💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق: ادامه قسمت 156
آیه با ذوق نام پهلوون را تایپ میکند و امیرحیدر دلش میخواست این مهربان کنارش نشسته را
سخت در آغوش بفشارد.....
***
گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم. نگاه
کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد... زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها.... عکس خانواده
ام...
مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود. به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان
ارباب باشیم. به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه
عقدمان را خواند. من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و
همسرم شد. یک سال از زندگیمان میگذره و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم. بهشت برین نیست
زندگیمان ولی خوشبختیم. حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما روزی که دیدتمان گفت بروید و
بسازید!
و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان!
بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم. لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی
است تنش کردن اما بعد ازآن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود. اینکه مراسم
عروسی آنچنانی نگرفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربلا
من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم.... قاب عکس به یادماندنی
شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم... عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم... قربان دانه
لوبیا های عمه بروم... دوقول بار دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود وپا به
ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن علی اصغر و علی اکبرابوذر بودیم...
کمیل هم باالاخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول
کارگردانی!
دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرم مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده والا که گویا
حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه
آنور!
بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر
شده بودیم و من هنوز بااین گرمای کلافه کننده خو نگرفته بودم....
با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون
میکشم...
خم میشوم تا تزیینش کنم که لگد میزند...
لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه...
با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای
بابا درست میکنما...
این بار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده!
کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم. الان است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا
اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم...
نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو اگه تو نبودی الان
من با این ریخت و قیافه پیش بابات حاضرنمیشدم.
بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست
دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگزارش بودم برای این
لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم:
_اعصاب نداریا
نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد علاقه ی امیرحیدر را به خود میزنم. نگاهم می افتد سمت
وسایل آرایشم و رژ نارنجی رنگی که باز هم امیرحیدر دوست دارد را بر میدارم و با دقت روی
لبهایم میکشم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_157
نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی
ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه رژ لبه برای اینکه بابات اومد خونه با یه مرده طرف
نشه.... خواهش میکنم به خاطر همین رژ آبرو ریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟
بالاخره من که نمیتونم از پدرت بزنم برای تو میشه؟
عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام!
همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی!
آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم...
تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت:
اینم از دوستِ دختر بابا...
باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و
مهربانش....
کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان
وضوح ذخیره کنی....
دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟
نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود.
خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان
محلی میخریدیم.پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت
داشت...
سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم :نگاه ببین چی
داده بهت خاله سمیرا...
عروسک را روی اپن میگذارم و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش
میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش
صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم!
میخندم و میگویم:عالیجناب دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم...و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کنارش مینشینم و بوسه ای به پیشانی ام
مینشاند ومیگوید:راضی به زحمت نبودیم مهربون
_نوش جونت پهلوون
باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد
میپرسد:دختر بابا چطوره؟
_ناز نازیــــــــ
میخندد و نگاهم میکند.موهایم راحلقه حلقه میکنم و میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟
بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه!
دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه حل
دارم...زن دوم و سوم و چهارم!!!ببین فکر بد نکنیا! اصلا زن دوم به بعدو گذاشتن واسه همین
موقع ها!واسه راحتی زن اول... فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه!این عالی
نیست!؟
چشم غره ای میروم و میگویم:حیدر جان سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر
بزرگ کنم
قهقهه ای میزند وبعد خیره به شکمم میگوید:اسم چی گذاشتی حالا برای دختر بابا؟
لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه
میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو...
دستی میکشم روی شکمم ...
_نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه! ولی خب
نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم...
فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت
اسمشو در نظر نداشتم...
بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد. راه حل خوبی بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_پارت_آخر
کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود....
هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟
لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات!
اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟
اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟
بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون
امام علی علیه السلام... آخرشم حرف تو شد!علی!
لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی!
راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را!
از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقهه زدن میافتد...
دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی
صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین
عکس میگیرم...
امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم...
عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود.
عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما
نزدیک....
امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند.
بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟
نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟
متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد
واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟
تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی
میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت!
امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟
وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی
است...شوهر مامان عمه خودشه!
مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا...
چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود...
چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان....
گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه
زیبایی...
شکرت عزیزم شکرت....
یاعلی....
ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح
بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار
#پایان
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼 آيت الله مجتهدی :
من علمای بسياری را درک كردم ،از امام خمينی گرفته تا آيت الله بروجردی و آيت الله شاه آبادی و آيت الله حایری و ...و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم، می گويم: اگر دنيا و آخرت می خواهيد ، اگر رزق و روزی می خواهيد و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد #نماز_اول_وقت بخوانيد.
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
✍جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
🔻شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠همسرشهیدمدافعحرم جواداللهکرم:
🌷زهرا گاهی دلتنگ پدر میشد.💔
از من میپرسید
*چرا بابا نمیاد خونه؟
چرا نمیاد منو بغل کنه؟
دلم براش تنگ شده...*😭
🌷میگفتم بابا شهید شده و رفته تو اسمونها. رفته بهشت...
🌷میگفت مامان،
*من بال میخوام که باهاش بتونم برم تو آسمونا تا بهشت.*
🌷میگفتم دخترم ما باید خیلی خوب باشیم تا بتونیم بریم بهشت...
🌷تو برنامهی ماه من، زهرا چند بار نگاهش به عکس بابا خیره شد.
بعد از برنامه ازش پرسیدم:
«دخترم!
موقع برنامه به چی نگاه میکردی؟»
گفت: «به عکس بابا»
گفتم: «قشنگ بود؟»
گفت:« بله مامان،
*من فکر کردم اونجا بهشته، میخواستم بروم پیش بابا،* اما نمیدونستم از کجا باید برم...»😭❤️
#دردانه_های_شهید_جواد_الله_کرم
♦️ #تلنگر
✍ هرگاه ڪه نمازتــ
قضاشدونخواندے
دراین فڪر نباش ڪہ
وقت نماز خواندن نیافتے
بلڪه!
فڪرڪن چہ گناهے را
مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست
درمقابلش بایستے!
نماز راسبڪ نشماریم
#نماز_اول_وقت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
📌بشنوید|گناه نکنیم
👤سخنران : استاد رائفی پور
.
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔴 #دومینوی_زندگی
💠 در بازی #دومینو وقتی یکی از مهرهها به مهرهی بعدی برخورد میکند یکی یکی مهرهها #سقوط کرده و خراب میشوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است.
💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به #کوچکی رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بیاحترامی به همسر یا بددهنی و حرمتشکنیِ به ظاهر #کوچک اتفاق بیفتد زمینهای برای بیاحترامی و حرمتشکنی بعدی شما میشود.
💠 حتی بهانهای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه #پیشروی تخریب دومینوی زندگی میگردد.
💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه #یک_خطا، بدخلقی، یا بیحرمتی اتفاق افتاد به #سرعت جلوی ریزشِ بقیهی مهرههای زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در #محبوب شدن شما میشود و همین محبوبیت در اصلاحِ #سریع روابط زن و مرد، موثر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #مقایسه_ممنوع
💠 کوه #عقاب، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و باابهت است اما هرچه به آن نزدیک میشویم دیگر اثری از آن #شمایل زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو میشود.
💠گاهی زن و شوهرها #ظاهر زندگی دیگران را با #باطن زندگی خویش و با رفتار #همسر خود #مقایسه میکنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیباییهایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست!
💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه #بدبینی و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد میکند و در نتیجه بهانهای برای ندیدن #خوبیها و زیباییهای همسر است.
🔴""لطفا مـراقب لـحن کـلام خود باشید""
🍃 همسرتان تنها فردیست که قرار است تا پایان عمر در کنارش باشید یعنی "مهمترین" فرد زندگی شما پس اگر میخواهید همسرتان را متوجه اشتباهی که مرتکب شده کنید لطفا
👈 سرکوفت نزنید
👈 آن را به شکل بد منتقل نکنید
👈 لحن تحقیر کننده در پیش
🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚♀🍓
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #مثبت_نگری
💠 وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد، فكر كنید، روز به روز بیشتر از او دور میشوید!
💠 اما اگر همیشه به نقاط مثبت او بیندیشید آن وقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیز میشود!
#داستانک. 💞💞💞
🚨 برخورد جالب #رهبر_انقلاب با پسر و دختر نامحرم در کوهپیمایی
💠 یکی از محافظان رهبر انقلاب میگوید یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند. آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.
📙نشریه ماه تمام، شماره ۳،ص۱۷
http://eitaa.com/cognizable_wan
زمانی پخته می شوی که می فهمی ؛
نیازی نیست به هر چیزی
واکنش نشان دهی ،
یا به هر حرفی جوابی بدهی ...
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 17)
🔵 #جاده_های_انحرافی
☑️سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود.
👈سپس به جاده ی روبه رو اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید مواظب بود چون مسیرهای انحرافی زیادی در پیش رو است
💥چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است.
زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...
🌑آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.
💠پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
این جاده ی حسادت🔥 و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود.
🍂در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ...
🍃از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم.
♻️شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.
⁉️با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند.
🔅وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم.
⚠️چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن.
♨️ زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند.
⛔️در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ🐍 و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند...
شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد...
🔰بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم.
🌀چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد.
🔆از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند...
🔵داغ کردن
✅به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند.در کنار ماموران شعله های آتش🔥 زبانه می کشید.
از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.
🌸 نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت:نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند.در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد .
🍁وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود🌫🔥 و آتش بلند است. سکه ی🕳 گداخته شده ای به پیشانیش چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند.
صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود..
💎با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت:سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد.
🌸نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم .
🔱هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و انها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم..
✍ #ادامه_دارد
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بخشیدن_همسر
💠 همسرتان را به راحتی ببخشید! زن وشوهرهایی که راحت میتوانند به خاطر مسائل کم اهمیت یکدیگر را ببخشند رابطه عاطفی طولانیتر و قویتری باهم دارند.
💠 وگرنه به مرور دچار #طلاق عاطفی میشوند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانوما
شوخ طبع باشید و اهل شیطنت، مردها شیفته زنی هستند که به آنها انرژی دهد❣
حتی اگر خودشان فردی آرام باشند. بخندید، شاد باشید و شوخ طبع و البته ظرفیت وجنبه شوخی خود را بالا ببرید
🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚♀🍓
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_زنانه
از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه. ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید، نه مستقیم بهش بگین: تو اصلاً من رو نمیبینی!!
مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید، به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! ...
بلکه از فرصت استفاده کنید. برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ... اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین
تشویقش کنید، و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم می بخشمت! ... خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده
🔮🌱http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین امروز توبه کنید!
🔴 #آیت_الله_مجتهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور
🍃هرچی گناه کردی...
خدا دنبالت میگرده ببخشه...
پس نگو با این همه گناه
خدا منو نمیبخشه😔
همین حالا توبه کن🥰
#داستان
#ما_افسانه_نیستیم
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده.
سلام خدا بر ابراهیم🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پاسخ استاد پناهیان به سوال یک جوان:
🔴چجوری از شر شهوت جنسی خلاص بشم؟
💠 #خستگی_مانع_محبت_نشود
✍ شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای #مهدی رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
#شهید_همت
📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
هَر وَقت بَعد از اون گُناه...!
خُدا انقدر زِنده نِگَهِت داشت
ڪه وضو بِگیری
وایستی جلوشو نَماز بِخونی...
یَعنی پَذیرفتَتِت
خُدا از تو نا اُمید نیست🙃🍃
#استاد_شجاعی✨
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌟🌟🌟 #مکاشفه_عجیب_و_زیبای
💚 #شهید_حاج_عبدالحسین_برونسی:
گردان زمین گیر میشه. سیّد کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلاً بچّه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن! یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جا افتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...
بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس! پاشو فرماندهی کن بچّه های مردم دارن شهید میشن، میگفت شهید برونسی انگار مُرده بود و اصلاً توجّهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت!
گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سیّد کاظم گفتم بله، گفت سیّد کاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، ۲۵ قدم بشمار بچّه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد ۴۰ قدم ببر جلو!
گفتم بچّه ها اصلاً نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچّه ها. چی میگی؟ گفت خون همه بچّه ها گردن من، من میگم همین... گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو!
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم!
گفت بگو یا زهرا و شلیک کن!
گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد! تمام فضا آتیش گرفت و روشن شدفضا! گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم!
چند روز بعد که پیش رَوی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست! قدم شماری کردم ۲۵ قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردّد می کرده!
اگر من ۳۰ قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم! ۴۰ قدم رفتم جلو، دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اوّلین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن!
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچّه ی فاطمه ام ، من سیّدم، به جدّه ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِرّ اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصّه چیه؟
گفت سیّد کاظم دست از سرم بردار... گفتم نه تا این سِرّ رو نگی رهات نمیکنم... گفت میگم، ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی! گفتم باشه
گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد،"توعالم مکاشفه" یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان! موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟
گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، ۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچّه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاء الله تانک منفجر میشه و شما پیروز میشی...
🌐 #کتاب_خاک_های_نرم_کوشک
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر خالم رفته مُکبر نماز جماعت شده سر رکوع يادش رفته چی بگه ...
گفته دولا شيد...
امام جماعت: 😱😳😳
صف اول : 😱😂😂
صف دوم : 😱😂😂😂
صف سوم : 😱😂🤣🤣🤣
صف چهارم : 😱😱😱🤣🤣🤣🤣🤣😂😂
متاسفانه صف پنجم در قيد حيات نيستند
😂😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه : الووووو....110 ؟؟
پلیس : بله بفرمایید ؟
بچه : منو به زور این جا نگه میدارن...!
پلیس : آروم باشید ! الان دقیقاً کجا هستید ؟!
بچه : مدرسه . . . .
پلیس : کره خر
عاشق واکنش پلیسم🤣🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف پیکان مدل ۵۶داره ...
پوکیده....
یه درش رو میبندی سه در دیگه اش وا میشه...
اصن یه وضعی...
اونوقت با خط نستعلیق رو شیشه عقب نوشته هر چه دارم از دعای خیر مادرم دارم...
یکی نی بهش بگه بیچاره تو عاق والدین شدی حواست نی.
😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 18)
🔵قطعه آتش
☑️چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.
⚡️ با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.
🌹در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟
نیک جواب داد:
افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.
🍃نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....
❄️پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.
رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..
🌼نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.
⁉️پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...
✅دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.
🔥آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.
🔥همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.
☄اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.
🍂عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.
🍂گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.
🍂برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.
💥آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...
🔵گذرگاه مرصاد
♦️براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.
✅جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.
هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.
♻️آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟
نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.
گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟
گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...
❎بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.
عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.
🌀عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.
🔆هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.
🌷نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.
با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟
نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...
✍ #ادامه_دارد
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 19)
✅از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟
گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.
⁉️گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..
⚠️با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.
🔰با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.
⛔️سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دیدم.
❌در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...
❎بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.
ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.
💠کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟
🌹نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.
☘با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.
🍃همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی🔥 بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو میگریخت و فریاد میزد :
وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...
⚔کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.
🔴با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...
🔷آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...
در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.
🔶اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...
🔵نبرد سرنوشت ساز!
♦️بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.
🔘وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!
✅همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.
🔆نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!
❓با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟
🌹نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.
از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!
🔰نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..
🌟 سپس دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.
🍂 مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...
#ادامه_دارد
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan