eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
642 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز بد جوری بهم برخورد اما.به روی خودم نیاوردم زده بودم به در بی عاری و هر چی رو میشنیدم رو زود فراموش میکردم. دوباره روی مبل نشستم و پاهامو روی میز انداختم تخمه می شکستم و با خونسردی ظاهری گفتم؟ _باشه ولی لطف کن بندوبساط خانوم بازی تو از تو این خونه جمع کن. سری با تاسف تکون داد و گفت _حیف که خوشم نمیاد دست رو زن بلند کنم. با لبخند مضحکی گفتم _اخی نه که نکردی؟چقدر خوب تربیت شدی تو ؟مامان جونت نگفته که تا خرخره عرق نخور؟منی که دماغم تعطیله بوش تا توی سرم پیچیده. انگار حال بحث نداشت با این وجود گفت _دیگه پاتم توی این اتاق من نمیزاری... تخمه ای شکستن و گفتم _چشم...ولی یادت نرفته که اون اتاق مثلا باید اتاق مشترکمون باشه بلاخره باید زیر و بالاشو باید یاد بگیرم؟راستی نمیخوای راجب عروسیمون با بابام صحبت کنی؟ لبخند مضحکی روی لبش اومد لبخندش کم کم تبدیل به قهقهه شد و شروع به خندیدن کرد. هاج و واج نگاهش کردم.با اینکه روی اعصبانیت میخندید اما من حس می کردم خنده ای قشنگتر این خنده جایی ندیدم سلید بخاطر دندون های صافش بود اما نه...بیشتر به این خاطر بود که من هیچ وقت خنده هاش رو ندیده بودم 😻👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
*آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-آره دیگه.اتاق جدا میخوای؟ اومدم بگم آره که دیدم خدایی خیلی پررو بازیه برای همین با صدای خیلی آروم و ناراحت جواب دادم من-نه بابا..یک شبه دیگه اصلام اینطور نبود همین یک شب برای من از هرچیزی بدتر بود اصلا فکر اینکه چجوری باید اینو تحمل کنم آزارم میداد.نیکا که تا اون موقع ساکت بود با اعتراض گفت نیکا-نمیشه حالا من پیش تو باشم؟ با دهن باز نگاش کردم.واقعا چقدر این دختر بی حیا بود.خجالتم خوب چیزیه بخداا...احسان همچین نگاش کرد که من بجای نیکا ترسیدم.نیکا گفت نیکا-حالا اتاق ما کجا هست؟ همین حرفش باعث شد منو سینا اروم بخندیم..اخه دختره ی مشنگ تو که انقدر ترسویی غلط میکنی از این چرت و پرتا میگی احسان-طبقه پنجم میتونین الان بریم. دیگه صبر نکردم و رفتم سمت آسانسور نیکا هم پشت سرم اومد.دلم میخواست برم بخوابم.خیلی خسته بودم.هرکی ندونه میگه الان حتما دوروزه تو راهه بابا همش یک ساعت بوداا..سوار آسانسور شدیم و دکمه رو زدم..همین که پامونو از درش بیرون گذاشتیم نیکا باتندی گفت نیکا-کلیدو بده به من یک تای ابرومو بالا انداختمو گفتم من-اون وقت برای چی؟ نیکا-نکنه میخوای کلید اتاق دست تو باشه دختره ی دهاتی؟ خونسرد از کنارش رد شدم و در همون حال که دره اتاقمونو باز میکردم گفتم من-فعلا که آقا احسان کلیدو داده دسته من اگه خودش میخواست همون موقع کلیدو میداد به تو پوزخندی به قیافه حرصیش زدم و اومدم تو و روی یکی از تختا نشستم؛حال متوسطی داشت.دوتا تخت یک نفره دو طرف اتاق بودن.یک حمومم گوشه اتاق بود که انگار دیواراش شیشه ای بود ولی از این شیشع های مات که داخل دیده نمیشد دست از کنکاش کردن خونه برداشتم از توی ساکم پیراهن سفید آستین بلندمو برداشتم با شلوار مشکی نسبتا چسب توی حموم عوض کردم و اومدم و روی تختم دراز کشیدم...پووف حوصلم به شدت سر رفته.اول خواستم با گوشیم یکم بازی کنم ولی اصلا حسش نبود.پس همون بهتر که یکم بگیرم بخوابم.رومو کردم سمت دیوار و پتورو هم روم کشیدم..آخ چقدر گرم و نرم بود.جون میداد برای خوابیدن.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم نیکا-آخی.نکنه تا اینجا تو رانندگی کردی خسته شدی حالتمو تغییر ندادم توی همون حال گفتم من-به شما مربوط نیست چند ثانیه ای ساکت شد.حتما دیگه حرف گیر نیاورده خسته شده.چه بهتر..چشمامو بستم تا دوباره بخوابم..که یکدفعه بازوم کشیده شد انقدر محکم کشید که از حالت دراز کشیده به نشسته در اومدم و با تعجب نگاش کردم که با عصبانیت گفت نیکا-ببین گلم.درسته تو منشی شرکت احسانی ولی این تغییری برای تو ایجاد نمیکنه چون تو بازم زیر دست اونی.فکر نکن حالا که به عنوان منشی انتخابت کرده خیلی مالی هستی نه فقط برای این آوردتت که فهمیده بدبخت بیچاره ای.پس تَوَهم برت نداره؛فکر نکن نمیدونم از کجا اومدی دختره ی بدبخت.تو یک دختره بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره با کلمه اخرش احساس کردم نفسم بند اومو قلبم تیر میکشید...هیچی نمیتونستم بگم.حتی یک کلمه هم نمیشد بگم..انگار لال شده بودم نیکا-پس خواهشا سعی نکن خودتو به سینا و احسان بچسبونی که عقده هاتو خالی کنی..پس حقم نداری با من اینجوری حرف بزنی..توهرچی داری از لطف احسان داری سعی کن خط قرمز خودتو بدونی بدبخت چشمام تار میدیدش...قلبم شدیدا داشت تیر میکشید..واقعا سینا و احسان اینجوری درباره من فکر میکردن؟واقعا فکر میکردن من میخوام خودمو به اونا بچسبونم.مگه تقصیر من بود که مادرم مرده..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم اگه یک دقیقه ی دیگه میموندم مطمئنم خفه میشدم شال قرمزی دم دستم بود همونو روی سرم انداختم و اومدم توی لابی هتل.سرمو بین دستام گرفتم که دیگه بغضم شکست و اشکام جاری شد..خدایا این همه تحقیر بس نیست.پس این بنده هات کی میخوان دست از سره منو زندگیم بردارن.خدایا من دارم این وسط دیوونه میشم.صدای گریم بلند شده بود ولی هیچ کنترلی روی خودم نداشتم..صورتم و با دستام پوشوندم..از هیچ کدوم از حرفاش به اندازه اونکه گفت بی مادری دردم نیومدخ بود.همش همون حرفش توی گوشم زنگ میخورد《تو یک دختر بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره》با فکر کردن به جملش گریم شدید تر شد..احساس کردم یکی کنارم نشست.سرمو بلند نکردم.حتما یا احسان یا سینا چه فرقی میکنه اخه. احسان-هستی اتفاقی افتاده؟ صدای نگران احسان توی گوشم پیچید با این حرفش گریم بیشتر شد که دستشو روی مچ دستم گذاشت و مجبورم کرد دستامو بردارم با همون صورت خیس نگاش کردم که گفت اخسان-چیشده هستی؟ با هق هق گفتم من-همش..تقصیره شماس..فکر کردی من نفهمیدم از دستی اتاق منو نیکارو یکی گرفتین تا منو عذاب بده احسان-نیکا چیزی گفته؟! من-دیگه چیزی هم نمونده که بگه..هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..حالا خیالتون راحت شد که اشکمو در آورد با این حرفم اخماش جمع شد بلند شد و دستمو کشید و به سمت اتاق منو نیکا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan