینا-چیزی شده هستی؟ تا کی باید ازشون قایم کنم...بالاخره که میفهمیدن..با کمی مِن مِن آدرس خونرو دادم که فقط برای چندثانیه یا تعجب نگام کرد وراه افتاد..خب معلوم بود.کدوم دختری با این لباسای گرون وتمیز واین ریخت وقیافه اهل چنین منطقه ای بود.چند دقیقه ای ساکت بودیم که آه پر سوزی کشید وگفت سینا-حیف نیست توی به این دسته گلی زیر دسته اون شمره مغرور هلاک بشی چشمام شد قد دوتا سکه ۵۰۰ با تعجب گفتم من-شمرررر؟ با قیافه ای که معلوم بود داره تو دلش میگه چقدر خنگی بهم نگاه کرد وگفت سینا-احسانو میگم دیگه من که حالا دوهزاریم افتاده بود گفتم من-اهاااااا ویهو زدم زیر خنده..پسره دیوونه اخه کی به دوستی که باهاش بیشتر از ۱۰ سال دوسته میگه شمر..با لبخنده گشادی گفتم من-یادم باشه حتما فردا اینو به آقا احسان بگم.. با لحن حرصی گفت سینا-هستی.من دارم طرف داری تو میکنم.بعد میخوای بری راپورت منو به احسان بدی من-بالاخره من باید طرف داره رئیسم باشم که اگه یه وقت مرخصی یا چیزی خواستم قبول کنه دیگه سرشو با خنده تکون داد تا جلوی در خونه سینا همش چرت وپرت میگفت ومنو میخندوند.من نمیخواستم باهاش خیلی صمیمی باشم وبخواد یخ هامون آب بشه برای همین من زیاد حرف نمیزدم وفقط گوش میدادم.البته سینا با همه ی دخترا همینجوری بود.جلوی خونه که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم ورو به سینا گفتم من-دستتون دردنکنه آقا سینا..خیلی زحمت کشیدین. لبخندی زد وچیزی نگفت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در خونه که چیزی یادم اومد برگشتم سمت ماشین سینا که منتظر بود من برم خونه.اروم تقه ای روی شیشه سمت اون زدم که شیشه رو داد پایین سینا-بله هستی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan