eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاندار کربلا تا ۱۳ محرم رفتن ب کربلا رو ممنوع کرد روزششم سکته کرد وفلج شد... دوستان کلیپ رو دانلود کنید جانم جسین 😭 @cognizable_wan
عشـــق یعـنی از خـ♡ـدا خواهـش کنـی بـا تمـام رنـج‌ها سـازش کنـی عشـــق یعـنی از جهـان غـافـل شـدن نیمـه شـب‌ها بـا خـ♡ـدا کامـل شـدن عشــق یعـنی بـا خـ♡ـدا تنهـا شـدن لحظـه‌ای دور از همـه دنیـا شـدن 🌙http://eitaa.com/cognizable_wan
. ༻﷽༺ دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می‌گذاشت!! خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه. به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه‌های دیگر ما را هم بیاورند. اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می‌توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می‌آوردم با دیدن سردار آرام می‌شدند. به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می‌خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه‌ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میز‌ها رفت و یک ربعی صحبت می‌کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می‌گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می‌کنی. برای او نامه می‌نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می‌گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند. انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می‌خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می‌گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه‌ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند. فاطمه‌ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می‌کرد و باید به زور می‌بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم. شادی ارواح طیبه پاک شهدا، صلوات http://eitaa.com/cognizable_wan ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
-رسول خدا (ص) : هر زنی که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد، زینتش را برای غیر شوهرش آشکار نمی‌کند و همچنین موی سر و مچ [پای] خود را نمایان نمی‌سازد و هر زنی که این کارها را برای غیر شوهرش انجام دهد، دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسبت به خود خشمگین کرده است… (مستدرک حاکم، ج ۲، ص ۵۴۹) -امام علی (ع): پاداش رزمنده شهید در راه خداوند، بالاتر از پاداش انسان پاک‌دامنی نیست که توان انجام گناه را دارد ولی خود را آلوده نمی‌سازد. انسان پاک‌دامن، نزدیک است که فرشته‌ای از فرشتگان الهی گردد. (نهج‌البلاغه، حکمت ۴۷۴) http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ساعتو نگاه کردم هنوز ساعت ۴ بود.کارام وزود تموم کرده بودم که برم جای بهار ولی این احسانه گاو وقتی برای مرخصی ساعتی گفتم.نه گذاشت ونه برداشت سریع پشت بندش گفت نه....میگم چطوره اگه بگم بهار باشه بیاد اینجا.مطمئنم قبول میکنه.خوشحال گوشیو برداشتم وشمارشو گرفتم که بعد ۱۰-۱۱ تا بوق برداشت..خوب شد قطع نکردم بهار-چیه؟ معلومه هنوز از دستم بخاطرع اونکار ناراحته.با لحن کشدار وچاپلوسی گفتم من-اووو سلام جیگره خودم.خوشگله خودم.نفس خودم.الهی من قربون اون چشمای سبزت بشم.الهی من فدای اون موهای فرفریت بشم.الهی من قربون پوست سفیدت بشم الهی من قر.. بهار-هستی خفه میشی.یا میخوای همینجوری تا شب زرزر کنی ریز خندیدم من-اخه میمون.من اگه نازتو نکشم که توی خر نه زنگی میزنی نه یادی از من میکنی بهار-کارا خوبی میکنم.مثله توعم من-حالا خانمه ناز نازو آشتی میکنی یا باید تا شب منتتو بکشم. بهار-تا شب باید منت بکشی من-خیله خب..پس هیچی؛من میخواستم بگم پاشی بیای شرکتی که کار میکنم..ولی مثل اینکه تو قهری.پس خدافظ بهار-هستی صبر کن. با لحنی که سعی میکردم مثلا جدی باشه گفتم من-چیه؟ بهار-حالا که یکم فکر میکنم میبینم چون من خیلی دل رحمم دلم نمیاد بزارم تو از افسردگی جون بدی من-اهااااا.یعنی تو الان نگران منی؟! بهار-نگران تو که نیستم.ولی چه کنم که این دله بی صاحاب خیلی شکنندس دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم وزدم زیر خنده بهار-هستی من یک ربع دیگه اونجام اومدن حرفی بزنم که تلفونو قطع کرد سگه بیشعورپاشدم قشنگ دورو برمو تمیز کردم وچنددقیقه منتظر موندم که سر وکله بهار پیدا شد.با ذوق پریدم تو بعلش آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود من-وااای دیوونه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود همینجوری محکم بغلش کرده بودم ومثل خلا اینور اونور تابش میدادم منو کشید عقب وگفت بهار-اتفاقا من برعکس اصلا دلم برات تنگ نشده بود.اتفاقا داشتم لذت میبردم که تورو نمیبینم پشت چشمی براش نازک کردم وروی صندلیم نشستم.اونم روبروم نشست بهار-خب انترخانم چه خبرا؟ نیشمو تا جایی که جا داشت باز کردم من-من که بی خبرم..تو چه خبر؟خیلی وقته ندیده بودمت با این حرفم انگار تازه داغه دلش تازه شده بود.مثل دیوونه ها شروع کرد تند تند ور زدن بهار-دختره ی میمون خر شغال گاو سگ گوساله بزه گاو میش بزغاله ی الاغِ قاطر ِشامپانزه ی گوزن کوه.. اومد حدفشو کامل کنه که در باز شد وسر من وهستی همزمان به سمت در چرخید.نمیدونم چرا ولی با دیدن احسان مثله مجرما سرجام ایستادم که بهار هم به تبعید از من بلند شد..احسان با ابرو های بالا رفته جلو اومد وگفت احسان-هستی معرفی نمیکنی؟ دستپاچه لبخندی زدم وگفتم من-چرا.ایشون بهار هستن دوست خیلی صمیمیه من. کلشو تکون داد وگفت احسان-خوشبختم بهار خانم.اخه چون هستی قبلا هماهنگ نکرده بود تعجب کردم. بهار سرشو تکون داد وبا نیشی که تا جایی که امکان داشت باز بود شروع کرد به زر زدن بهار-سلام.خوبید؟بله..راستش من تا حالا اینجا نیومده بودم که هستی جونو ببینم.الانم که اومدم خیلی خوشم اومد.ماشالا چه شرکت باکلاسی.چه رئیس خوش تیپی.اصلا از سر وروی این شرکت با کلاسی میباره.مبارکتون باشه شرکتتون.موفق باشین همیشه. من داشتم با چشمای گرد شده ودهن باز نگاش میکردم که با تموم شدن حرفش سرمو چرخوندم سمته احسان اونم داشت با ابروهای بالا رفته ولبخندی که سعی میکرد انکارش کنه به حرفای بهار گوش میداد.عجب کثافتی بود این بهتر تا قبل از اومدن احسان که هرچی حیوون روی کره زمین بود به من نسبت داده بود حالا چجوری حرف میزد..چشم آرمان روشن. احسان-خیلی ممنون.به هر حال خوش اومدید به اینجا.خوشحال شدم از دیدنتون. بعد حرفش کلشو کشید ورفت.بهار همونجور که نیشش تا بناگوش باز بود دوباره روی صندلی نشست وگفت بهار-وااای هستی عجب پسره جیگری بود.عوضی چرا انقدر خوشتیپ بود. با تاسف کلمو تکون دادم وگفتم من-قورتش ندی یه وقت..اخه دخترم انقدر هیز..چشماتو درویش کن.بزار به امیر بگم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی خسته وکوفته کیفمو پرت کردم یه گوشه ورو زمین دراز کشیدم رو به بهار گفتم من-بهار خره پاشو یه کوفتی درست کن که حسابی خستم. بهار-زر نزن بابا من امشب اینجا پلاسم.تا صبح باید با هم حرف بزنیم درحالی که داشت این حرفو میزد اومد کنارم و ولو شد کنارم.روی آرنجم تکیه دادم به پهلو چپم خوابیدم من-اون وقت عمه من میخواد فردا بره سرکار شونه هاشو بالا انداختو گفت بهار-خب نرو من-اِااااا نه بابااااا اون وقت سره برج از تو دماغ عمم پول در بیارم خرج کنم. صورتشو توی هم جمع کرد ومحکم وبا مشت زد تو سرم بهار-اووق...