eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
صرفا بدلیل اینکه منحصر به فرد و متفاوتی، به این معنا نیست که مفیدی متفاوت بودن چه فایده‌ای داره وقتی که به دردی نمیخوری؟ "هر تفاوتی عالی نیست" 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 نیم ساعتی بود که تو راه بودیم این سینا هم که ماشالا همش ور میزد..البته برای من خوب بود چون من خودم خیلی پر حرف بودم از فک زدن خسته نمیشدم...همینجوری نشسته بودم که ماشین احسان که جلومون بود راهنما زد و گوشه پارک کرد و رفت توی مغازه ای که اونجا بود سینا هم دستی رو بالا کشیدو همینطور که داشت پیاده میشد گفت سینا-هستی جان منم گلاب به روت تا موقعی که احسان نیومده برم دستشویی تا نترکیدم. اروم خندیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم که نگام به سمت نیکا کشیده شد.خدا میدونه که چقدر ازش بدم میومد.با نگاه کردن بهش روزم زهرم شد از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم و چشمامو بستم..چند دقیقه ای گذشت که احسان به سمتم اومد با ابروهای بالارفته نگاش کردم که رسید بهم احسان-یه چیزی بخورین پلاستیکی به دستم داد توش دوتا ساندویچ و نوشابه...سری تکون دادم و آروم گفتم من-ممنون برگشت که بره ولی انگار پشیمون شد دوباره روشو به من کرد وگفت احسان-قرار بود تو ماشین من بشینی. لبخند محوی رو لبم نشست پسره ی دیوونه.به نیکا اشاره کردم و با طعنه گفتم من-تا زمانی که تنها بودین و همراه نداشتین همچین قراری بود سکوت کرد که ادامه دادم من-البته برای شما که بد نشد.ماشالا نیکا خانم خیلی خوب بهتون میرسه. نیشخندی زد و گفت احسان-از اون لحاظ که معلومه چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم عجب بشره پررویی بود این آدم دقیقا داشت میگفت نیکا بهتر از توعه...اومدم حرفی بزنم که منتظر نموند و کلشو کشید رفت.منم توی ماشین نشستم و درو محکم کوبیدم...حالیت میکنم حالا..نیکا بهتر از منه؟کجای اون ایکبیری از من بهتره؟.داشتم همینجوری با خودم غرغر میکردم که سینا توی ماشین نشست سینا-ببخشیدا یکم طول کشید دیگه کلا توی راه خفه خون گرفته بودیم..حدودا نیم ساعتی طول کشید که به همون هتلی که احسان جا گرفته بود رسیدیم...پیاده شدم و ساک کوچولومو به دستم گرفتم هنوز ساعت ۱۰ بود..قرار کاری ای که داشتن برای ساعت ۴ عصر بود..منو نیکا توی لابی نشستیم و اون دوتا هم رفتن که کلید اتاقامونو بگیرن..سینا که انگار اونجا حوصلش سررفته بود اومد و روی مبل کناری من نشست نیکا هم دقیقا جلومون بود نیکا-اوووف چقدر راحت تا اینجا رسیدیم؛تو کل راه در حال شوخی وخنده بودیم.اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت خندم گرفته بود؛خدایا این دیگه چه آدمیه سینا-والا احسان که یه چیزه دیگه میگفت. نیکا-چی میگفت؟ سینا-میگفت تا اینجا از دست این دختره دیوونه شدم موقع برگشتن یجوری باید دست به سرش کنم با تو بیاد نیکا حرصی نگاش کرد که سینا ادامه داد سینا-منم که اصلا حوصله دیدن قیافتو ندارم.شرمنده ولی فکر کنم مجبوری برگشتنا با اتوبوس یا مینی بوس بیای هرکاری کردم نخندم دیدم نمیشه سرمو انداختم پایین وریز خندیدم.این سینا هم برای خودش یه پا دیوونه بود..سرمو بلند کردم..احسان داشت میومد سمتمون هممون بلند شدیم که یک کلید داد دست سینا وگفت احسان-این اتاق تو سینا یک کلیدم داد دست من و گفت احسان-اینم کلید اتاق تو و نیکا چشمام تا آخرین درجه باز شد که سینا زد زیر خنده ولی من اون لحظه اصلا خندم نگرفته بود اتفاقا دوست داشتم بشینم گریه کنم.با ناراحتی گفتم من-یعنی منو نیکا خانم توی یک اتاق باشیم؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-آره دیگه.اتاق جدا میخوای؟ اومدم بگم آره که دیدم خدایی خیلی پررو بازیه برای همین با صدای خیلی آروم و ناراحت جواب دادم من-نه بابا..یک شبه دیگه اصلام اینطور نبود همین یک شب برای من از هرچیزی بدتر بود اصلا فکر اینکه چجوری باید اینو تحمل کنم آزارم میداد.نیکا که تا اون موقع ساکت بود با اعتراض گفت نیکا-نمیشه حالا من پیش تو باشم؟ با دهن باز نگاش کردم.واقعا چقدر این دختر بی حیا بود.خجالتم خوب چیزیه بخداا...احسان همچین نگاش کرد که من بجای نیکا ترسیدم.نیکا گفت نیکا-حالا اتاق ما کجا هست؟ همین حرفش باعث شد منو سینا اروم بخندیم..اخه دختره ی مشنگ تو که انقدر ترسویی غلط میکنی از این چرت و پرتا میگی احسان-طبقه پنجم میتونین الان بریم. دیگه صبر نکردم و رفتم سمت آسانسور نیکا هم پشت سرم اومد.دلم میخواست برم بخوابم.خیلی خسته بودم.هرکی ندونه میگه الان حتما دوروزه تو راهه بابا همش یک ساعت بوداا..سوار آسانسور شدیم و دکمه رو زدم..همین که پامونو از درش بیرون گذاشتیم نیکا باتندی گفت نیکا-کلیدو بده به من یک تای ابرومو بالا انداختمو گفتم من-اون وقت برای چی؟ نیکا-نکنه میخوای کلید اتاق دست تو باشه دختره ی دهاتی؟ خونسرد از کنارش رد شدم و در همون حال که دره اتاقمونو باز میکردم گفتم من-فعلا که آقا احسان کلیدو داده دسته من اگه خودش میخواست همون موقع کلیدو میداد به تو پوزخندی به قیافه حرصیش زدم و اومدم تو و روی یکی از تختا نشستم؛حال متوسطی داشت.دوتا تخت یک نفره دو طرف اتاق بودن.یک حمومم گوشه اتاق بود که انگار دیواراش شیشه ای بود ولی از این شیشع های مات که داخل دیده نمیشد دست از کنکاش کردن خونه برداشتم از توی ساکم پیراهن سفید آستین بلندمو برداشتم با شلوار مشکی نسبتا چسب توی حموم عوض کردم و اومدم و روی تختم دراز کشیدم...پووف حوصلم به شدت سر رفته.اول خواستم با گوشیم یکم بازی کنم ولی اصلا حسش نبود.پس همون بهتر که یکم بگیرم بخوابم.رومو کردم سمت دیوار و پتورو هم روم کشیدم..آخ چقدر گرم و نرم بود.جون میداد برای خوابیدن.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم نیکا-آخی.نکنه تا اینجا تو رانندگی کردی خسته شدی حالتمو تغییر ندادم توی همون حال گفتم من-به شما مربوط نیست چند ثانیه ای ساکت شد.حتما دیگه حرف گیر نیاورده خسته شده.چه بهتر..چشمامو بستم تا دوباره بخوابم..که یکدفعه بازوم کشیده شد انقدر محکم کشید که از حالت دراز کشیده به نشسته در اومدم و با تعجب نگاش کردم که با عصبانیت گفت نیکا-ببین گلم.درسته تو منشی شرکت احسانی ولی این تغییری برای تو ایجاد نمیکنه چون تو بازم زیر دست اونی.فکر نکن حالا که به عنوان منشی انتخابت کرده خیلی مالی هستی نه فقط برای این آوردتت که فهمیده بدبخت بیچاره ای.پس تَوَهم برت نداره؛فکر نکن نمیدونم از کجا اومدی دختره ی بدبخت.تو یک دختره بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره با کلمه اخرش احساس کردم نفسم بند اومو قلبم تیر میکشید...هیچی نمیتونستم بگم.حتی یک کلمه هم نمیشد بگم..انگار لال شده بودم نیکا-پس خواهشا سعی نکن خودتو به سینا و احسان بچسبونی که عقده هاتو خالی کنی..پس حقم نداری با من اینجوری حرف بزنی..توهرچی داری از لطف احسان داری سعی کن خط قرمز خودتو بدونی بدبخت چشمام تار میدیدش...قلبم شدیدا داشت تیر میکشید..واقعا سینا و احسان اینجوری درباره من فکر میکردن؟واقعا فکر میکردن من میخوام خودمو به اونا بچسبونم.مگه تقصیر من بود که مادرم مرده..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم اگه یک دقیقه ی دیگه میموندم مطمئنم خفه میشدم شال قرمزی دم دستم بود همونو روی سرم انداختم و اومدم توی لابی هتل.سرمو بین دستام گرفتم که دیگه بغضم شکست و اشکام جاری شد..خدایا این همه تحقیر بس نیست.پس این بنده هات کی میخوان دست از سره منو زندگیم بردارن.خدایا من دارم این وسط دیوونه میشم.صدای گریم بلند شده بود ولی هیچ کنترلی روی خودم نداشتم..صورتم و با دستام پوشوندم..از هیچ کدوم از حرفاش به اندازه اونکه گفت بی مادری دردم نیومدخ بود.همش همون حرفش توی گوشم زنگ میخورد《تو یک دختر بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره》با فکر کردن به جملش گریم شدید تر شد..احساس کردم یکی کنارم نشست.سرمو بلند نکردم.حتما یا احسان یا سینا چه فرقی میکنه اخه. احسان-هستی اتفاقی افتاده؟ صدای نگران احسان توی گوشم پیچید با این حرفش گریم بیشتر شد که دستشو روی مچ دستم گذاشت و مجبورم کرد دستامو بردارم با همون صورت خیس نگاش کردم که گفت اخسان-چیشده هستی؟ با هق هق گفتم من-همش..تقصیره شماس..فکر کردی من نفهمیدم از دستی اتاق منو نیکارو یکی گرفتین تا منو عذاب بده احسان-نیکا چیزی گفته؟! من-دیگه چیزی هم نمونده که بگه..هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..حالا خیالتون راحت شد که اشکمو در آورد با این حرفم اخماش جمع شد بلند شد و دستمو کشید و به سمت اتاق منو نیکا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan
دردسر_عاشقی دم آسانسور واستادچندباری روی کلیدش زدولی آسانسور پایین نیومد.هنوز مچ دستم توی دستش بودراه افتادسمت راه پله ها.منکه تااون لحظه خفه شده بودم دوباره حرفای نیکا توی ذهنم اومد.من عصبانی بودم و اون موقع نتونستم به نیکا حرفی بزنم ولی الان که میتونم عصبانیتموسره احسان خالی کنم.همونطور که از پله ها بالامیرفتم گفتم من-ولم کنین.نمیخوام بیام اونجا احسان-چرابا نیکا دعوات شد؟ همینطورداشت از پله ها بالامیرفت. من-چه فرقی به حاله شماداره؟شماکه سریع در رفتین و نیکارو به جونه من انداختین درحالی که میدونستین اون اگه جای من باشه باحرفاش منو دیوونه میکنه.ولی اصلابراتون مهم نبود دستمو از توی دستش کشیدم و سرجام واستادم که اونم مجبور شد واسته.برگشت سمتم من-البته نبایدم مهم باشه.اخه من که یه منشی بیشتر نیستم..چرا باید براتون مهم باشه که شاید نیکا تا صبح منو روانی کنه یا شاید حرفایی بزنه که من ناراحت بشم یا.. پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت احسان-من ازت پرسیدم اتاق جدا میخوای یا نه..تو گفتی نمیخوام عجب آدمی بود.حتما توقع داشت منم مثل خودش پررو باشم..با حرص و صدای نسبتا بلندی گفتم من-پس توقع داشتین چی بگم؟بیام و در کمال پررویی بگم بله آقا احسان من اتاق میخوام. با داد گفت احسان-الان میگی چیکار کنم هستی؟ با صدایی که به هزار دلیل میلرزید آروم گفتم. من-هیچی از کنارش رد شدم و پله هارو رفتم بالا تا رسیدم به اتاق اونم پشت سرم میومد.دره اتاقو زدم که باز کرد.اول که منو دید اخم کرد ولی اخمش با دیدن احسان جاشو به لبخند داد نیکا-احسان جان بیا تو از جلوی در کنار رفت که هردو اومدیم تو..به ظاهرش نگاه کردم یک نیم آستین سبز پوشیده بود با شلوار قد نود توسی چسب.موهاشم که تا شونش بود دورش ریخته بود...جای تخت ایستادم که احسانم اومد کنارم و با لحن عصبی شروع کرد احسان-تو به چه حقی با هستی اینجوری حرف زدی؟نکنه یکم بهت رو دادم پررو شدی. نیکا پوزخندی زد نیکا-حدس میزدم بخواد بیاد چُقُلی منو پیش تو بکنه. دیگه نمیتونستم جلوی دهنمو بگیرم تا الانم اشتباه میکردم که ساکت موندم من-خواهشا چرت و پرت نگو..من به اون درجه از بیشعوری نرسیدم که بخوام چقلی کسیو بکنم..خودمو هم لایق کل کل وردن با تو نمیدونم نیکا-نباید خودتو در حد ما بدونی.اخه دختر تو رو چه به ما مُرَفَهین.. چشمامو بستم که صدای تو بیخ گره احسان بلند شد.. احسان-نیکا بهتره دهنتو ببندی. رومو کردم به احسان من-نه آقا احسان بزارین حرفشو بزنه. دوباره به نیکا نگاه کردم و گفتم من-ببین نیکا خانم من حتی اگه بدبخت بیچاره هم باشم که نیستم.بهتر از تو و اَمثال تو ام که کارشون فقط به رُخ کشیدن پول باباهاشونه..شماها فقط بلدین با پول بقیه کلاس بزارین و فخر بفروشین که نمیدونین از نظر بقیه چقدر پَست و بی ارزش و عقده ای دیده میشین...تو با اینکارا شعورتو نشون میدی که معلومه خیلی پایینه ولی بنظرم نیاز نیست که به همه ثابت کنی بیشعوری. نیکا-من حتی اگه بیشعورم باشم مردم بخاطر پول و ثروتم بهم احترام میزارن ولی تو چی؟تو که مجبوری از صبح تا شب برای اینو اون کار کنی؟راستشو بخوای دلم یکم برات میسوزه.خب تو هم به پول نیاز داری.یه پیشنهاد برات دارم..میتونی وقتی که کارت توی شرکت تموم شد بیای خونه من چون من به خدمتکار نیاز دارم...اونقدری هم پول دارم که بتونم به یک کلفت کمک کنم. احسان-نیکا گمشو بیرون دیگه به داد احسان توجه نکردم فقط همه ی عصبانیت و کینه نفرتمو جمع کردم و محکم خوابوندم توی گوشش.انقدر محکم زدم که پرت شد روی زمین..دسته منم به گزگز افتاده بود..احساس میکردم جیگرم خنک شده..حقشه..همین کافیه.دیگه نیاز به داد و هوار نیست.همین ضربه من تا مدت ها به عنوان یادگاری روی صورتش میمونه...ولی..احساس میکنم هنوز به اون اندازه کافی خالی نشدم دلم میخواد برم سمتش و موهاشو بکشم..اومدم دوباره برم سمتش که احسان بازو هامو گرفت احسان-هستی بس کن همون طور که تقلا میکروم ولم کنه گفتم من-نه..بزارین من حساب این دختررو برسم..بزارین حالیش کنم با کی داره مثل نوکرش حرف میزنه احسان-گفتم کافیه..هستی تمومش کن من-آقا احسان میگم ولم کن...گفتم ولم کن. انقدر ولم کن آخرو بلند گفتم که خودمم از صدای خودم تعجب کردم..دست از تقلا کردن برداشتم و سرجام آروم و مظلوم واستادم..اخماشو همچین کشید تو هم که یه لحظه ترسیدم.دستاشو از روی بازو هام برداشت و همونطور که به من نگاه میکرد با همون اخم گفت احسان-نیکا گفتم برو بیرون با اینکه به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با نیکا بود نیکا-ولی احس.. احسان-گفتم همین حالا برو بیرون همچین با عصبانیت و تحکم این حرفو زد که نیکا دیگه جرئت نکرد حرفی بزنه و رفت بیرون.آب دهنمو قورت دادم.چهرش خیلی برزخی بود.تنها راهی که داشتم این بود که دست پیش بگیرم که پس نیوفتم من-بفرما..خوب شد؟شما هم همینو میخواستی؟میخواستی ببینی چجوری منو کو @cognizable_wan
🍃💥 ✍این روزها ســـــعے ڪن قــــــــــلبت باشے ازنـــــفوذ شـــــیطان شاید سخت تر از حـــــرم بودن مدافع شدن باشد " الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ ،حرم خــــــــــداوند متعال است پس در حـــــرم او غیر او را نڪن
〰🇮🇷🌷🍃🍃🌷🇮🇷〰 دست نوشته ی حاج قاسم سلیمانی برای یکی از دوستانش: علی عزیز! چهار چیز را فراموش نکن: ۱_اخلاص ، اخلاص ، اخلاص یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا ۲_قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل‌بیت(علیه‌السلام) کن ۳_نماز شب توشه عجیبی است ۴_یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات "برادرت ، دوستدارت سلیمانی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ناتوانی یک انسان که با خیر شود همراه بهتر از قدرتی که شر بسوزانند شوند تباه خودشان را قدرتمند می دانند بعضی ها با همان افتخار قدرت افتاده اند به چاه وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ کاش تدبر داشتند ، شده بودند سر به راه کشور امـام زمـان است اینجا ، هشـدار عرصه تاخت و تاز شما نیست و جولانگاه خودشان آگاه هستند به این موضوع که در کمینشان هستند نیروهای غیور سپاه 〰〰〰〰〰🇮🇷🌷🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: با اینکه می‌دانیم او [امام زمان(عج)] واسطه‌ی بین ما و خداست، مع‌ذلک به فکر او نیستیم! ای‌کاش می‌دانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او، به نفع خود ماست؛ وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است. http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌷 ⭕️ چه نقشی در زندگی ما مسلمانان دارد؟ 🔷اعتقاد به از آن اندیشه هایی است که در طول تاریخ به نوعی با ساختارهای قدرت مرتبط بوده است. پادشاهان مستبد دوست داشتند که مردم باشند، بخاطر اینکه هر بلایی سر مردم بیاورند، مردم بگویند که قسمت و ما این بوده است. یکی از این است که فرد برای تلاش نمیکند. اگر شما احتمال بدهی که در کنکور قبول میشوی، سعی می‌کنی که در کنکور قبول بشوی، ولی اگر فکر کنی که دست من نیست و قبلا مقدر شده است، اگر قرار است که قبول بشوم، میشوم و اگر قرار باشد که قبول نشوم، نمیشوم و درس خواندن من هیچ فایده ای ندارد. شما وقتی تلاش میکنی، که فکر کنی قبول شدن شما دست خودت است. 🔷 همواره تلاش میکردند که و نخواهند که حق شان را از حاکمان بگیرند و بگویند که قسمت ما همین بوده است. «گلیم کسی را که بافتند سیاه، با آب زمزم و کوثر، سفید نتوان کرد». این نگاه دو کس است: یکی که میخواهد برای تنبلی اش داشته باشد. یکی حاکمان و که در تنبلی مردم است. علامه اقبال لاهوری میگوید: بعد از هر شکست بزرگ، ملتهای شکست خورده نگاه جبرگرانه پیدا میکنند. مثلا مغول، مردم کشورهای اسلامی را شکست داده و اذیت کرده و بعد اشعار جبرگرانه در آن دوره در میان مردم زیاد است. زیرا این جبرگرایی نوعی واکنش مردم است برای اینکه شکست خودشان را توجیه کنند و خودشان را آرام کنند، بکنند و بگویند که خدا این کار را خواست و تقدیر الهی بوده است و بگویند که کاری از دست ما برنمی‌آید. 🔷وقتی را به دارالعماره ی کوفه می آورند، به امام سجاد(ع) نگاه میکند و میگوید که این کیست؟ می‌گویند که ایشان علی پسر امام حسین(ع) هستند. ابن زیاد با بی ادبی می‌گوید که مگر علی بن حسین (اشاره به حضرت علی اکبر ع) را خدا نکشت؟ امام سجاد(ع) می‌فرمایند: آن علی بن حسینی که کشته شده برادر بزرگ من بود و او را خدا نکشت، بلکه . می‌خواست از خودش بکند و بگوید که حضرت علی اکبر(ع) را خدا کشت. 🔷جبرگرایی نوعی است. جامعه‌ای که دنبال است فرسوده میشود و خالی از و ذوق عمل میشود. در جوامعی که به معتقد هستند، در یک جاهایی خسته میشوند و به می‌خورند. آن جوری که می‌خواهند نتیجه نمی‌گیرند و ناامید می‌شوند. به نظر می‌رسد جبر و اختیار که است از این جهت به ما کمک میکند که ما نوعی و فکری هم پیدا می‌کنیم. یعنی ضمن این که موظف هستیم که کنیم، از آن طرف میدانیم که همواره یک در کنار ما هم وجود دارد. من خودم را میکنم و از او هم میگیرم، پس حتما برای من اتفاق خوبی خواهد افتاد. 🔷ما می‌گوییم: مال حلال را دزد نمی برد، ولی اگر مال حلال را هم مواظبش نباشید دزد می برد. مردم در راهی با پیامبر(ص) میرفتند، برای خوردن غذا در وسط راه همراهان از پیامبر اکرم (ص) پرسیدند که پای شترها را ببندیم یا توکل بکنیم؟ مثل اینکه بگوییم ما به ماشین مان دزد گیر بزنیم یا بدست خدا بسپاریم؟ پیامبر اکرم (ص) فرمودند: شترها را ببندید و توکل کنید. شاعر که می‌گوید: با توکل زانوی اشتر ببند، اشاره به این حدیث است. پس ماشین‌تان را قفل کنید و توکل هم بکنید. ماشین‌تان را قفل کنید، زیرا اگر اینکار را نکنید آن را می‌دزدند و هنگام قفل کردن توکل هم بکنید، زیرا خیلی از ماشین‌ها راهم قفل کردند ولی باز دزد آن را برد. پس مال حلال را هم دزد می‌برد. 🔷کسانی که در ازدواج‌هایشان انتخاب‌های موفق می‌کنند، می‌گویند که ما حواسمان را جمع کردیم ولی در ازدواج‌هایی که به شکست ختم می‌شود، می‌گویند که بخت ما یا قسمت ما این بود. کسی که کرده، برای این که وجدان خودش را آرام کند می‌گوید که ما این بود. یا اینکه بقیه برای این که او را آرام کنند می‌گویند که قسمت تو بود و خدا را هم بدهکار می‌کنند. حقیقت این است که خدا تعهد نکرده است که کوتاهی‌های ما را جبران بکند. http://eitaa.com/cognizable_wan