#محبت
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز
باید باشد :
💥 محبت
💥حرمت
💥 مشورت
💥مدیریت
💥جایی ڪه محبت هست
💥 دو چیز وجود ندارد
💥 یڪی قدرت
💥 دیڪَری دشمنی...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃💝🍃
🎀 #همسرداری 🎀 .
#سیاست_های_همسرانه
💑روزهای اول عاشق شدن، هیچ کاری برایتان سخت نیست. لبخند زدن بخشیدن یا هر روز عاشقتر شدن در آن روزها از هر کاری آسانتر است اما هر سال که از ازدواجتان میگذرد، سادگی این اتفاقات هم کمتر میشود.
با این وجود، شما میتوانید بعد از گذشت چند دهه از زندگی مشترکتان، باز هم آرام و عاشق بمانید.
✅ کافی است هرروز تزریق عشق ومحبت و انرژی به زندگی مشترکتان داشته باشید
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
#مشکل_خیلیامون 😏
از ارسطو پرسیدند در زندگی #دشوارترین کارها چیست؟🤔
گفت: اینکه انسان #خود را بشناسد.🤯
پرسیدند #آسانترین کار چیست؟😎
گفت: اینکه #دیگری را نصیحت کنند....🤥
═══✼🍃🌹🍃✼══
🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرزندپروری
#دروغ های رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗️
🌸برای فلان چیز پول نداریم
به او بگویید قرار است خانهی بزرگتری بخرید
و بههمینخاطر نمیتوانید فلان چیز را برایش تهیه کنید.
به او کمک کنید بفهمد که گاهیاوقات برای انجام کاری که به نفع خانواده است
⏪ باید از خودگذشتگی کرد.
🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا هموناییاند که ادعا دارن با ربنای شجریان افطار میکردند اما تحمل فرستادن صلوات رو ندارن
البته از جماعت بهایی و بزرگشدگان پای شبکههای منوتو و اینترنشنال سعودی جز این را میدیدیم باید شک میکردیم!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
هیـچ وقت در طـول زنـدگی مشترکتـون
برنگردیـد به انتخابتـون شک کنیـد!
اینکـه بعضی ها خیـلی نـادانی میکنن
حـالا در اثر یا کوچکتـرین مشکـلی
یا کوچکتـرین هـوسی...
که در زنـدگیـشون پیـدا میشـه
👈بر میـگردن و نسبت به اصـل انتخاب تردیـد میکـنن..!حواستـون باشـه این یکـی از زیــرکی های بسیااااار ناجـوانمـردانه از شیطــانه
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
↙️↙️چهار قانون⚖ ساده (موفقیت):↘️↘️
☑️ زود از خواب بیدار شوید.☀️🙂
☑️ سختتر از اونچه دیروز کار کردید کارکنید.👩🎨👨🔧
☑️ هیچوقت بیش از سه روز رو بدون ورزش کردن نگذرونید.🏋♀🤼♂🏃
☑️ هر روز برای مطالعه تون وقت بگذارید.⏱📘
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت128
سینی ای جلومدن گذاشتن.دوتا کاسه آش بود با نون سنگک و کشک و سبزی.دوتا چایی هم گذاشتن جلومون...چون توی مهمون خونش بخاری نبود.حسابی سرد بود و دماغم کلا بی حس شده بود.چایی و برداشتم و بین دستام گرفتم که بخاطرش توی صورتم خورد و صورتم گرم شد.حسابی وسوسه شده بودم سریع بخورمش.فوت محکمی توی لیوان چایی کردم که هرچی قطره چایی بود ریخت رو صورتم.چشمامو بستم که صدای خنده احسانو شنیدم.منم ریز خندیدم و شروع کردم به خوردن چایی ایم.طعم اون چایی..کنار احسان؛اون موقع شب تا همیشه زیر زبونم موند.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
از حرص داشتم سکته میکردم.کاغذو که کنار دستم بود توی مشتم مچاله اش کردم...نزدیک یک ساعت بود غنچه رفته بود توی اتاق احسان و صدای هرهر کرکرشون میومد.آخر سرهم که این غنچه ی کثافت اومد سمت پنجره و پردشو کشید.حس میکردم همه تنم ار حرص و حسودی داره میلرزه.یعنی دارن چیکار میکنن؟!..بیشتر از غنچه از احسان حرصم گرفته بود که انقدر ادم مغروری بود ولی کنار غنچه انقدر خاکی بود..نیم ساعت پیش به بهانه ای خودمو توی اتاق چپونده بودم ولی غنچه سریع پیچونده بودم..به دور و برم نگاه کردم تا یک بهونه جدید پیدا کنم.همینجوری داشتم دور خودم میچرخیدم که در اتاقم باز شد آوا اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت129
آوا-سلام هستی جون.
بلند شدم ولی هرکاری کردم لبخند قشنگی روی لبم نیومد و نگاش کردم
من-سلام آوا خانم
آوا-هستی جان آقا احسان تو اتاقشه؟!
سرمو تکون دادم که رفت سمت در تا بره تو اتاق منم سریع پوشه امو برداشتمو پشت سر آوا دویدم سمت اتاق.احسان روی صندلی ای نشسته بود و مشغول کار با کامپیوترش بود غنچه هم به میز احسان تکیه داده بود و مشغول حرف زدن باهاش بود.با دیدن ما سرشونو بالا آوردن و مارو نگاه کردن.منتظر موندم تا آوا بره و کارشو بگه بعد اینکه توضیحاشو به احسان داد.اونم چند تا چیز توی برگه ها نوشت و داد به آوا.آوا که رفت منم رفتم جلو و کنار میزش واستادم نزدیک ۱۰ تا برگه الکی آوردم تا امضاء کنه.احسان با تعجب نگام کرد.واقعانم چرت و پرت بود.داده بودم پای برنامه روزانه هامو امضاء بزنه.دیگه آخرا که فهمیده بود قضیه چیه خندش گرفته بود.برگه ها که تموم شد داشتم همه تلاشمو میکردم که یک دلیل پیدا کنم که یهو سینا اومد تو ذهنم سریع گفتم
من-راستی آقا احسان آقا سینا کارتون داشت.
یک تای ابروشو انداخت بالا در حالی که خودشو با وسایل روی میزش مشغول میکرد گفت
احسان-خیله خب بهش بگو خودم بعدا میرم پیشش
انقدر حرصم گرفته بود دوست داشتم همونجا دوست داشتم خرخره احسانو بجوئم.درحالی که ولم صدام دستم نبود گفتم
من-نخیر..نمیشه..آقا سینا گفتن یه کار فوری باهاتون دارن.
احسان درحالی که ابروهاش بالا رفته بود و مشخص بود تعجب کرده گفت
احسان-خیله خب هستی.نیازه انقدر بلند حرف بزنی؟!
سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم
من-ببخشید
از سر جاش بلند شد و درحالی کت سورمه ای رنگشو روی تنش مرتب میکرد و جلوتر از من راه افتاد منم سریع دویدم دنبالش.برگشتم سمتمو دستشو تکون داد گفت
احسان-تو میخوای تا اتاق سینا هم با من بیای یا دیگه بس میکنی؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
من-امممم..چیزع.آخه منم با آقا سینا کار دارم.
دستاشو توی جیب شلوارش گذاشت و آروم و خبیثانه گفت
احسان-تو که منو از اتاق انداختی بیرون دیگه بهونه ات چیه؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت130
با دهن باز نگاش کردم...انقدر ضایع بودم.برای بیرون اومدن از اون حالت لبخند مسخره ای زدم و گفتم
من-وای نههه.من به شما چیکار دارم.الانم آقا سینا گفت بیام صداتون کنم.خودمم باهاشون کار واجب دارم با اجازه
بعدم سریع دویدم سمت اتاق احسان باید بهش میگفتم چه دست گلی به باد دادم.دیگه بر نگشتم ببینم احسان چه عکس العملی نشون میده سریع رفتم سمت اتاقش.انقدر عجله داشتم که یادم رفت در بزنم و فقط درو باز کردم و خودمو پرت کردم تو.در پشت سرم بستم و برگشتم که از قیافه سینا زدم خندم گرفت.با چشمای گرد و دهن باز داشت نگام میکرد و پشت میزش واستاده بود ولی الان وقت خندیدن نبود با قدم های بلند رفتم سمتش و دستامو توی هم قلاب کردم و با استرس گفتم
من-آقا سینا احسان داره میاد اینجا؟!
اصلا حواسم نبود جلوی سینا دارم احسان صداش میکنم.سیناهم حواسش نبود چون چهرش نگران شد و گفت
سینا-
سرمو تکونی دادم
من-خب همین دیگه...احسان داره میاد اینجا.
سینا-یعنی هیچیش نشده؟!سالمه؟!
من-آره بابا سالمه فقط داره میاد اینجا.
صاف واستاد و چپ چپ نگام کرد.مونده بودم چرا احسان نمیرسید به اتاق مگه چقدر راه بود؟!دوباره نگامو به سینا دادم وگفتم
من-آقا سینا فقط خواهش میکنم یه بحث مهمی پیدا کنید
دوباره چشماش گرد شد
سینا-یعنی چی؟!
از کلافگی پوفی کردم و گفتم
من-ببینید آقا سینا!!غنچه رفته بود چسبیده بود به آقا احسان منم حرصم گرفت برای اینکه یکجوری آقا احسانو دور کنم گفتم آقا سینا باعاتون کار خیلی فوری ای داره.
حرفم که تموم شد .سینا زد زیر خنده..کجای حرفم خنده داشت واقعا؟!!همینجور داشتم نگاش میکردم که در باز شد و احسان اومد تو.چند قدم رفتم عقب و کنار در واستادم.احسان رفت جلو با سینا دست داد و روی مبل دونفره نشست...همینجوری ایستاده بودم و نگاشون میکردم که سینا گفت
سینا-هستی تو میتونی بری!.
چشمی گفتم و از در بیرون اومدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت131
به پشتی صندلی های ماشین تکیه دادم و دستمو روی سرم گذاشتم.سرم داشت از شدت درد نصف میشد..این سر و صداهم که شده بود قوز بالا قوز...تازه حس کردم خفه شدن که صدای داد امیر بالا رفت
امیر-من برای تو مهم نیستم وگرنه راضی کردن مامانت که کاری نداره.
دیگه نزدیک بود گریم بگیره از این همه کلافگی
بهار-امیر الکی حرف نزن.چیکارش کنم به نظرت؟!برم بهش بگم من میخوام ازدواج کنم راضی هستی یا نیستی برام مهم نیست؟!
امیر-من نگفتم برو اینارو بگو ولی حداقل حرف که میتونی بزنی.تو حتی خودتم هیچی نمیگی.انگار خودتم خیلی بدت نمیاد دیگه همو نبینیم.
صدای بلند و بغض آلود بهار بلند شد
بهار-خیلی نامردی بخدا.من بدم میاد با تو باشم؟!من که صبح تا شب دارم التماس مامانمو میکنم بزاره با تو ازدواج کنم؟!تو چی؟! تو که فقط بلدی سر من داد بکشی..کار دیگه ای هم یادداری؟!
سرعت ماشین بیشتر شده بود..مثلا خیره سرم اومده بودم با بهار و امیر بریم دور بزنیم.اینام افتاده بودن به جون هم.صدای ضبط وهم ته تهش کرده بودن که مثلا من نفهمم دارن دعوا میکنن.اوسکلا نمیفهمن صدای دادشون خیلی بلنده..از شرکت که اومده بودم بیرون سرم درد میکرد حالا هم که با صدای سرسام آور آهنگ و داد وبیداد امیر وبهار چیزی نمونده بود خودمو بکشم..اصلا دلم نمیخواست توی بحثشون دخالت کنم ولی انگار خودشونم حالیشون نبود که ساکت بشن و نزدیک ۱ساعت بود داشتیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم و اینا داد میزدن.رفتم بین دوتا صندلی و ضبطو خاموش کردم که دوتاشون ساکت شدن.با حرص و بلند گفتم
من-نمیخواین بحثتونو تمومش کنین؟!واقعا نمیفهمین یکی دیگه هم این عقب نشسته.شاید حوصله جیغ و دادهای شمارو نداره؟!شما خوشتون میاد باهم دعوا کنین فکر کردین منم خوشم میاد هی صدای دادتونو بشنوم؟!
سرعت امیر خیلی کم شده بود چشمامو یه بار روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم.
من-امیر همین گوشه نگه دار.
امیر زد کنار که دوباره توی همون حال گفتم
من-من نمیخوام فضولی کنم.ولی امیر اگه بهار از تو خوشش نمیومد هیچوقت انقدر برات گریه نمیکرد و زجه نمیزد پس خواهشا خرابش نکن...بعدشم شما که نمیتونین کسی رو ببرین بیرون خواهشا الکی علافش نکنین.
خودمو سمت در کشیدم و پیاده شدم ولی سرمو توی ماشین نگه داشتم و ادامه دادم
من-مثل آدم رفتار کنین تا بتونین پدر و مادرتونم راضی کنین.شما که خودتون اینجوری باهم حرف میزنین با اجازه مامان باباهاتونم به جایی نمیرسید
اومدم سرمو بیرون بیارم که دوباره چیزی یادم اومد و سرمو توی ماشین بردم
من-در ضمن هر وقت که تونستین درست باهم رفتار کنین.بیاین دنبال من و منو دعوت کنین بیرون.
ایندفعه سرمو کامل بیرون آوردم ودر ماشینو محکم کوبیدم و راه افتادم سمت مخالف ماشین که دستم کشیده شد و برگشتم که بهارو با چشمای خیسش دیدم
بهار-کجا داری میری دیوونه؟!بیا بشین تو ماشین..معذرت میخوایم.دیگه دعوا نمیکنیم.
لبخندی بهش زدمو بغلش کردم
من-قربونت برم.تو ناراحت نباش.منم دیگه باید برم خونه..شما برین با امیر حرفاتونو بزنین.از حرفای من ناراحت نشو.منظورم امیر بود.الکی به در گفتم که دیوار بشنوه..تازه سرمم درد میکنه.نفهمیدم چی گفتم.اگه حرف خیلی بدی زدم از طرف من از امیرم معذرت خواهی کن.
بهار دماغشو بالا کشید.که از بغلم کشیدمش بیرون.
من-برو..امیدوارم خوش بگذره بهت.منم باید برم دیگه
صدای آروم بهار اومد
بهار-اذیت نکن دیگه هستی.بیا بریم.من که قول دادم دیگه داد وبیداد نکنیم.
دوباره لبخندی روی لبم نشوندم
من-بخدا من بخاطر اون نمیخوام برم.کار دارم باید برم خونه
بهار-حداقل بزار خودمون برسونیمت.
دستشو گرفتم بین دستام
من-دستت دردنکنه.میخوام پیاده برم.اینجوری خودم راحت ترم.
باهاش روبوسی کردم که آروم کنار گوشم گفت
بهار-به جون خودم نمیخواستم ناراحتت کنم
خنده آرومی کردم و با مسخرگی گفتم
من-گمشو دیگه نکبت..چقدر صحنه رو احساسی میکنی.انگار من تورو نمیشناسم.برو.من خودم برم راحت ترم.
بعد خدافظیمون از هم جدا شدیم و من راه افتادم سمت خونه که صدای زنگ گوشیم در اومد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت132
احسان بود.باصدایی که سعی میکردم کاملا بی تفاوت باشه جواب دادم
من-الو
صدای آروم و مهربونش باعث شد همه ی ناراحتی هام از دلم بره بیرون
احسان-هستی؟!
بغضی که ناخواسته توی گلوم بود و قورت دادم و آروم و با عصبانیت کمی ناشی از حضور غنچه گفتم
من-بله؟!
احسان-ناراحتی از دست من؟!
انقدر مظلوم گفت که دلم سوخت.ولی من به هیچ عنوان باهاش آشتی نمیکردم..سکوتمو که دید نفسشو کلافه بیرون فوت کرد و گفت
احسان-پس ناراحتی...کجایی هستی؟!
با صدای آروم و خشداری گفتم
من-براچی میپرسین؟!
احسان-میخوام ببینمت.
دوباره ساکت شدم که گفت
احسان-هستی من باید ببینمت..کجایی؟!
من-توی بازارم.
احسان-کدوم بازار؟!
انگار تازه کارش یادم افتاد که چجوری به غنچه چسبیده بود که حرص و لج گفتم
من-نمیگم.
صدای اعتراض گرش بلند شد
احسان-هستی!
دوباره هیچی نگفتم که صدای اَه گفتنش اومد و بعد هم تلفونو قطع کرد.با تعجب به گوشی توی دستم نگاه کردم.یعنی به همین سادگی قطع کرد؟!نباید یکم پافشاری میکرد؟!چشمامو از حرص بستم..و راه افتادم سمت خونه.اصلا نمیفهمیدم دارم چجوری و چقدر تند راه میرم.فقط هی خودمو میخوردمو و راه میرفتم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم
احسان-هستی!!
با تعجب برگشتم سمتش.اون منو از کجا پیدا کرده بود؟!با اینکه تند راه رفته بودم ولی هنوزم راه زیادی تا خونه مون مونده بود و نزدیکش نبودم.دست از فکر کردن برداشتم ونگامو توی صورتش چرخوندم که نزدیکم شد و دقیقا روبه روم قرار گرفت.نمیتونستم نگامو ازش بگیرم..لبخندی روی صورتش نشوند و شیطون و مهربون گفت
احسان-الان سرکار خانم قهرن؟!
سرمو انداختم پایین.که صداش بلند شد
احسان-چرا ناراحتی؟!
سرمو آوردم بالا و چند ثانیه به صورتش خیره شدم.بیخیال سرمو برگردوندم طوری که نیم رخم بهش بود آروم و در حالی که همه تلاشمو میکردم نسبت بهش بی تفاوت باشم گفتم
من-ناراحت نیستم
خنده آرومی کرد و یک قدم نزدیک تر شد و با لحن بامزه ای گفت
احسان-اوه اوه.پس اگه این ناراحتی حساب نمیشه.خدا به دادمون برسه وقتی ناراحت میشی.
همه تلاشمو کردم تا لبخندی روی لبم نشینه.موفق هم شدم.همونطوری به منظره روبه روم زل زده بودم که صداش اومد
احسان-خیله خب..بیابریم تو ماشین باهم حرف میزنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan