eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
17.8هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
✍عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازۀ استادِ خود بجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد. 🕌چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد. مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد! چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌ که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!! عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بجای این‌ که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید. اما آنچه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پَر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است. 🌴این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی می‌نشانند؛ اما ناگاه و بی‌دلیل شاخۀ زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگون‌ات می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند. 🥀به ناگاه شاگرد دست استاد بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. ✨دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. ✨گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ✨آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️مردی همسایه ای داشت که مدام او را آزار می داد. پشت بام خود شب هنگام می رفت و دراز می کشید و خانۀ او را دید می زد.‌ روزهایی که او از خانه بیرون می رفت به یک بهانه برای حرّافی و ورّاجی با ناموس او درب خانه او می زد... 🔥🏡مرد از شدت آزار او به تنگ آمد و او را نفرین کرد.‌ روزی خانه مرد در آتش بسوخت و خاکستر شد. مرد از اجابت نفرین خود خوشحال و مسرور گشت و احساس مستجاب الدعوه بودن نمود و همه جا داستان خود نقل می کرد و به آن مباهات می نمود. ♨️صاحبدلی او را گفت: از این که کسی را نفرین کرده ای خوشحال هستی و احساس نزدیکی به خدا می کنی؟ تو اگر مستجاب الدعوه و مقرب خدا بودی باید دعا می کردی خداوند برای تو خانه ای در جای دیگری از شهر برساند که تو را چنین از شرّ او آسوده کند. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. 🔅 ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. 🌀پسر جوان پرسید: چرا گریه می‌کنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخه‌ای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بی‌منّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. 🔻چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!! 🌱 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من می‌داد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسی‌ام بود و یک تومان دیگر هم خرجی‌ام بود. روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزان‌ترین ساندویچی بود که می‌توانستم بخرم. اگر می‌‌خواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیاده‌روی می‌کردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیاده‌روی می‌سوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخورده‌ام و گرسنه بودم. گاهی یادم می‌آید لذت‌های ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانی‌ام بود که لهو بود، چون آنچه بدست می‌آوردم سریع می‌سوزاندم و از دستش می‌دادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی می‌رویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کرده‌ایم می‌سوزانیم. کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بی‌خاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بی‌خاصیت‌تر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمی‌فروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بی‌خاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمی‌خورد. در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعب‌ها و بی‌خاصیت‌ها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان می‌آیند. یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمی‌داد. او در تمام مجالس عروسی دعوت می‌شد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاری‌هایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم می‌شد. هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمی‌رود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در ، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را ده و از دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این ، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ یکی از دوستان وکیل نقل می‌کرد:مردی به اتهام قتل عمد در نوبت اعدام در زندان بود. بی‌گناهی او به‌راحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه‌تنها تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی می‌بَرند و یک روحانی وصیت او را می‌گیرد و از او می‌خواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل می‌کند. این دوست ما نقل می‌کرد، وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حق‌الوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمی‌کرد. در شب قبل اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهایی‌ات از مرگ را بگو.» تبسمی کرد و گفت: «سال‌ها پیش مادرم با همسرم در خانه‌ام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نصف شب که آتش غضبم خوابید. پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشه‌ای جمع کرده و گریه می‌کند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، هر کسی حرفی می‌زد که خوشم نمی‌آمد در گوشش می‌خواباندم... من