eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 قسمت چه عجیب که خرد شدم از رفتنت اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند. همگی سربه زیر اشک میریزند نفراتی که اخر ازهمه پشت سرشان می ایندتورا روی شانه میکشند. "دل دل میکنم علی !دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش.محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردندسجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده.ازگوشه ای میشنوم. _ برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می ایم نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند!  نمیفهمم چه میشودفقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنیدمگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد چیزی نشده که! فقط تمام زندگیم رفته چیزی نشده. فقط هستی من اینجا خوابیده مردی که براش جنگیدم چیزی نیست من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من علی من سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش توخودت نریز. گریه کنم؟ چرا!؟.بعد از بیست روز قراره ببینمش سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد _ علی؟ لبهام رو روی همون قسمت میزارم. چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه،دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببینداجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند.زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدارپایان دلتنگی ها دستهایم میلرزد.گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم " اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم دستم کشیده میشود سمت موهایت اهسته نوازش میکنم خم میشوم انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟ تورفتی و من بغضم را قورت میدهم.دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب. سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی فقط یادت نره روز محشربانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم. _ هنوز گرمی علی! جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم. ازمن راضی باش ازت راضی ام! اسمع و افهم. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم.نیم رخت بمن است! لبخند میزنی.!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!  برو علی .برو دل کندم برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم.مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد یکدفعه میگویم بزارید یبار دیگه ببینمش کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد.باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند باد چادرم را به بازی میگیرد چشمهایم پراز اشک میشودو بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند _ ببخش علی!اینا اشک نیست ذره ذره جونمه نگاهم خیره میماند تداعی اخرین جمله ات _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan