📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیهالسلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود.
نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم.
نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانهمان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان میکردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش و کنایههای نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.
ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 #کربلایی_حسن_عطایی
----------------------------------------------
🌴زِ علی کسی که جدا شود...
----------------------------------------------
⏯ #رجز
----------------------------------------------
🌟✨پیشنهاد دانلود✨🌟
http://eitaa.com/cognizable_wan
--------------------------------------------
✳ گذاشتن قرآن باز بر سر، بدون وضو در شبهای قدر
🔹 #امام_خمینی و #امام_خامنهای: تماس موی بدن انسان با خط قرآن بدون وضو اشکال ندارد.
🔹 #مکارم: اگر مو تابع بدن باشد (کوتاه باشد) جایز نیست و در غیر این صورت نیز بنابر احتیاط جایز نیست.
🔹 #سیستانی: اگر مو تابع بدن نباشد (کوتاه نباشد)، جایز است.
🌼http://eitaa.com/cognizable_wan 🌼
💐 جوانی به خدمت یکی از صالحان رسید و از او خواست که او را نصیحت کند. عارف قبول کرد، تا آنکه روزی جوان و عارف از جنگلی عبور می کردند.
عارف به جوان دستور داد که نهال نورسته ای را از زمین بکند. جوان آن نهال را به آسانی از ریشه در آورد، چند قدمی که رفتند، عارف به درخت بزرگی که شاخه های زیادی داشت اشاره کرد و گفت: این درخت را نیز از جایی بر کن. جوان هر چه سعی کرد نتوانست.
عارف گفت: ای جوان! بدان تخم هوا و هوس و شهوت، بغض، کینه، حسد، حرص، نفاق و همه بدیها همین که در دل اثر گذاشت، مثل آن نهال نورسته است که می توانی به راحتی آن را ریشه کن کنی؛ ولی اگر او را واگذاری که تا بزرگ شود، ریشه خود را آنچنان محکم و قوی می کند که از کندن آن عاجز خواهی بود، همانگونه که این درخت بزرگ، ریشه دوانیده و کندن آن مشکل است، پس همیشه سعی کن رذائل را تا ریشه دوانیده، از درون خود بر کنی؛ وگرنه گرفتاریِ بسیاری به بار می آورد و ریشه کن کردن آن مُحال یا مشکل خواهد بود.
📗کشکول ممتاز، ص ۱۷۰.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ این شبها، شبهای #تمنا است.👇👇👇
⏰استغاثه برای فرج در امت های پیشین
⭕️استغاثه حضرت یونس (علیه السلام):
هنگامیکه یونس (ع) از ایمان نیاوردن قومش پس از سال ها بسیار خشمگین شد و آنها را ترک کرد و خداوند به واسطه این ترک اولی او را در دل ماهی و قعر دریا گرفتار کرد. با حالت پشیمانی و اضطرار خدا را یاد کرد و به توبه، استغاثه پرداخت و در پی این استغاثه خداوند او را نجات داد.
⭕️استغاثه قوم بنی اسرائیل:
خداوند به جهاتی بنی اسرائیل را عذاب نمود به اینکه، ۴۰۰سال پیامبری برایشان نیامد.۲۳۰سال گذشت.
خیر و برکت کم شد و مردم تصمیم گرفتند با ناله و ضجه برای فرج منجی دعا کنند. خداوند بخاطر پشیمانی عمیق آنها۱۷۰ سال باقیمانده را بخشید و حضرت موسی ظهور کرد و آنها را از دست فرعون نجات داد.
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
شما هم همین گونه اید. اگر به جد دعا کردید و گریه را همراهش نمودید فرج حاصل میشود وگرنه نه...
⭕️استغاثه حضرت ایوب (علیه السلام):
حضرت ایوب (ع) به بلاهای زیادی دچار شدند. از جمله: نابودی اموال، از دست دادن فرزندان، بیماری و… حضرت ایوب (ع) بر بلا صبر و شکیبایی کردند تا آنکه به سبب رنج و محنت او را سرزنش کردند.
ایوب (ع) پروردگار خود را خواند... تا اینکه درهای رحمت گشوده شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبا
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زید نقل میکند:
روزی در کنار کعبه به عبادت مشغول بودم، دختر کوچکی را دیدم که خدا را به حقّ امیرالمؤمنین علی علیه السلام سوگند میدهد، و نام و شخصیت امام علی علیه السلام را در قالب الفاظ و عباراتی زیبا بیان میدارد.
شگفت زده شدم، پیش رفتم و پرسیدم:
ای دختر کوچک، آیا تو خودت علی علیه السلام را میشناسی؟
پاسخ داد: آری
چگونه علی را نمیشناسم در حالیکه از آن روز که پدرم در صفّین به شهادت رسید و ما یتیم شدیم، علی علیه السلام همواره از ما حال میپرسید و مشکلات ما را برطرف میکرد.
روزی من به بیماری «آبله» دچار شدم، و بینائی خود را از دست دادم.
مادر و خانوادهمان سخت ناراحت بودند، که حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام علی علیه السلام برد و ماجرا را تعریف کرد.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهی کشید و شعری خواند و دست مبارک را بر صورت من کشید. فوراً چشمان من بینا شد و هم اکنون به خوبی اجسام را از فاصلههای دور میبینم،
آیا میشود علی علیه السلام را نشناخت؟!»
نقل عبدالواحد:
عبدالواحد بن زید نقل میکند که:
به زیارت حج رفتم، در وقت طواف دختر پنج سالهای دیدم که پرده کعبه را گرفته، به دختری مثل خود میگفت:
قسم به آنکه به وصایت رسولاللَّه صلی الله علیه وآله وسلم انتخاب شد؛
میان مردم احکام خدا را یکسان اجرا میکرد؛
حجّتش بر ولایت آشکار و همسر فاطمه مرضیه(ع) بود؛ مطلب چنین و چنان نبود. از اینکه دختری با آن کمی سنّ، علی بن ابیطالب(ع) را با آن اوصاف تعریف میکرد در شگفت شدم که این سخنان بر این دهان بزرگ است!!
گفتم: دخترم آن کیست که این اوصاف را داراست؟
قالَتْ ذلِکَ وَاللَّه عَلَمُ الأَْعْلامِ وَ بابُ الأَْحْکامِ وَ قَسیمُ الْجَنَّةِ وَ النَّار وَ رَبَّانِی هذِهِ الأُْمَّةْ وَ رَأسُ الأَْئِمَّةْ، أَخُو النَّبِی وَ وَصِیهُ وَ خَلیفَتهُ ُفی أُمَّتِه ذلِکَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِین عَلِی بْنُ أَبِی طالِب
گفت: او واللَّه بزرگ بزرگان، و باب احکام، و قسمت کننده بهشت و دوزخ، تربیت کننده این امّت، اوّل امامان، برادر و وصی و جانشین رسولاللَّه(ع) در میان امّت، او مولای من امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است.
با آنکه غرق تعجّب شده بودم، با خود میگفتم:
این دختر با این کمی سن این معرفت از کجا پیدا کرده است؟
این مغز کوچک این همه اوصاف عالی را چگونه ضبط کرده و این دهان کوچک این مطالب بزرگ را چطور اداء میکند؟!
گفتم:
دخترم علی(ع) از کجا دارای این صفات شد که میگوئی؟
پاسخ داد:
پدرم (عمّار بن یاسر) مولا و دوست او بود که در صفّین شهید شد، روزی علی(ع) به خانه ما به دیدار مادرم آمد، من و برادرم از آبله نابینا شده بودیم، چون ما دو یتیم را دید، آه آتشینی کشید و گفت:
ما اِنْ تأوَّهْتُ مِنْ شَییءٍ رُزِیتُ بِهِ
کَما تَأَوَّهْتُ لِلأَْطفالِ فِی الصَّغَرِ
قَدِمْتَ ولِدَهُم مَن کانَ یکْفُلُهُمْ
فِی النَّائِباتِ وَ فی الأَْسْفارِ وَ الْحَضَرِ
«در هیچ مصیبتی که پیش آمده آه و ناله نکردهام، مانند آنکه برای اطفال خردسال کردهام.