به مکافات عمل یقین پیدا کرده‌ام. این نیست من از مرگ نمی‌ترسم و دنبال آزادی خود نمی‌روم، بلکه می‌دانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه اینها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سال‌ها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرت‌انگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بی‌فایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام ساده‌ترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» 🎗این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥 ✍ در رم جوانی بود که شب‌ها یک ساعت در محلی کنار جاده می‌نشست و بعد از یک ساعت به خانه بر می‌گشت. از کار او همه تعجب می‌کردند که چرا به آن محل می‌رود. برخی گمان می‌کردند دیوانه است. برخی گمان می‌کردند از صدای ماشین و دیدن ماشین‌های لوکس لذت می‌برد. اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینی‌فروشی کار می‌کرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان. مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ می‌شد، در کنار جاده می‌نشست تا مسافرانی که می‌خواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد. آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریست‌های پولدار به‌خاطر آدرس نشان دادن، هدیه می‌گرفت. او این هدیه‌ها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی می‌بخشید. بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را به‌نام فردریک تغییر دادند. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
پادشاهی همسر جوانش پسری زیبا صورت برای او به دنیا آورد. زیبایی و شیرینی پسر بر دل پدر نشست و همواره در تخت جلوس، پسر را کنار خود قرار می‌داد. مادر همیشه به زیبایی فرزندش در هر بزمی افتخار می‌کرد و برای سلطان ناز می‌کرد که چه پسر زیبایی برای او بدنیا آورده است. غرور زیادی، شاه بانو را گرفته بود تا این که فرزند دیگری برای پادشاه به دنیا آورد. ولی این بار چرخ روزگار معکوس چرخید و تفاخر شاه بانو در هم شکست. خداوند دختری با چشمانی دوبین به او داد. سلطان با دیدن فرزند خویش خنده تلخی کرد و نگاهی تحقیرآمیز به شاه بانوی مغرور کرد. شاه بانو به شاه گفت: این کارِ خداست بر کار خدا خرده مگیر و بر خلقت خداوند نخند. سلطان گفت: در شگفتم از این خلایق ناسپاس که هرچه زیبایی و نیکی در آفرینش از آنِ خداست به نام خود مصادره و ثبت می کنند. و هرچه نقصان در خلقت است به خداوند حکیم نسبت می دهند. رفتار تو چنان است پسری که زیباست تو زاییده ای و دختری که نازیباست را معاذالله خداوند خَلق کرده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸گل زنبقی با گل آفتابگردانی در مزرعه‌ای کنار هم روییدند. گل آفتابگردان سریع رشد می‌کرد، ولی زنبق بسیار آرام! زنبق از آفتابگردان پرسید: ما هر دو از یک خاک، آب و غذا می‌خوریم، ولی چرا تو این همه خوب و سریع رشد می‌کنی و به سمت آفتاب کمال قد می‌کشی ولی من، از این رشد بی‌بهره‌ام؟! گل آفتابگردان گفت: چون که من روزها هر لحظه به دنبال خورشید می‌گردم و جز خورشید، عشق دیگری ندارم. شب ها هم که خورشید نیست و ستاره در آسمان جای خورشید می‌آید، من سر خود را پایین می‌اندازم، تا چشمم به چشمک زدن ستاره نیفتد و به خورشید مهربانم خیانت کنم. من شرم دارم چشم در چشم خورشیدی کنم که شب در نبود او، به ستاره ضعیفی نگاه کرده و دل سپرده بودم. دل به یک عشق بسپار تا او تو را به سمت خود بکشد و تو را در کمالات شبیه خود کند، چناچه می‌بینی، آفتاب شکل مرا شبیه خودش ساخته و سمت خودش به سرعت بالا می‌برد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
✍ تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پله‌های ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت می‌کردند. و از او برای مراسم‌های خاص خود دعوت می‌کردند. اما تختی نه‌تنها در آن مراسم‌ها حاضر نمی‌شد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساسات‌کنندگان خود نمی‌داد. روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمی‌دهد. تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت:من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمی‌بینم. از آن گذشته زمانی‌که من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزم‌شکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزم‌شکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمی‌کنم. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
مردی فرزانه و حکیم، پیشۀ او آهنگری بود. هرزگاهی پیرمردی نزد او برای گدایی می‌آمد و از مرد آهنگر سکه‌ای می‌گرفت. روزی آهنگر به او گفت: من به دو شرط هر روز به تو سکه می‌دهم. شرط اول این که، هر روز اول وقت طلوع خورشید، اینجا باشی، و شرط دوم، هر روز به تو دو سکه خواهم داد یکی برای توست و دیگری را باید به نیازمندی ببخشی. گدا شرط را پذیرفت. هر روز اول وقت نزد آهنگر حاضر می‌شد دو سکه می‌گرفت و می‌رفت. شاگرد آهنگر به استاد گفت: از کجا معلوم به قول خودش عمل کند و سکه دیگر را به نیازمندی ببخشد؟ استاد گفت: بزودی معلوم خواهد شد. یک ماه گذشت، گدا هر روز در مغازه حاضر می‌شد. آهنگر گفـت: از فردا دیگر نیا! گدا گفت: مردی چون تو نشاید که قول خود را بشکنی... آهنگر گفت: من قول نشکستم، تو شکستی... تو هر دو سکه را خرج خود کردی... گدا گفت: از کجا چنین سخنی را می‌گویی؟ مرد گفت: اگر آن سکه‌ها را بخشیده بودی خداوند تو را روزی می‌داد و دیگر سراغ من نمی آمدی... این چنین شد که گدا از شرم برای همیشه از مغازه آهنگر فاصله گرفت. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan