eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند. آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟ به والا که هیچ... تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود. دل بدهد. مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد. مجرد می ماند. عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند. آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد. خیلی هم راحت بود. هیچ کس عذابش نداد. خوش و خرم زندگیش تمام شد. او هم میراث دار عمویش می شد. مادرش کلی نوه داشت. لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد. حتما که نوه ها نباید از پسر باشند. خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند. -پولاد.. نگاهش روی پوپک برگت. اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟ هم عجیب بود هم خوش نواز... -بله؟ -حواست به فیلمه؟ -آره! پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟ چپ چپ به پوپک نگاه کرد. اول اسمشان هم یکی بود. بعدا درون فامیل همین می شد مسخره.... اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند. -می خوام برم بخوابم. پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد. -ا، چرا خب؟ تازه سر شبه. -تنهایی ببین. از جایش بلند شد. پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم. شانه بالا انداخت. راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت. قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود. نه سنگ نما داشت نه سرامیک... ساده ی ساده... -خیلی بدجنسی! لبخند زد. ولی به پوپک نگاه نکرد. از پله ها بالا رفت. گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد. بچه شهری و فحش دادن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خنده اش گرفت. با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند. این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت. شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد. و دلربا.... **** زیر دلش درد می کرد. بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد. شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود. خشایار با ذوق نگاهش می کرد. بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود. آن هم یک پسر. همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد. به عنوان جانشینش. کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد. ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد. ولی بلاخره راضی شد. و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود. ویارش هم که تمامی نداشت. مدام ترشک می خورد. کلی هم ذوقشان را می کرد. پوپک هم که پیدایش نشد. هنوز نگرانش بود. این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود. حالا درون این کشور... کجا را دنبالش می گشت؟ لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند. همه ی حساب هایش را بسته بود. همین ها عذابش می داد. -شیدا... شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت. -جانم عزیزم. -زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا. لب های شیدا کش آمد. -چشم. گوشیش را از کنارش برداشت. شماره ی شاهین را گرفت. -الو... صدای گوشیش را کم کرد. مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن. نمی خواست صدا به خشایار برسد. -سلام عشقم، خانمم، جان دلم... -شاهین جان... -جونم؟ -خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا. -راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرده دم‌ عابر کارتشو‌ داده به من میگه موجودی بگیر برام. براش گرفتم ، میگم ۵ هزار تومنه پدر جان گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت 😁😁😁 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی از پدرش پرسید: بابا "مرد" یعنی چه؟!🤔 پدر‌: مرد به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی زندگی خودشو وقف راحتی و آسایش و رفاه خانوادش میکنه!!😊 کودک گفت: کاش من هم میتونستم مثل "مادرم" یه مرد بشم!!😌✋ و اینگونه بود که پدر ضایع شد و بچه رو تا میخورد زد و از آن پس تصمیم گرفت روی جوابهایش بیشتر فکر کند!!😂 کولر را هم خاموش کرد!!😜 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی از همسایه اش پرسید! دلیل نرم بودن دستهایت چیست!؟ زن همسایه پاسخ داد' برای شستن ظرفها از ربیع استفاده میکنم....زن پرسید, این مایع ظرفشویی ربیع رو کجا میفروشند؟؟ زن همسایه جواب داد, ربیع شوهرمه برای سلامتی ربیع دست بزنید 👏😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣اصول پنج‌گانه موفقیت و آرامش ❤️🍃اصل اول ؛ من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم من در هر حال و در بدترین شرایط زندگی‌ام مثبت فکر میکنم. ❤️🍃 اصل دوم ؛ من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است ❤️🍃 اصل سوم ؛ من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم من در برابر سختی‌های جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم ❤️🍃اصل چهارم ؛ من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم من باید بدانم من باید بخوانم ❤️🍃 اصل پنجم من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم او برای من کافی است ذکر او مایه آرامش روح من است او همنشین من است من به خداوند عشق می‌ورزم http://eitaa.com/cognizable_wan
داروسازه مياد مي بينه يه نفر محکم چسبيده به ديوار داروخونه و تكون نمي خوره. به شاگردش ميگه: چشه؟ ميگه: سرفه ميكرد، شربت سينه نداشتيم به جاش بهش ملين دادم... داروسازه ميگه: فكر ميكني ملين ربطي به سرفه داشته باشه؟ شاگردش ميگه: آره، اين الآن ديگه از ترس اسهال، جرأت نداره سرفه كنه 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند؛ پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز... پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود... "قدر لحظات با هم بودن رو بدونیم" http://eitaa.com/cognizable_wan
لزومی نداره تو همانی باشی که دیگران فکر میکنن ؛ کسی باش که دیگران حتی فکرش را هم نمی تونن بکنن ... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دلش می خواست سر فحش را به او بکشد. نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند. آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن. -آره. -قربونت برم من آخه، میام. -باشه پس منتظرت هستیم. -منتظرم باش خانمم. تماس را قطع کرد. وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد. گوشی را کنارش گذاشت. -عزیزم گفت میاد. -خبری از پوپک نداشت؟ -حرفی که نزد. خشایار آه کشید. -خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد. -از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت. خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد. شیدا خودش را جمع و جور کرد. باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟ خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید. -دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید. -عین زن پدرهای سلیطه نباش. شیدا ترش کرد. از جایش بلند شد. -دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟ -شیدا؟ شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت. واقعا از حرف خشایار ناراحت شد. خشایار به رفتنش نگاه کرد. کمی بد حرف زده بود. ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید. پوپک اهل این کارها نبود. سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود. یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند... درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد. سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند. جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد. حامی محیط زیست بود. به شدت هم حساس بود. خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد. دخترش این بود. نه آنی که شیدا حرفش را می زد. البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود. شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد. -کاش برگردی دخترم. این تنها آرزویش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ضربان قلبش هم که روی هزار بود. گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت. سرعتش کم شده بود. پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود. نفس راحتی کشید. تازه متوجه شد مزاحم مردم شده. با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد. -سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم. لهجه نداشت. پس از اهالی اینجا نبود. نواب به سمتش برگشت. یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -بله. -ما از دوستای پولادیم. -ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم. -ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد. -خیلی خوش اومدین. نواب ماشین را به سمت سرازیری راند. خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود. جلوی در خانه ماشین ایستاد. پوپک زودتر پیاده شد. خاله باجی گاوها را برده بود. پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. بفرمایید داخل. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
عزاداری دور دیگ غذا برخی از مردم معتقدند روی آش، شله زرد و یا سمنو و امثال آن نام ائمه علیهم السلام و یا صورت آنان نقش بسته و قداستی برای آن قائلند، حتی گاهی دیده میشود دور دیگ غذا به عزاداری می پردازند. در حالی که از نظر علما و مراجع تقلید، چنین ایده ای هیچ اصل و اساسی ندارد. 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. -بفرمایید داخل. خودش هم زودتر رفت و سماور را روشن کرد. باید زود برای ناهار دست به کار می شد. تازگی از معصومه قیمه یاد گرفته بود. از فریزر گوشت بیرون گذاشت و مشغول شد. ترنج بعد از اینکه به اطراف سرک کشید داخل آمد. نواب هم زیر شیر درون حیاط آب به سرو صورتش زد. آب به قدری خنک بود که دستانش یخ زده بود. -ببخشید که من خونه نبودم که چای رو زودتر بذارم، فکر نمی کردم امروز برسید. ترنج جواب داد:پولاد می دونست. -چیزی نگفت. -حتما یادش رفته. پیاز در حال سرخ شدن بود. گوشت ها را رویش ریخت. دستانش را شست و به سمت سماور آمد. درون قوری چای خشک ریخت. با عجله و تند تند کار کردن واقعا سخت بود. باید به همه ی کارها رسید. چای را دم گذاشت. از یخچال میوه بیرون آورد. -پولاد هنوز برنگشته؟ -ظهر میاد. باید زنگ می زد و خبر می داد که مهمانانش رسیده اند. -زنگ می زنم بهش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کارش را راحت کرد. پس فقط حواسش را به آشپزی می داد. ترنج ساکت بود. بیشتر حواسش را داده بود به اطراف. به اطرافش نگاه می چرخاند. همه چیز نوستالوژی بود. قدیمی و دوست داشتنی! چقدر حس خوبی داشت. یاد مادربزرگش می افتاد. وقتی قبل از مرگش مدام به دیدنش می رفتند. پوپک فرز از یخچال میوه بیرون آورد. چقدر همزمان کار کردن سخت بود. مدام می ترسید خرابکاری کند. نواب بیرون رفت تا به پولاد زنگ بزند. میوه های شسته را درون جامیوه ای پایه دار گذاشت. حس زن خانه را داشت. ترنج بلاخره بلند شد. -عزیزم کمکی نمی خوای؟ پوپک لبخند زد. -نه ممنونم. جامیوه ای را همراه بشقاب و چاقو روی اپن گذاشت. -من میارم فقط بخورید این تنها کمکه. ترنج بلند خندید. -چشم. جامیوه ای را برد تا کمکی کرده باشد. از پولاد شنیده بود که اینجا دارد اجاره می داد. پس وظیفه ای برای پذیرایی از مهمان ندارد. از خوبیش بود که داشت از مهمانان صاحب خانه اش پذیرایی می کرد. -تو روستا سخت نیست؟ -اولش یکم، حالا دیگه نه! -مگه چه فرقی کرده؟ -با همه چیز کنار اومدم. -مگه نمی خوای برگردی؟ -تا یک سال دیگه کی مرده کی زنده اس؟ ترنج لبخند زد. پس این دختر شهری حسابی در جلد یک دختر روستایی فرو رفته بود. -موفق باشی عزیزم. -ممنونم. نواب داخل آمد. -داره راه می افته. ترنج با حساسیت گفت:نکنه مزاحم کارش شدی؟ -نه گفت تمومه. کنار ترنج نشست. هلوی درشتی برداشت. -خاله باجی کجاست؟ -گاوها رو بردن بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فلسفه حمل عَلَم در عزاداری ها چیست? علم از ابزار و وسایل عزاداری امام حسین علیه السلام است که در هیئتها و دسته های مذهبی به کار گرفته می شود. لغت نامه دهخدا ماده علم، شباهت آن به صلیب، می رساند که پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیینهای مذهبی مسیحیت گرفته شده است. به هر حال نمود ها و مظاهری است که گاهی عزاداران را از محتوا و اصل عزاداری و اقامه شعائر دینی باز می دارد. فرهنگ عاشورا، محدثی ص320 هر چند اصل حمل کردن علم ناشی از انگیزه پیروی علمداری حضرت عباس باشد اما به صورت قطع، حمل علم عریض و طویل که به شکل صلیب مسیحی هاست و در روی بازوهای این علم کذایی، اشکالی از خورشید، کشکول، تبرزین، کبوتر و اژدها و ... همگی این ابزار پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیبنهای مذهبی گرفته شده است. نظر آیت الله خامنه ای (دامت برکاته):استفاده از علم فی نفسه اشکال ندارد، ولی نباید این امور جزء دین شمرده شود. آیت الله مکارم شیرازی(دامت برکاته): با توجه به اینکه دشمنان، پیرایه هایی به علامت می بندند بهتر است از آن پرهیز شود و به پرچم های آبرومند ساده قناعت گردد. http://eitaa.com/cognizable_wan