اطفالی که پدرشان مرده، چه کسی کفیل و عهدهدار آنها میشود؟
در پیشامدهای روزگار و در سَفَر و حَضَر»
آنگاه ما را پیش خود آورد، دست مبارک خویش را بر چشم من و برادرم مالید.
سپس دعاهائی کرد، دستش را پایین آورد که چشمان نابینای ما بینا شد.
اکنون من شتر را از یک فرسخی میبینم که همهاش از برکت او است.
کمربند خویش را باز کرده که دو دینار بقیه مخارج خود را به او بدهم از این کار تبسّمی کرد و گفت:این پول را قبول نمیکنم، گرچه امیرالمؤمنین (ع) از دنیا رفته ولی بهترین جانشین را در جای خود گذاشته است، ما امروز در کفالت حضرت حسن مجتبی (ع)هستیم، او ما را تأمین میکند، نیازی نداریم که از دیگران کمک قبول کنیم.
سپس آن دختر به من گفت:
علی علیه السلام را دوست میداری؟
گفتم: آری.
گفت: بشارت بر تو باد، تو بر دستگیره محکمی چنگ زدهای که قطع شدن ندارد.
آنگاه از من جدا شد و این اشعار را زمزمه میکرد:
ما بُثَّ عَلِی فِی ضَمِیر فَتی
اِلاَّ لَهُ شَهِدَتْ مَنْ رَبِّهِ النِّعَمُ
وَ لا لَهُ قَدَمٌ زَلَّ الزَّمانُ بِها
اِلاَّ لَهُ ثَبَتَتْ مِنْ بَعْدِها قَدَمُ
ما سَرَّنی اِنَّنِی مِنْ غَیرِ شِیعَتِهِ
وَ إِنْ لِی ما حَواهُ الْعَرَبُ وَ العَجَمُ.
«دوستی علی در قلب هیچ جوانمردی گسترش پیدا نکرده، مگر آنکه نعمتهای خداوندی نصیب او شده است.
دوست علی علیه السلام، اگر روزگار قدمی از او بلرزاند، قدمی دیگر برای او ثابت می ماند.
دوست ندارم که من از پیروان علی نباشم در عوض مال همه عرب و عجم از آن من باشد.»
منبع: بحار الانوار ج۴۱ص۲۲۰-۲۲۱؛ب آنرا مناقب ابن شهر اشوب ج۲ص۳۳۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهلم
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهوارههای نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! از این خوشت میاد؟» و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: «این که خیلی دخترونه اس!» و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم: «من که میدونم پسره!» هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانهام تسلیم شد و پیشنهاد داد: «میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟» و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازههای لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازههای مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانههای مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگیام بود که چشمم به کاسههای هوسانگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن «چَشم! آلوچه هم میخریم!»
نزدیک پیشخوان مغازه ترشیفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسههای لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیادهروی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچههای ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانهام شده بود.
آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینهام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشهای نمیکشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسامآور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه میشنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینهام میکوبید که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
#داســتـانــک
فردي نزد سلمان فارسي آمد و پرسيد:
من بر نماز شب قدرت ندارم (دلم ميخواهد، ولي نميتوانم).
فرمود: روز گناه نكن (تا در شب بتواني از خواب به پا خيزي و توفيق خواندن نماز شب را بيابي.)
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
عارفـــی را گــفتند محــبت را
از ڪه آمـوختی؟ گفت از درخت
شڪوفه! پـــرسیدند چگـــونه؟
👈گفت هر موقع به او لگــدی
زدم به جای تــــلافی بر ســـرم
شڪوفه ریخــت!
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan