گذاشتن سیب زمینی پوست کنده داخل یخچال ممنوع❗️
👈برسی ها نشان میدهد گذاشتن سیب زمینی داخل یخچال موجب تبدیل نشاسته به قند مضر میشود
👈داخل گونی نخی و در جای خشک نگه داری کنید.
😱 http://eitaa.com/cognizable_wan
#اطلاعات_عمومی🤗
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
♦️از همسرتون جلوی خانوادهاش انتقاد نکنید..❌
و اگر از شما هم انتقاد شد..
سریع از کوره در نرید. 😡
حتما نباید همون لحظه از خودتون دفاع کنید.
سکوت شما خودش نوعی هشداره محترمانه است.
حرفها...
بیان کردن ناراحتیاتون..😔
و حتی دلخوریاتون...😒
رو بذارین وقتایی ک دوتایی تنها شدین...
و تو تنهاییتون با هم حلش کنید...✔️
حتی اگه با جر و بحث حل شه...
مهم اینه خودتون حلش کردین..
👇👇👇
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
✅پر خوابی و مضرات آن
✍ پر خوابی علل متعددی دارد، از جمله:
😴 دوست داشتن خواب
😴 زیاد نوشیدن آب و مایعات
😴 پرخوری و ...
زیاد خوابیدن، به شدت نهی شده است. حب خواب از معاصی شمرده شده است. خواب نوعی مستی و بی عقلی است.
⭕️ مضرات:
◀️ فقر در قیامت
◀️ کاهش عبادات
◀️ آسیب به سلامتی
◀️ مضر برای دنیا و آخرت
◀️ سبب بیماری
◀️ مورد غضب خداوند واقع شدن
◀️ زائل کردن عقل
سعی کنید برنامه خواب اسلامی داشته باشید؛ شب زود بخوابید، قبل از طلوع آفتاب هم بیدار شوید. خواب بیش از هشت ساعت نهی شده است و باعث مریضی می شود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #عقیق_3
مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود.
آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن.
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد.
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشتگیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی.
لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت.
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم.
_خداحافظ
_یاعلی خداحافط
گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ...
شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید
بیرون! از بس ازمون کار کشید
_برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست.
از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟
آخه الآن؟ نه الآن؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #عقیق_4
در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خداحافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم: راستی ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم... برات متأسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد: آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم!
بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ.
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها ...
می شمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... می شمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند. مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از 18 را در ذهنش خط میکشد...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید: سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لب های دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما.
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه... نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ...
ابوذردر ماشین را میبنند و آن را قفل میکند و در همان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته.
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول
شده گفت: نه... گفتم که نیازی نیست... ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید؟
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید باز هم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد... از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ... رنگ ناموسِ همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو
عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی... پس تمومش کن... ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ...
اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرض داری فرار میکنی اونم با😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه توجه
پیام مهم بدوستان
قابل توجه بچه های گروه اینکه...😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃
زدی بستی شکستی سوختی انداختی رفتی
جوابت چیست فردای قیامت داد خواهان را؟
#عارف_شیرازی♥️
🌸🍃
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
#حافظ♥️
🌸🍃
بهمَحشر وعدهىدیدار اگر دادینمیرَنجم
وِصالِ چونتوییرا صَبر اینمِقدار میبایَد
#شفایی_اصفهانی♥️
🌸🍃
از بودنت تنها "نبودن" سهم من شد...
گاهی کنار دیگران در فکر من باش...
#میلاد_میرزایی♥️