eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.1هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز بابا با پرخاش درحالی که انگشت اشاره ش رو طرف ارمین گرفته بود کلمات ر یکی یکی توی صورتش می کوبید.عقب عقب رفتم چه آشی پخته بودم؟من میخواستم خوش بگذرونم اما ببین چه گندی بالا اومد... من میخواستم یکم آزاد باشم ببین نتیجه ی بی فکریم چی شد.ـ. من بودم که فکر میکردم پوریا حلوا حلوام میکنه و باهاش خوشبخت میشم.اما ببین چی شد،ابروم رفت.حامله شدم حالا برای جمع باید خودم رو قالب یکی کنم و یکی مسئولیت گوهی که خوردم قبول کنه،پاهام سنگین شده انگار بالای تنم وزنه ای شده روی پاهام،دهنم رو محکم چسبوندم دلم میخواست محکم جیغ بزنم ببین وقتی یکم خوس بگذرونی مرد که نیستی بهت میگن هرزه،شکم چند طبقه بالا میاد و حتی خانواده م هم نمی پذیرنت و دنبال این میگردن که یه جوری ردت کنن انگار از پوست و گوشت و خونشون نیستی... گوشام کر شده اما متوجه شدم بابام داد میزنه وای ابروم... الان با داد و بیداد اینا همه می فهمن...دنیا دور سرم چرخید و من خودم رو بخاطر این دوستی نحس لعنت کردم. سرم رو چنگ زدم صدای پوریا توی سرم می چرخید" این بار چند نفره می بریمت...هرزه..."چشمام رو روی هم فشار دادم.تر زدی به زندگی و بختت.بابام با تذکر مامور میخواست امیر رو ول کنه و همه چیز رو به اونا بسپره و تو کلانتری همه چیز مشخص میشه بابا باز با تهدید انگشتش رو طرف امیر گرفت که از خشم می لرزید و فکش رو روی هم می فشرد با غرش حرف اخرش رو اول زد. _باید ترنج رو بگیری.وگرنه نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره دختر رو ناقص کردی حالا کی یه دختر دست خورده میخواد?گذشت اقاجان گذشت پای گندت وایمیستی و میگیریش دیوار پشت سرم خورد و چشام سیاهی رفت و پاهام وزن ضعیفم رو که به تازگی نطفه شو از دست داده بود تحمل نکرد و روی زمین افتادم. با داد بابام که بین پلکام تار می دیدم لب زدم که امیر گناهی نداره من گوه خوری اضافه کردم اما صدام اونقدر ضعیف بود که به گوش کسی نرسید**** از سر و صدای امیر و بابام که تو اتاق می اومد از استرس ناخنم رو جویدم سروان زنی با لیوان اب قند بالای سرم بهم چشم غره رفت که بخورش...اونام حوصله یه دختر شل ول زوار در رفته غشی رو نداشتن. اما این بار دومه که با زور اب قند به هوش می موندم اخه چطوری در مقابل حرفایی که بی پروا میزدن تاب بیارم و دم نزنم . حرف بابا که با رسا به گوشم رسید مو به تنم رو سیخ کرد... بیچاره امیر بیگناه و من..._ببین برای اخرین بار بهت چی میگم بچه ی ژیگول،بچش نرده فک نکن بیخیال میشم الان ک زن شده از باکرگیش نمیگزرم...و سنگ بزارم رو موضوع یا بی سر و صدا عقدش میکنی میری سر خونه زندگیتون یا می کشونمت دادگاه به جرم تجاوز دادگاهیت میکنم...اقای با سواد و فرهیخته و زبل و میدونی حکم تجاوز و زور چیه تو این مملکت یا باید بگم?خوبه تازه از بیمارستان ترخیص شده بود اما بازم با اون حال برده بودنش تو اتاق و...شما حرف یه الف بچه رو باور میکنید؟بابا تا حالا من دستم به تنش نخورده چه برسه که حاملش کرده باشم. _تو گفتی من باور کردم پس این حرومی بال در اورده رفته توی دل دختر من؟کار تو نیست کار کیه؟خوبه مامور باهام بود و یدید دخترم با چه وضعی تو اتاقت بود.باهاش...لا الله اله الله...یا دار یا مدارا یکیش رو انتخاب کن...حرف اخرمه! 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن. خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: – آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم. پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: – خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی من-اصلا تو تا حالا چندبار رفتی اونجا؟چند بار رفتی پیشش؟چندبار نشستی حرف زدی باهاش؟چندبار درددل کردی؟ با کف دست کوبیدم روی قفسه سینش و همونطوری با داد ادامه دادم من-هااان؟چندبار؟اصلا تو میدونی سنگ قبرش کجای اون قبرستون به اون بزرگیه؟هاان؟چرا حرف نمیزنی؟چرا هیچی نمیگی؟جوابه منو بده! دوباره کوبیدم روی قفسه سینش.توی چشمام اشک جمع شده بود وقیافه بابا رو تار میدیدم.ولی بازم ادامه دادم وُلُم صدام پایین تر اومده بود ولی همچنان بلند بود. من-یعنی تو واقعا دلت براش تنگ نشده؟چرا انقدر سنگدل شدی بابا؟تو اصلا مامانو دوست داشتی؟ پوزخندی زدم سرمو به طرفین تکون دادم وادامه دادم من-من که فکر نمیکنم؛تو اگه واقعا دوسش داشتی اگه واقعا اونو میخواستی انقدر در حقش نامردی نمیکردی اشکام روی گونه هام ریخت.دسته خودم نبود.نمیتونستم جلوشونو بگیرم با لحن اروم وگرفته ای گفتم من- بابا تو نامردی کردی بی معرفتی کردی.تو بعد مامان منو مثل آشغال انداختی یه گوشه...من اصلا برات اهمیتی ندارم.مگه من بچت نبودم بابا؟مگه من بچه تو نبودم؟مگه غریبه بودم که باهام اینجوری رفتار میکنی..یعنی تو فقط منو برای مامان میخواستی؟اصلا من به درک..پس مامان چی؟باباا تو خیلی سستی؛اونقدر سستی که از مرگ مامان سوء استفاده کردی دوباره صدامو بلند کردم وبا صدایی که بخاطره گریه میلرزید داد زدم من-میفمی بابا؟!تو از مرگ مامان سوء استفاده کردی. دویدم سمت اتاق و درو محکم کوبیدم وهمونجا سر خوردم.خدایا چرا اصلا منو نمیبینی..چرا منو بابامو نمیبینی..با دستام صورتم وپشوندم وگریم شدت گرفت..صدای گریم خیلی بلند بود.طوری که باباهم میشنید.ولی دیگه واقعا نمیتونستم خودمو کنترل کنم.خیلی وقت بود همه ی این گله ها واشکا تلنبار شده بود http://eitaa.com/cognizable_wan