متن قشنگيه :
بگذار آدمها تا میتوانند " سنگ " باشند ؛
مهم این است که تو از نژاد "چشمه ای" ؛
پس جاری باش
و اجازه نده سنگ ها مانع حرکت تو شوند ؛
آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد کن
و از روی آنها با لبخند عبور کن....
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرم از سر کار اومد خونه دید خونه بهم ریختس😡
داد زد :هرروز میام یا سرت تو گوشیته 😡
یاتو لاینی 😡
یا تو تلگرامی 😡
ازشام که خبری نیست😡
لااقل یه چایی تازه دم برام بیار
😡😡😡😡😡
منم خیلی آروم گوشیمو بستم گذاشتم کنار وبا لبخند گفتم :مرغ نداریم 😃
گوشت نداریم 😃
نون و حبوبات تموم شده😃
قند شکسته نداریم😃
چن وقته بچه ها میگو و ماهی نخوردن😃
۵۰ تومن بده برای کادوی دوستام میخام😃
۵تومن اردوی پسرمون😃
۱۰تومن اردوی دخترمون😃
کادوی خرید خونه زنداییم😃 کادوی عروسی دختر عموت😃 شهریه کلاسامو ندادم 😃
هیچی دیگه
همسرم دو گیگ اینترنت خرید بعدش دو لیوان چایی ریخت و گفت گلکم با قند میخوری یا با پولکی؟؟؟؟؟؟😜
به نظرتون با قند بخورم یا بگم پولکی بخره😝😝😝😝 پولکیمون تموم شده
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_708
به چی فکر می کردی؟
-مهم نبود.
دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد.
لب تابش را آورد.
پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-چی؟
-خانواده اتن کجان؟
پوپک اخم کرد.
-خونه شون.
ابروی پولاد بالا پرید.
-یعنی چی خونه شون؟
-هرکی سرش گرم زندگی خودشه.
-تو جز خانواده نیستی؟
پوپک سیستمش را روشن کرد.
-هستم.
-پس...
-نمی خوام در موردش حرف بزنم.
پولاد دیگر حرفی نزد.
فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست.
وگرنه این دختر حتما حرفی می زد.
هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است.
-سریال شاهگوش رو دیدی؟
-ایرانیه؟
-هوم.
-نگاه نمی کنم.
-اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس.
پولاد حرفی نزد.
پوپک هم قسمت اول را پلی زد.
-از سریال خوشت نمیاد؟
-حوصله سر بره.
-چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین.
کنار پولاد با فاصله نشست.
نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد.
سختش بود.
همان دم گوشی پولاد زنگ خورد.
نواب بود.
بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد.
-جانم داداش؟
صدای ترنج آمد.
-داریم میایم؟
پولاد لبخند زد.
-قدمتون به چشم، راه افتادین؟
-نه، فردا میایم.
-میام جلوتون.
-چیزی نمی خوای برات بیاریم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_709
-نه داداش، همه چی هست.
-دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم.
-منم تا انموقع از سد می رسم خونه.
نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد.
پولاد گوشی را کنارش گذاشت.
-فردا مهمان دارم.
پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟
-نه، با همسرش میاد.
پوپک نفس راحتی کشید.
بین چندتا مرد به شدت معذب می شد.
-همکارمه، در اصل شریکمه.
پوپک سر تکان داد.
از جایش بلند شد.
باید چای می ریخت.
انگار سوری شده.
مدام دلش چای می خواست.
قبلا این همه چای نمی خورد.
در اصل قهوه زیاد می خورد.
ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود.
اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد.
همه در حال خوردن چای بودند.
-چای بریزم برات؟
-ممنون میشم.
چای ریخت و مقابلش گذاشت.
سریال شروع شده بود.
در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد.
لبخند زد.
به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه.
پولاد نگاهش روی پوپک افتاد.
با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست.
حتی زیباتر از آیسودا.
آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود.
ولی این دختر زیبا بود.
خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟
ابدا خنگ نبود.
شاید هم خودش را به خنگی می زد.
-چیزی شده؟
پولاد نگاهش را گرفت.
تمام مدت رویش زوم کرده بود.
-نه ببخشید.
فنجان چایش را برداشت.
پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده.
پولاد لبخند نزد.
شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟
تنهایی...
شب و نور ماه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 از هر چیزی و هر کسی که
از شادی شما
می کاهد،
⚠️دوری کنید،
زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که❗️با احمقها سرو کله بزنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز اجازه نده
افرادِ كوچك ذهن🍃
بهت بگن كه روياهات
خيلى بزرگه!🍃
بهتره كه هميشه ازاين افراد
دور باشى!🍃
چون اين افرادحسادت دارند
وميخوان مانع توباشند🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
بہ #خدا اعتماد ڪن💗
اون هر چیزی رو 💓
به قشنگــ ترین💓
حالتِممڪن بهت میده 💓
ولی در زمان خودش ...!💓
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕عارف و نانوا
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا به یک آبادی نان دادی!
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزانه به مدت ۵ دقیقه نشستن در کنار یک فرد زیبا
کلسترول خون را کاهش میدهد و از ابتلا شدن به بیماریهای مزمن جلوگیری میکند!!!
حالا اگه به فکر سلامتیت هستی زود باش بیا پیش من بشین
مهم سلامتی شماست ...
بی تعارف میگم😁😁😁
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_710
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند.
آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟
به والا که هیچ...
تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود.
دل بدهد.
مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد.
مجرد می ماند.
عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند.
آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد.
خیلی هم راحت بود.
هیچ کس عذابش نداد.
خوش و خرم زندگیش تمام شد.
او هم میراث دار عمویش می شد.
مادرش کلی نوه داشت.
لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد.
حتما که نوه ها نباید از پسر باشند.
خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند.
-پولاد..
نگاهش روی پوپک برگت.
اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟
هم عجیب بود هم خوش نواز...
-بله؟
-حواست به فیلمه؟
-آره!
پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟
چپ چپ به پوپک نگاه کرد.
اول اسمشان هم یکی بود.
بعدا درون فامیل همین می شد مسخره....
اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند.
-می خوام برم بخوابم.
پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد.
-ا، چرا خب؟ تازه سر شبه.
-تنهایی ببین.
از جایش بلند شد.
پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم.
شانه بالا انداخت.
راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت.
قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود.
نه سنگ نما داشت نه سرامیک...
ساده ی ساده...
-خیلی بدجنسی!
لبخند زد.
ولی به پوپک نگاه نکرد.
از پله ها بالا رفت.
گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد.
بچه شهری و فحش دادن؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_711
خنده اش گرفت.
با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند.
این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت.
شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد.
و دلربا....
****
زیر دلش درد می کرد.
بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد.
شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود.
خشایار با ذوق نگاهش می کرد.
بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود.
آن هم یک پسر.
همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد.
به عنوان جانشینش.
کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد.
ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد.
ولی بلاخره راضی شد.
و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود.
ویارش هم که تمامی نداشت.
مدام ترشک می خورد.
کلی هم ذوقشان را می کرد.
پوپک هم که پیدایش نشد.
هنوز نگرانش بود.
این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود.
حالا درون این کشور...
کجا را دنبالش می گشت؟
لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند.
همه ی حساب هایش را بسته بود.
همین ها عذابش می داد.
-شیدا...
شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت.
-جانم عزیزم.
-زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا.
لب های شیدا کش آمد.
-چشم.
گوشیش را از کنارش برداشت.
شماره ی شاهین را گرفت.
-الو...
صدای گوشیش را کم کرد.
مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن.
نمی خواست صدا به خشایار برسد.
-سلام عشقم، خانمم، جان دلم...
-شاهین جان...
-جونم؟
-خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا.
-راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرده دم عابر کارتشو داده به من میگه موجودی بگیر برام. براش گرفتم ، میگم ۵ هزار تومنه پدر جان
گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت 😁😁😁
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی از پدرش پرسید: بابا "مرد" یعنی چه؟!🤔
پدر: مرد به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی زندگی خودشو وقف راحتی و آسایش و رفاه خانوادش میکنه!!😊
کودک گفت: کاش من هم میتونستم مثل "مادرم" یه مرد بشم!!😌✋
و اینگونه بود که پدر ضایع شد و بچه رو تا میخورد زد و از آن پس تصمیم گرفت روی جوابهایش بیشتر فکر کند!!😂
کولر را هم خاموش کرد!!😜
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی از همسایه اش پرسید!
دلیل نرم بودن دستهایت چیست!؟
زن همسایه پاسخ داد' برای شستن ظرفها از ربیع استفاده میکنم....زن پرسید, این مایع ظرفشویی ربیع رو کجا میفروشند؟؟
زن همسایه جواب داد, ربیع شوهرمه
برای سلامتی ربیع دست
بزنید 👏😂😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan