eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز دیدم که چطور دستش مشت شد و رگ شقیقش پرید. لبم رو محکم گاز گرفتم و بلند شدم که بابام گفت _بتمرگ سر جات از این که جلوی این همه ادم باهام اینطور حرف زد از شرم اب شدم. با پا فشاری گفتم _حالم خوش نیست میخوام برم بیرون منتظر نموندم که جوابی بده از اتاق بعد هم از کلانتری بیرون رفتم بی رمق روی نیمکت جلوی کلانتری نشستم و اشکم ریخت حالم از هرچی مرد بود بهم خورد دلم میخواست از همشون انتقام بگیرم و خوردشون کنم حتی دیگه دلم واسه ی امیر هم نمیسوخت.مگه پوریا منو به بازی نگرفت؟مگه وضعم بخاطر جنس مذکر این نشد؟پس به جهنم همشون نابود شن. حتی از ذهنم گذشت علاوه بر امیر از همه مرد ها انتقام بگیرم نیم ساعت بی هدف رو نیمکت نشستم و فکر کردم قدم های اعصبانی که به سمتم میومد رشته ی افکارمو پاره کرد. سر بلند کردم طبق حدسم امیر بود... بازومو گرفت و بی مهلت بلندم کرد و غرید _پاشو گند کاریتو جمع کن ترنج بخدا بدبختت میکنم کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی. با اخم های در هم گفتم _درست حرف بزن بازومو بیشتر فشار داد و غرید _وضعیت منو میدونی...میدونی کارم چیه و چه موقعیتی دارم اگه این خبر به بیرون درز کنه به کارم لطمه میخوره آدمی بفهمی اینو؟حتی شایعه ی این کار هم منو نابود میکنه.اقا جان به من چه که یکی دیگه کردتت بعد انداخته اون طرف بیا برو بگو کار من نبوده. از لحن عصبیش ترسیدم اما جا نمیزنم.خیره نگاهس کردم که فهمید قصد عقب نشینی ندارم.سری با حرص تکون داد و گفت _‌اخرین شانستم از دست دادی سرشو نزدیک اورد و ادامه داد _از این به بعد زندگیت جهنمه همینطور که امیر هفته پیش گفت انگار جهنم زندگی من شروع شد. امیر با پدرم توافق کرد که عقدم میکنه اما بیشتر از روی انتقام... من توی این هفته اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم. حتی امروز که قراره عاقد بیاد و خطبه ی عقدمون بین ما بخونه. نگاهی به سرو وضع خودم تو اینه انداختم...زیر چشام گود رفته و پوستم کدر شده...تا حالا عروسی با این ریخت و قیافه توی دنیا وجود از این نمیترسیدم که به خونه ی امیر پا بزارم اتفاقا بر عکس... ناراحتیم از جانب پوریاست که به این راحتی بازیم داد و حتی نفهمید که بچه ش سقط شد. اگه روزی دوباره ببینمش بدون شک یک توفی توی صورتش می ندازم. در اتاق باز شد...مامانم بود بدون نگاه کردن به صورتم گفت _عاقد اومده یک زنگ به این پسره بزن چرا دیر کرده؟ سکوت کردم.چطوری میگفتم شماره ی مردی که ادعا میکردم ازش حامله ام رو ندارم؟ دنبال جواب میگشتم و اخر هم به من من افتادم. _هر جا باشه پیداش میشه حالا ده دقیقه صبر کنیم. و من خبر نداشتم ده دقیقه بع نیم ساعت تبدیل میشه اما از امیر خبری نشد که نشد عاقد مدام غر میزد که دیر شده اخر هم بابام طاقت نیاورد و با اعصبانیت از جاش،بلند شد و غرید _این پسره ی جعلق ما رو سر کار گزاشته الان نشونش میدم بازی کردن با ابروی خانواده ی ما یعنی چی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت: –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –قابلی نداره. دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد. – وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم: –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. لبخندی زدو گفت: –وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد. از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم. –با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم: –دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ... حرفم را بریدو گفت: –چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم: – با اجازتون من برم. نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم. – کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من. این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم: –خدا حافظ و دور شدم. کنار سعیده که رسیدم گفت: –وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام. ــ نه سعیده نیازی نیست. اخم هایش را در هم کشیدو گفت: –زشته بابا. ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا. تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت: – راحیل با خودت اینجوری نکن. کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد. پرسیدم: –چی شد پس؟ –حالش خیلی گرفته بود. همین که پشت فرمان جای گرفت گفت: –راحیل دلم براش کباب شد. با نگرانی پرسیدم: – چرا؟ ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه. دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم. با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد. بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با همون خنده گفتم من-اره مقدارش خیلی کمه.فکر کنم ۳-۴ساعته تموم بشه خندید واز پله های باقی مونده مایین اومد وجلوم ایستاد..لبخنده گشادی زدم وگل رو جلو بردم وگفتم من-تقدیم به شما آقای رئیس لبخندی زد وگلو ازم گرفت احسان-دستت دردنکنه..گله قشنگیه. همونجوری با لبخند به نگاه کردنش ادامه دادم..به سمت اشپزخونه رفت وگلو توی یک گلدون گذاشت..بازم من داشتم همینجوری نگاش میکردم.او مای گاد..چقدر اینا توی خونه هاشون باکلاسن.یک شلوار جین آبی تیره پوشیده بود با یک پلیوِر نسبتا نازک مشکی.حالا من تو خونه تلاشمو میکنم که گشادترین شلوار ممکن رو پام کنم..واقعا که خیلی خوشتیپ وخوشگل وباکلاس بود.خداروشکر از رئیس شانس اوردم.وهم احسان وهم سینا هردو عالی بودن..کارش تموم شد واونم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهشو کاملا بی تفاوت ازم گرفت وگفت. احسان-خب حالا از کجا شروع کنیم؟! به سمت مبل های راحتی رفتم کیفمو پلاستیکمو روش گذاشتم و پانچمو در اوردم زیرش یک زیرسارافونی بلند واستین دار پوشیده بودم چون هوا داشت کم کم سرد میشد و دیگه نمیشد با یک پانچ تنها جایی رفت زیر سارافونیم هم بلند بود وایرادی نداشت.دو دسته شالمو بردم پشتم وگره زدمش تا جلوی دستو پامو نگیره استین هامو یکم بالا زدم وگفتم من-خب من که اول باید غذا بزارم.چون طول میکشه راستی.. احسان سوالی نگام کرد که گفتم من-غذا چی باید درست کنیم؟! احسان-من از بیرون جوجه وبرگ سفارش دادم برای امشب فقط باید سالاد ویک غذای ساده درست کنیم سرمو تکون دادم وگفتم من-من یک مدل پاستا بلدم درست کنم اونو میپزم...باسالاد..یک دسر هم باید درست کنیم..برای پذیرایی هم باید شربت درست کنیم با شیرینی میوه وقهوه...ولی قبلش.. احسان که مشغول جمع کردم ظرف های روی میز از حال بود با این حرفم برگشت ونگام کرد که ادامه دادم. من-ولی قبلش باید یه دستی به سر وگوش اینجا بکشیم. اول یه قابلمه برداشتم وشروع کردم درست کردن پاستا تا موقعی که پاستا ها بپزه.همه ظرف هارو توی سینک چیدم.یا علی.سینک پره ظرف شده بود ودورو بر سینک هم کلیییی ظرف بود من-آقا احسان؟! احسان-بله؟ من-پلاستیک زباله هاتون کجاست؟ یک پلاستیک زباله بهم داد که شروع کردم جمع کردم به آشغال های روی اپن وتوی خونه همونجوری که مشغول جمع کردن اونا بودم گفتم من-آقا احسان شما هم اگه میشه این لباسا رو از اینجا بردارین ببرین توی اتاق خودتون تا بعدا بریم سراغ اونا. ودوباره به ادامه اشغال جمع کردن برگشتم..پووف چقدر آشغال اینجاست مگه این پسره چیکار میکنه که اینجا این مدلیه....دقیقا دوتا پلاستیک زباله بزرگ پر آشغال شد..خب حالا نوبت ظرفاس احسانم همه ی وسایل هاشو برد توی اتاق ودوباره برگشت احسان-هستی برای اینکه کارا زودتر پیش بره بهتره اول دوتامون اشپزخونرو تمیز کنیم بعد دوتایی بیایم سراغ حال کلمو تکون دادم..راست میگه من اگه بخوام تنهایی اون آشپزخونه رو تمیز کنم نفله میشم... با احسان شروع کردم ظرف شستن من کف مالی میکردم واون میشست..داشتم همونجوری کف میمالیدم که چشمام خارید با انگشت صبابه وشستم چشمامو مالوندم که یکدفعه جیغم رفت هوا.اصلا حواسم نبود دستام کفیه وچشمام داشت به شدت میسوخت.با صدای جیغم صدای نگران احسانو شنیدم احسان-چت شد؟ چشمام بسته بود وخیلی میسوخت من-واای آقا احسان کووور شدم. دستم وکورمال کورمال دنبال شیر اب تکون دادم که احسان مچ دستمو گرفت وبرد زیر اب وتوی همین حالت گفت احسان-شیراب اینجاست با خوردن دستش به دستم چشمام هول شده باز شد وبا همون چشمای کفی خیره شدم وبه چشمای احسان..پسره خر دستمو گرفت..بیشعور..من خیلی روی موهام وحساس نبودم وبعضی مواقع موهام بیرون میریخت..ولی دیگه خدایی محرم نامحرم در یه اندازه ای حالیم بود.مخصوصا روی پسرای جوون که ماشالا همشون چشم چرون وهیز بودن.تاحالا دستم بهشون نخورده بود..داشتم با حرص نگاش میکردم که دوباره با سوزش وحشتناک چشمام جیغم در اومد و سرم وکلا گرفتم زیر شیراب. http://eitaa.com/cognizable_wan