حالمو بهم زدی..کثیف ریز خندیدمو دوباره طاق باز دراز کشیدم.امروز تا ساعت ۸با بهار تو شرکت موندیم وبعدش پیاده برگشتیم.۱ساعت داشتیم راه میرفتیم.تقصیر بهار کثافت بود که یکدفعه هوس پیاده روی کرد.چشمامو روی هم گذاشتم تا یکم استراحت کنن. با حس کردن اینکه یکی داره بالا سرم جیغ جیغ میکنه لای چشمامو باز کردم. بهار-الهی مرده شورتو ببرن دختر..پاشو گمشو دیگه..اَه هستییی هستییییییی همونجوری با چشمای بسته نشستم وگفتم من-کوفته هستی!چته تو؟بیدارم کردی. بهار-دختر ساعت ۱۱ شبه.۲ساعته خوابیدی هنوزم میخوای کپه مرگتو بزاری.پاشو دیگه. با شنیدن ساعت چشمام تا اخر باز شد ساعت ۱۱ شب بود.وای.پس شام چی؟ سوالمو بلند تکرار کردم که بهار گفت بهار-بهار کوزت شام رو آماده کرده فقط مادمازل باید پاشه وشامشو بخوره.با نیش باز بلند شدم ومحکم گونشو بوسیدم من-الهی من قربونت برم عزیزم. بهار-خوبه.خوبه.نمیخواد چرب زبونی بکنی.برو سفررو پهن کن شام بخوریم همونجوری که داشتم میرفتم سمت اشپزخونه یکدفعه یاد چیزی افتادم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 همونجوری سیخ واستادم.ما که کوفتم تو خونه نداشتیم پس بهار با چی شام درست کرده.رفتم سر قابلمه ودرشو برداشتم.وای ماکارنی بود.حتما بهار وقتی دیده هیچی نیست رفته خودش خریده.از خجالت روم نمیشد برم تو حال.چند دقیقه ای کلافه تو آشپزخونه راه رفتم که بهار اومد تو.با چشمای گرد نگام کرد وگفت بهار-دختر تو اینجا چرا وایستادی؟ شرمنده پشت سرمو خاروندمو اروم گفتم من-بهار تو چرا زحمت کشیدی...بیدارم میکردی خودم میرفتم یک چیزی میخریدم دیگه بهار لبخندی زدو گفت بهار-دیوونه تو ومامانت بیشتر از اینا برای من زحمت کشیدین این چه حرفیه بغض به گلوم چنگ میزد؛ حالم بد بود.با قدم های اروم رفتم سمت بهار واروم تر از اون گفتم من-بهار خیلی دوستت دارم لبخنده تلخی زدو منو کشید تو بغلش..دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم وزدم زیر گریه،بهار با بهت گفت بهار-وااااا.هستی چی شد یه دفعه؟ میون هق هق هام اروم گفتم من-بهار دلم برای مامانم کبابه..کاش اینجا بود.کااااش ودوباره گریم شدت گرفت..بلند بلند گریه میکردم که حس کردم شونه های بهار هم خفیف میلرزه.بهارم داشت به حالم گریه میکرد..خدایا چقدر من بدبختم ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• امروز حالم خیلی خراب بود.ساعت ۳ از احسان مرخصی گرفتم واومدم احسانم که حالمو دید دیگه گیر نداد وگذاشت بیام؛دیشب تا اخر شب داشتم با بهار درددل میکردم.دیشبو برای اون بدبختم زهر کرده بودم.ساعت۹شب بود بابا با رفقاش توی حال نشسته بودن وصدای هِرهِر وکِرکِر شون میومد.منم که توی اتاق پلاس بودم.هرکاری میکردم از فکر مامان بیرون نمیومدم.الان که بابا سرگرمه.منم که دلتنگ مامانم خب پس همین الان پاشم برم دیگه...با این فکر سریع پاشدم ومانتو مشکیمو با شلوار لی که پاچه هاش خیلی گشاد بود پوشیدم با شالی که حدودا همرنگ شلوارم بود.از اتاق اومدم بیرون که کله هرچهارتاشون چرخید سمتم...اوق حالم بهم خورد.رفتم نزدیک بابا من-بابا من یکسر میرم جای مامانو میام.خیلی وقته نرفتم جاش کلشو تکون داد.ایش اینم که مثله احسانه هرچی میگی کلشو تکون میده.بیخیال پول شدم خب تا ۱۵ روز دیگه حقوقمو میدادن وپولدار میشدم برای همین تاکسی گرفتم وراه افتادم آب روی سنگ سرد ریختم.روشو کلی خاک گرفته بود.قشنگ شستمش وچهارزانو روی زمین نشستم.یک قطره اشک روی صورتم ریخت سریع پاکش کردم من-مامااان میبینی چقدر نامردیم.هیچ فکر میکردی که بعد تو هر ماه فقط یکبار بیایم پیشت. دستمو روی چشمام کشیدم تا پاکشون کنم من-مامااان من دلم برااات تنگ شده...میفهمی چی میگم؟!مامان توی این ۳ماه شده یکبار بیای به خوابم، یکبار ببینمت...یا نه؟اصلا تو دلت برای من تنگ شده؟نشده مگه نه؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *دلیل لجبازی کودکان* 1. تثبیت استقلال: گاهی کودک دوست دارد به گونه‏ ای باشد که خودش می‏خواهد، نه آن گونه که شما می‏خواهید؛ زیرا احساس استقلال می‏کند؛ بنابراین، جایی برای نگرانی نیست. 2. جلب توجه: چنان سخن نگویید که کودک چنین موضعی بگیرد؛ او دوست دارد جلب توجه کند؛ پس به مخالفت ‏هایش بی‏ توجهی کنید و حساسیت نشان ندهید. 3. لجبازی: ممکن است این رفتار کودک به سبب لجبازی باشد که در اثر بی‏ توجهی شما به خواسته ‏های منطقی‏ اش ایجاد شده است. 4. انتقام‏جویی: گاهی کودک برای انتقام ‏جویی از پدر و مادری که دائم با هم درگیری و اختلاف دارند، چنین برخورد می‏ کند. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
حجاب کرونایی این روزها خانم‌های زیادی رو می‌بینیم که ماسک زدن، نه کسی از گرما گله می‌کنه، نه میگه برام محدودیت میاره و نه گله می‌کنن که زشتمون کرده، اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه افراد جامعه از روی ناآگاهی و یا لاابالی‌گری اهمیت نمیدن قانون وضع کنن، این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟ قانون حجاب هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به قانون الهی حجاب حمله میشه؟ شاید اگه برای حرف‌های خداوند به اندازه دکترها ارزش قائل بودیم و به علم خدا ایمان داشتیم و می‌دونستیم واجبات خداوند اهمیت زیادی برای سلامت روح و جسممون دارن، جور دیگه‌ای رفتار می کردی. http://eitaa.com/cognizable_wan
برخی خواص : سبزی تازه دارای‌ آنتی‌اکسیدان است باعث 🔻خنثی‌شدن رادیکال‌های آزاد 🔻حالت ارتجاعی رگها 🔻خون‌رسانی به مغز میشود در نتیجه حافظه بهتر می‌گردد.
💢چند نکته تربیتی : 👈 به فرزندت نگو دستتو بده من گم نشی بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم. تاهم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند 👈 کنترل و تذکر بیش از حدّ به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آنها را از بین می برد. 👈 برای تنبیه،کودک را دراتاق حتی برای۱دقیقه زندانی نکنیدتابه کارهایش فکرکند، کودک به کارش فکر نمیکند،فقط خشمش بیشتر می شود باخلافکاران همین کار رامیکنند و وقتی از زندان بیرون می آیند جری تروبدترمیشوند 👈 درخیلی از موارد کارهای بد بچه ها راباید نادیده گرفت وتغافل کرد مثلا زمانی که حرف زشتی یادگرفت وبرزبان آورد 👈 والدین باید مقتدرباشند، اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتی ات را نداشته باشد. ┏━━━🍃🍂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂 🦋
🔳⭕️خود را قبول داشته باشید : 〽️بررسی عملکرد سالانه نباید تنها زمانی باشد که برای کار سخت به خود اعتبار می‌دهید. شما می‌توانید هر روز این کار را انجام دهید. 💥هنگامی که یک مهارت جدید را یاد می‌گیرید، جشن بگیرید. هنگامی که یک مشکل پیچیده را حل می‌کنید، به خود پاداش دهید. هنگامی که صدای خود را پیدا کرده و در مورد موضوعی که نیاز بود صحبت می‌کنید،از خودتان قدردانی کنید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️فقر جامعه را به فساد می کشاند و نابود می کند . 💥هر فقیر 100 برابر 1 فرد عادی برای جامعه هزینه دارد و مانند یک بمب ساعتی است که هر لحظه آماده ی انفجار است. 👤نخست وزیر ژاپن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم، شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگرنباشیم ! اما روزی برای کامل کردن نقاشی هایمان دنبال هم خواهیم گشت ! به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
*کدهای اضطراری* @cognizable_wan 📮 110 پلیس 📮 111 ارتباط با دولت 📮 112 هلال احمر 📮 113 اداره اطلاعات 📮 114 اطلاعات سپاه 📮 115 اورژانس 📮 116 حراست انتظامی 📮 117 خرابی تلفن ثابت 📮 118 اطلاعات تلفن ثابت 📮 119 اعلام ساعت رسمی 📮 120 پلیس راه 📮 121 اتفاقات برق 📮 122 اتفاقات آب 📮 123 اورژانس بهزیستی 📮 124 مبارزه با گرانفروشی 📮 125 آتش نشانی 📮 129 دادگستری ☎ 131 جهاد کشاورزی ☎ 132 ارتباط با قوه مقننه ☎ 133 تاکسی برون شهری ☎ 134 هوا شناسی ☎ 137 شهرداری ☎ 190 شکایت از اورژانس ☎ 192 تقویم و ساعات شرعی ☎ 193 اداره پست ☎ 194 خرابی گاز ☎ 195 شکایت از مخابرات ☎ 197 شکایت نیرو انتظامی ☎ 199 فرودگاه هواپیمایی کدهای چهار رقمی : ☎ 1504 حفظ منابع طبیعی ☎ 1540 حفظ محیط زیست ☎ 1480 مشاوره بهزیستی ☎ 1490 وزارت بهداشت ☎ 1520 اموزش و پرورش ☎ 1590 پزشک خانواده ☎ 1544 اینترنت اسیا تک ☎ 1690 نظارت نظام پزشکی ☎ 1616 بنیاد شهید ایثارگران ☎ 1819 شکایت از درمان ✅ در نظر داشته باشید شماره هایی که با نماد 📮( یعنی تا شماره 129) علامت گذاری شده اند ؛ هزینه تماس آنها کاملا رایگان و شماره هایی که با نماد ☎(یعنی از شماره 1.31به بعد ) علامت گذاری شده اند ؛ هزینه تماس را بر عهده تماس گیرنده گذاشته می شود. ⭕ چندتا شماره استعلام جدید که ممکنه به دردتون بخوره : @cognizable_wan 🔹سامانه استعلام تعداد سیم کارت ⬅ ارسال کد 511 به سامانه 20526 🔹استعلام نمره منفی و میزان تخلفات رانندگی ⬅ ارسال کد 512 به سامانه 20526 🔹استعلام خلافی و شکایت نسبت به جریمه ها ⬅ ارسال کد 513 به 20526 🔹استعلام سابقه بیمه (سوابق کاری) ⬅ ارسال کد 514 به سامانه 20526 🔹استعلام وضعیت یارانه و اعتراض حذف شدگان ⬅ ارسال کد 515 به سامانه 20526 🔹استعلام وضعیت سربازی و معافیت های 95 ⬅ ارسال کد 516 به سامانه گ20526 هزینه هرکدومش صدوپنجاه تومنه *این پیام رو همیشه نگه دارید چون* *احتمالا بدردتون بخوره @cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد ، درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند. جوان هر چه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.پس از آن که مگس ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند ، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد. عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید .جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد. قاضی گفت: مقصر مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و مگس هر جا دیدی بکش. جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی ، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود بگیرم. قاضی نوشته ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان ، دید مگسی در صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان دست نوشته قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت: دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 *احترام برای مردان اکسیژن است*... 💖آنها به محیطی جذب می شوند که در آن مورد احترام قرار می گیرند و از محیطی که به آن ها احترام گذاشته نشود دوری می کنند چون بی حرمتی برایشان است. 🔸وقتی به شوهرتان احترام میگذارید دنیای او را پر از اکسیژن میکنید و او به سمت شما کشیده می شود. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نه به اعدام به روایت ننه غفوریان 🤣😂😅 مرگ دست خداست نوید افکاری ها، وسیله ان🤪😂😂 ┄┅┅❅🖤❅┅┅┄ ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan