🍊 نارنگی
🔹سرد و تر است
🔸مفرّح قلب است
🔹تشنگی را کم میکند
🔸گرگرفتی کبد و معده را کم میکند
🔹موجب تسکین تیزی خون و صفرا
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و لذت ببرید
مدرسه شنای چینگو
(چینگو به معنی ماهی پرنده)
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چرا ایران به آذربایجان کمک نمی کند ؟
🎥 کلیپ خیلی گویا به این شبهه پاسخ می دهد.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔰 *آقای محترم*!
💠 هنگام مواجهه با شکایت يادرددل همسرتان:
1⃣ #قضاوت نکنید!
2⃣ سعی کنید #شنونده باشید!
3⃣ #همدلی کنید و به او بفهمانید که شما هم از اینکه او ناراحت است، ناراحتید!
4⃣توجیه و بحث نکنيد،
💠وقتی همسرتان نگران است یک #نوازش ساده برای آرامش او یا یک #گفتگوی صمیمی و خوردن یک فنجان چای کنار یکدیگر و کارهایی از این قبیل باعث میشود پایه های زندگی مشترک شما #محکمتر شود
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تـلنگـــر
شخصی کفشهایش را برای تعمیر نزد کفاشی میبَرد. کفاش میگوید: این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک مثلا ده تومان میشود و خرج کفش میشود سی تومان. مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد.
کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...! اما در مییابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر میشود و کفش، کفشتر خواهد شد. از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟!
او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهی توافق، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچکدام خلاف عقل نیست. اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده است. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاشهای دو دل...! برایتان دعا میکنم که در این دنیای فانی هر لحظه با نگاه و کلام، از سر وجدان و مهرورزی، کوک چهارم را برای ديگران بزنید...
* http://eitaa.com/cognizable_wan *
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت133
رفت سمت ماشین ولی من همونجا سرجام واستادم و گفتم
من-من جایی نمیام.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست و دوباره برگشت کنارم
احسان-این کارا یعنی چی؟!
منم مثل اون اخمامو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم
من-یعنی چی نداره که؟!نمیخوام بیام.شما بهتره برین غنچه جونتونو سوار ماشینتون کنین.
پوزخندی زد و گفت
احسان-آهان پس بگو چرا خانم قهر کرده..مگه من چیکار کردم که اینکارا رو میکنی؟!
با حرص نگاش کردم.عصبانی بودم.اصلا حرفام دست خودم نبود
من-نه تقصیر شما نیس که.شما عادت دارین با دخترا گرم بگیرین.ماشالا اشتهاتونم خوبه.شبا با یکی میرین بیرون روزا تو شرکت یکیو برا سرگرمی گیر میارین.بقیه رو هم که با کاراتون جذب خودتون میکنین.خوشتون میاد دیگه همش با دخترا بازی کنین
زیرزیرکی به خودمو غنچه اشاره کرده بودم.با محو شدن پوزخند احسان تازه فهمیدم چی گفتم.الهی خدا لعنتت کنه هستی که نمیفهمی چی میگی..شرمنده نگاش کردم که ناباور گفت
احسان-هستی تو واقعا فکر میکنی من اینجوریم؟!من اگه به تو نزدیک شدمم به خاطر این بوده که...
حرفشو قورت داد که شرمنده تر شدم.حس میکردم الان آب میشم میرم تو زمین.همینجوری توی سکوت به کفشاش زل زده بودم که صداش بلند شد
احسان-خیله خب..هرجور خودت فکر میکنی...
پاهاشو دیدم که چند قدم عقب عقب رفت و برگشت.سرمو بلند کردم وبه دور شدنش خیره شدم.باید یه کاری میکردم.چند قدم جلو رفتم و با صدایی که توش شرمندگی موج میزد گفتم
من-بخدا من منظوری نداشتم آقا احسان.
به راه رفتنش ادامه داد و واینستاد که دوباره گفتم
من-آقا احسان خودم میدونم چرت و پرت گفتم.
باز هم واینستاد.ایندفعه دیگه نزدیک بود گریه ام بگیره.با بغض گفتم
من-آقا احسان.
دیگه داشت از جلوی دیدم خارج میشد که دلمو زدم به دریا وبلند گفتم
من-احسااان
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت134
واستاد..سریع از موقعیت استفاده کردم و رفتم جلو و توی فاصله چند قدمیش ایستادم.دلم نمیخواست از دستم ناراحت باشه...همونطور که با انگشتام بازی میکردم گفتم
من-بخدا من از حرفم منظور بدی نداشتم.اصلا من وقتی عصبانی میشم نمیفهمم چی میگم..
بازم سکوت کرد و برنگشت..باید از فرصت استفاده میکردم و حرفامو میزدم با صدای آروم طوری که سعی میکردم مشخص بشه پشیمونم گفتم
من-آقا احسان دیگه..
اومدم ادامه حرفمو بزنم که برگشت سمتم و یک قدم جلو اومد و دستامو تو دستاش گرفت چشمام تا آخر باز شده بود و داشتم با تعجب نگاش میکردم که سرشو جلو آورد و گفت
احسان-فقط به یک شرط آشتی میکنم.
هم خنده ام گرفت بود هم تعجب کرده بودم و هم قلبم داشت وایمیستاد...هرکاری کردم جلوی لبخندمو بگیرم نشد و لبخند کوچیکی روی لبم نشست.اونم از دیدن لبخند من لبخند کجی زد
من-چه شرطی؟!
سرشو آورد کنار گوشم وبا شیطنت گفت
احسان-به شرط اینکه دیگه نبینم آقا احسان صدام کنی؟!
با اینکه میدونستم منظورش چیه ولی با تعجب الکی گفتم
من-پس چی صدا کنممم؟!
لبخند کنار لبش پررنگ تر شد
احسان-نظر خودت چیه؟!
چشمامو یکم ریز کردم و گفتم
من-آقای مدیر؟!
لبخندش شیطون تر شد و گفت
احسان-آره اینم بد نیست ولی یه چیز دیگه؟!
من-رئیس بزرگ؟!
خنده ریزی کرد که منم خندیدم.که اینبار نزدیک تر شد و گفت
احسان-اینم خوبه.باجذبه اس.ولی اینم نه.
سرمو خواروندم واز دهنم پرید:
من-پس چی؟!احسان جون خوبه؟!
سریع دستمو جلوی دهنم گذاشتم..ابروهای احسان اول بالا پرید ولی کم کم لبخندی روی لباش نشست و همونطور که سرشو تکون میداد گفت
احسان-آره دقیقا این عالیه.
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.که دستامو ول کرد و صدای خودش بلند شد
احسان-هستی میخوام یه چیزی ازت بپرسم؟!
سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم.کمی با چشماش صورتم از نظر گذروند و اروم گفت
احسان-هستی من حسی که به تو دارم و به بقیه ندارم.....تو چی؟!..من برای تو مثل بقیه ام؟!
چشمام دیگه از این گشاد تر نمیشد.هیچوقت فکر نمیکردم.احسان بخواد انقدر ساده و البته غیر مستقیم بگه که منو دوست داره..کلا لال شده بودم و حرف زدن یادم رفته بود و هیچی نمیتونستم بگم.همینجوری ساکت نگاش کردم که ابروشو انداخت بالا و گفت
احسان-منتظرما؟!
اصلا اون لحظه متوجه عکس العملم نبودم یک قدم اومدم عقب وگفتم
من-ببخشید آقا احسان باید برم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت135
سرمو انداخته بودم پایین و اصلا رو نداشتم که نگاش کنم.اون دیوونه هم از دستی خیره شده بود به من دیت بردارم نبود..همینجوری خودمو با بازی های کامپیوتر سرگرم کرده بودم که صدای تلفن اتاقم بلند شد..احسان بود.اول نفس عمیقی کشیدم و تلفن رو برداشتم
من-بله آقا احسان؟
احسان-هستی بپر تو اتاقم!
با تعجب سرمو آوردم بالا و نگاش کردم که تلفونو قطع کرد و نیشخندی زد.این پسر از کی تاحالا انقدر راحت شده بود؟!دفترمو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن وارد شدم.قلبم تند میزد.همونطور که سعی میکردم دستپاچه نباشم گفتم
من-کارم داشتید؟!
ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید
احسان-داشتم؟!!
با تعجب نگاش کردم
من-چی؟!
احسان-هیچی هیچی ولش کن.
سرمو تکون دادم و منتظر نگاش کردم که خودکارشو انداخت روی میز و بلند شد.دستاشو توی جیب شلوارش کرد و آروم آروم امد جلو.آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم عقب نرم...ولی اون انگار نمیخواست واسته چون نزدیک بود بیاد تو حلقم.وقتی دید فاصله مون خیلی کمه یک قدم رفتم عقب و فاصله ای با دیوار پشت سرم نداشتم..احسان یک دستشو از جیبش در آورد و کنار صورتم به دیوار چسبوند.با دهن باز به کاراش نگاه میکردم که گفت
احسان-یکی از دوستام یه مهمونی گرفته.میخوام تو هم باهام بیام.
ابرویی بالا انداختم
من-اون وقت چرا؟!
اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و گفت
احسان-چرا داره؟!
با صدای اروم گفتم
من-نه
بینمون سکوت برقرار شده بود و هیچکس هیچی نمیگفت..منم داشتم همینجوری نگاش میکردم اونم پررو تر از من زل زده بود بهم.که انگار چیزی یادش اومد و گفت
احسان-آهان راستی..به دوستت بهارم بگو بیاد.
این دفعه دیگه واقعا چشمام گرد شد
من-چرا اون؟!
شونه ای بالا انداخت
احسان-همینجوری.میخوام تنها نباشی.
لبخندی زدم که اونم جوابمو داد.
من-راستی آقا احسان این مهمونی مال کِیِه؟!
احسان-امشب
من-امشبب؟!!!
احسان-آره دیگه چطور؟!
من-آقا احسان من هنوز هیچکار نکردم
شکلکی برام در آورد و گفت
احسان-حالا انگار چیکار میخواد بکنه.یه دست لباس میخوای برداری بپوشی دیگه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت136
درو باز کردم و توی ماشین نشستم.
من-سلااام.
بهار-سلام خوشگله...خبریه؟!انقدر به خودت رسیدی.
ایشی گفتم و نگامو ازش گرفتم
من-راستی خیلی خری بهار
بهار-اونو که خودم میدونم.
حرصی نگاش کردم وگفتم
من-پس اینم بدون که گاوم هستی.
آروم خندید و گفت
بهار-اینو هم میدونم
من-چه خوبم خودتو میشناسی.
بهار-عزیزم اینا صفاتیه که هر ۵دقیقه یه بار ننه جونم بهم یادآوری میکنه.
به پشتی صندلیم تکیه دادم
من-حالا هرچی اگه انقدر تو پیله نکرده بودی که بیای دنبالم من الان با احسان میرفتم.
با خنده و حرص برگشت سمتم و نیشگون محکمی از بازوم گرفت که جیغم در اومد
بهار-کثافت تو بعد ۸سال دوستی احسانو به من ترجیح میدی؟!
خندیدم
من-راستی چه خبر از شاخِ کُره؟!
زد زیر خنده.
بهار-امیرو میگی؟!
با مسخرگی دهنمو براش کج کردم
من-نه..تورو میگم...خب معلومه دیگه امیرو میگم...آشتی کردین؟!
بهار-آرع بابا.همون جا..
سرمو سمت پنجره برگردوندم که بیرونو نگاه کنم ولی ماشالا..انقدر کثیف بود که اصلا بیرون دیده نمیشد.
من-بهار اگه این ماشینو یه کارواش میبردی بخدا هیچکی چشمش نمیزد
دستشو سمتم دراز کرد
بهاز-کو پول؟!!پول بده من میبرم برات برقش بندازن.
چشمامو گرد کردم.
من-تو میخوای ماشینتو بشوری من پولشو بدم؟!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لباسمو توی تنم مرتب کردم و به بهار نگاه کردم..لباس حلقه آستین صورتی بیحالی تنش کرده بود و به همراه شلوار طوسی یک کت کوتاه طوسی هم روی تاپش پوشیده بود.موهای نسبتا کوتاهشم بالای سرش بسته بود...لباس منم تا مچ پام بود که تا کمر آبی بود و گلهای سفیدی روش کار شده بود و جای کمرش کمربند داشت از اون به بعدم حالتش شبیه دامن های راسته بود.در کل مدلش خوب بود.موهامم که ساده بافته بودم و یک سمتم انداخته بودم...بالاخره منو بهار دل از آینه کندیم و از اتاق بیرون اومدیم.با چشم دنبال احسان گشتم که پیداش کردم.و با بهار راه افتادیم و رفتیم سمتش.حواسش به ما نبود و داشت با یک زوج جوون صحبت میکرد.چند قدم رفتم جلو ولبخند بزرگی که ناخواسته روی لبم بود رو کمی کمرنگش کردم
من-سلام.
با این حرفم حواس سه نفرشون به ما جلب شد.ولی من فقط نگاه احسان برام جالب بود.و فقط به اون دقت میکردم.سرشو برگردوند سمتم.که طبق معمول یک ابروش بالا رفت و با لبخند جواب سلاممو داد.بهشون نزدیک تر شدم و درست کنار احسان قرار کردم..اون لحظه کلا بهار از یادم رفته بود وبه جاش توجه احسان جاشو گرفته بود..
احسان-معرفی میکنم.هستی جان ایشون آقای علی صمدی و همسرشون مبینا خانم هستن.
با لبخند با مبینا دست دادم و برای علی هم سرمو تکون دادم...بعد اینکه چند دقیقه باهاشون حرف زدیم اونا رفتن و ماهم رفتیم کنار بهار نشستیم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو سر وکله اون دختره یا بهتره بگم اون پسره الیاس پیدا شد که داشت نزدیک میزمون میشد.به احترامش بلند شدیم و همراه بهار و احسان واستادیم...پیراهن قرمز جیغی به تنش کرده بود با شلوار قد نود وتنگ سفید..ماشالا پاهاش از پاهای منم سفید تر بود.موهای نسبتا کوتاهشم دورش ریخته بود و آرایشی هم کرده بود.ای خدا این چرا این شکلیه؟!حتما یادم باشه داستانشو از احسان بپرسم.توی همین فکرا بودم که بالاخره رسید به میزمون.
الیاس-سلام احسان جان.
روشو کرد به ما و با همون صدای زنونش گفت
الیاس-سلام خانما.
من که میدونستم پسره فقط سلام آرومی کردم و به احسان نگاه کردم که یهو بهار رفت سمت الیاس.خواستم جلوشو بگیرم ولی دیر شد و پرید تو بغلش.
بهار-وااای خانومی تو چقدر بامزه ای.
اول که با چشمای گرد شده نگاش کردم ولی به خودم اومدم و ریز خندیدم.حقشه اصلا.دیوونه به قیافش نگاه نمیکنه ببینه چجوریه..احسان دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و مشخص بود خنده اش گرفته.دوباره بهشون نگاه کردم.بهار از بغلش اومده بود بیرون و داشتن با لبخند باهم روبوسی میکردن.خدایی اصلا مشخص نبود پسره اتفاقا کاملا شبیه دخترا بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت137
بهار اومد با لبخند کنارم ایستاد که با شیزنت و بدجنسی رو به الیاس گفتم
من-چه خبرا آقا الیاس؟!
به وضوح سکته کردن بهارو دیدم.همونطور که سعی میکرد به زور حرف بزنه گفت
بهار-چی؟!!!..الیاس؟!!.
در حالی که با گردنبند توی گردنم ور میرفتم گفتم
من-بله بهار خانم...الیاس پسره که شما رفتی اونجوری پریدی بغلش..اگه به امیر نگفتم اینجوری پسرارو بغل میکنی.
حالا هرکی ندونه فکر میکنه من تو اون نگاه اول فهمیدم پسره یکی نیست به خودم بگه تو که رفتی باهاش روبوسی کردی...الیاس احسانو صدا کرد و باهم رفتن منو بهارم پشت میز نشستیم.بهاره بدبخت هنوز تو شوک بود در همون حال که به دور شدم الیاس خیره شده بود گفت
بهار-هستی بخدا این دخترههههه.
خندیدم و هیچی نگفتم..مهمونی ساده ای بود و به مناسبت برگشتنش از خارج بود..آهنگی خیلی ملایمی پخش بود و کسی وسط نبود..پرتقالی برداشتم و مشغول پوست کندن شدم
بهار-هستی؟!
من-جانم.
به جایی خیره شده بود..با چشم بهش اشاره کرد و با شکلک در آوردن گفت
بهار-اون دختره رو ببین...چه قری میاد.
رد نگاهشو گرفتم و به همون دختری که اشاره کرده بود نگاه کردم..قیافه بدی نداشت ولی بیش از حد عشوه میومد..لباس مجلسی گشاد ولی کوتاهی تنش کرده بود که زرد رنگ بود و تا نزدیکی های رون پاش بود؛ بیش از حد کوتاه بود..موهای قهوه ای رنگ و بلندشم باز دورش ریخته بود که تا نزدیکی های کمرش بود و خیلی هم پر پشت بود بین ۷-۸ تا پسر ایستاده بود و داشت میگفت و میخندید..قیافتا خوب بود ولی از نظر راحتی بیش از حد خودشو به نمایش گذاشته بود...چینی به بینیم انداختمو گفتم
من-وای آره..توروخدا لباسشو نگاه کن..تا یک وجبی زانوشم نیست
بهار-آره واقعا....اَه اَه اَه هستی اونو نگاه کن توروخدا چه آرایشی کرده
و در حال حرف زدن به جای دیگه ای اشاره کرد..این دفعه خانم مسنی بود که تونیک شیکی به همراه شلوار سورمه ای پوشیده بود و خودشو توی آرایش غرق کرده بود..بیشترین چیزی که توی چهره اش حالتو بهم میزد رژش بود.رژ قرمزی زده بود و برای بزرگتر نشون دادن لباس اونو تا نزدیکی دماغش کشیده بود و افتضاح کرده بود.
در حالی که یک تیکه از پرتقالمو توی دهنم میذاشتم با چندش سرمو تکون دادم که کسی کنارم نشست...سینا بود به همراه احسان..کلا جایی نبود که ما باشیم و این سینای خل و چل نباشه.
من-سلام آقا سینا.
لبخند گشادی زد
سینا-سلام به روی ماهت همکار عزیزم.
از لبخند اون منم لبخند بزرگی زدم و به احسان نگاه کردم.درست رو به روی من و کنار بهار نشسته بود...مشغول حرف زدن با سینا و بهار و احسان بودیم که آهنگی کل فضا رو ساکت کرد..زوج ها بلند شدن و رفتن وسط...مشغول نگاه کردن اونا بودم که دستی بلندم کرد.با چشمای گرد به احسان نگاه کردم که منو به سمت وسط سالن کشید
احسان-بد نیست ماهم یه دور برقصیم.
با لبخند خجالت زده ای سعی کردم منعش کنم
من-نه آقا احسان..ممنون ولی من اهل رقص نیستم.
دهن شو یکم کج کرد و گفت
احسان-تانگو رقصیدن که کاری نداره.
من-میدونم...ولی خب دوست ندارم جلوی غریبه ها برقصم.
منو رو به روش و یک گوشه سالن قرار داد و دستشو گذاشت پشت کمرم..شدیدا احساس خجالت میکردم و بیش از حد گرمم شده بود.سرمو پایین انداختم که صدای مهربون احسان توی گوشم پیچید
احسان-تو نگران نباش...اگه من یک درصد میدونستم که کسی اینجا؛توی این تاریکی مارو میبینه مطمئن باش هیچوقت مجبور به رقصت نمیکردم.
سرمو بلند کردم و لبخندی به صورتش زدم.حس خوبی داشتم ولی هیچی از خجالتم کم نشده بود.با پخش آهنگ جدید شروع کردیم به تکون خوردن..حس خیلی خاصی داشتم..نمیدونم چی بود.ولی باعث شده بود که لبخند از روی لبم محو نشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
عشقم نفسم عاشقتم دلم برات تنگ شده
❌پیام ارسال نشد
عزیزم نگرانت شدم کجایی
❌پیام ارسال نشد
همه کسم چرا جواب نمیدی
❌پیام ارسال نشد
ای خاکه عالم تو سرت که هیچوقت در دسترس نیستی
✔️پیام ارسال شد 😳😐😐
😂 😂 😂 😂 😂 😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
پليس اومده بود تو خيابون به ماشينایی که خلاف پارک کرده بودن توی بلندگو تذکر ميداد:
◀️ پيکان !!! ....
راننده پيکان !!! ...
حيف گواهينامه که به تو دادن!!!!!😤
◀️ پرايد !!!!!!
پرايد زود حرکت کن ، آخه تو توی کدوم آموزشگاهی گواهينامه گرفتی؟!؟!؟😐
◀️ راننده مينی بوس!!! اينجا جای پارک کردنه؟!؟!
◀️ تا اينکه رسيد به يه پورشه!!!!
تن صداش رو آورد پايين و با يه لحن خيلي مهربون گفت:
پورشه......!!!!! تو ديگه چرا گلم ؟!😊
😐😐😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan