eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم:وقتی بزرگ شدی چه کار میکنی؟ زهرا: ازدواج😍 معلم:نخیر، منظور اینه که میخای چیکاره شی؟؟؟😕 زهرا: عروس😁 معلم: منظور اینه وقتی بزرگ شدی چه کاری انجام میدی؟😐 زهرا: شوهر میکنم😅 معلم: خانم گل وقتی بزرگ شی واسه مامان بابات چی انجام میدی؟😑 زهرا:داماد میارم🙈 معلم: دختررر !!! مامان بابات واسه آینده از تو چی میخان؟😤 زهرا: نوه!! خب دختره دیگه شوهررر میخااااد 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
بلاخره به آرامشش رسید. * اصلا نمی خواست فکر کند تمام شب گذشته خواب بوده! پلک هایش را با ترس باز کرد. صورتش درست مقابل صورت پژمان بود. مژه های بلندش سایه انداخته بود. لبخند زیبایی روی لبش نشست. پس هیچ چیزی خواب نبود. همه چیز واقعیت بود. دستش بالا آمد روی پوست دست پژمان خط کشید. تمام جانش خنک شده بود. انگار میان دو قطب یخ باشد. -سلام! لبخند آیسودا پررنگ تر شد. -سلام. پلک چشم پژمان هم باز شد. مستقیم نگاهش کرد. -صبحت بخیر. -صبح تو هم بخیر. اصلا نمی خواست در جواب دادن خلاقیت به خرج بدهد. در همین حد کافی بود. -بیا بغلم ببینم. -مگه الان کجام؟ -یه سانت فاصله داری. آیسودا بلند خندید. پژمان او را به سمت خودش کشید. -چقدر لاغر شدی. -دیشبم گفتی. -از بس تو چشمم اومده. آیسودا فقط لبخند زد. پژمان گونه اش را طعم دار بوسید. -بریم بیرون صبحونه بخوریم؟ -نه، صبحونه های خاله جون رو ول کنیم بریم بیرون؟ -میخوام تنها باشیم. -تنهاییم دیگه، کسی تو این اتاق مزاحممون نمیشه. پژمان لبخند زد. -نکنه میخوای بهم تجاوز کنی؟ لبخند پژمان پررنگ تر شد. دختره ی دیوانه! پشت کمر آیسودا را چنگ زد. -دلم خیلی برات تنگ شده بود. آیسودا نفس عمیقی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار دوست داشت مدام بشنود. کم جمله ای نبود. این دلتنگی گفتن ها به هزار دوستت دارم پر تمتراق می ارزید. چانه ی نرم آیسودا را بوسید. موهای سیاه رنگش روی پیشانیش را کاملا پوشانده بود. دست برد و موهایش را کنارزد. -این رنگو دوس دارم، هیچ وقت رنگشون نکن. -چشم. -تورم دوس دارم. آیسودا ناخودآگاه گفت: واسه همین ولم کردی و رفتی؟ -رفتم به افکارم سروسامون بدم. -من زنت بودم. -حالا هم هستی. آنقدر آرام و ملایم جواب می داد که دلش می خواست فکش را خورد کند. -من که نگفتم دیگه زنم نیستی؟ آیسودا پوزخند زد. -ولی قبولمم نکردی. -این افکار زنونه ی خودته! آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -فکر کردی من به این راحتی ها می بخشم؟ -آره! آیسودا اول متوجه منظورش نشد. اما وقتی دست پژمان زیر پیراهنش رفت و آرام کمر و کمی از پایین تنه اش را نوازش کرد خود به خود ساکت شد. دست هایش آنقدر گرما داشت که خلسه ی عجیبی را به تنش حکمفرما کند. ولی قرار نبود این فقط یک خلسه ی خشک و خالی باشد. پژمان داشت ضربان قلبش را بالا می برد. دست هایش مشغول غواصی بودند. انگار تازه به آب رسیده باشد. جوری که نفس آیسودا تند شد. -ظالم. پژمان او را بیشتر به خودش پسباند. -دلم تنگ شده برات. دست آیسودا یقه ی پژمان را گرفت. انگار که خودش هم دلش بخواهد. اگر می خواست اعتراف کند خودش هم این نزدیکی را می خواست. اینکه تن به تنش بچسباند. گرمای تنش را میان نفس هایش حل کند. پژمان از جایش بلند شد. آیسودا را هم بلند کرد. دستانش را جلو برد و دکمه های پیراهنش را باز کرد. سینه ی سفیدش حسابی به چشم می آمد. لباس زیر سیاه رنگی پوشیده بود که این سفیدی را دو چندان می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 ✍خداوند قدرت زیادی به مردها داده است اما کلید این قدرت دست زن‌هاست! ✅«احترام»، «محبت» و «حفظ اقتدار مرد» سه تا شاه کلید مهم هستند! ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی همسرت باهات قهرمیکنه ومیگه میرم به این معنیه که دستاش رومحکم بگیری و بلندبهش بگی: بمون من دوستدارم نه اینکه شونه هاتو بالابندازی وبگی هرجورراحتی http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ♦️بهترین زنان شما زنی است که خصلت داشته باشد: گفته شد آن پنج خصلت کدامند؟ پاسخ دادند: امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: 1⃣سهل گیر باشد و سخت نگیرد 2⃣نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد 3⃣از شوهر خود کند 4⃣هرگاه شوهرش را به خشم آورد چشم بر هم نگذارد تا او را راضی کند 5⃣و هرگاه شوهرش از وی غایب شد مال و آبروی او را حفظ کند ♦️ چنین زنی از خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند. 📙کافی جلد۵، ص۳۲۴ 👈 عضویت در 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمهای عزيز باور كنيد شما بزرگترين سلاح دنيا رو داريد با حرف زدنتون ❌نگوييد: میخوام اينکار را انجام دهم ✅بگوييد: به نظرت اينکار را بكنم؟ بگوييد: میخواهم نظر تو رو در مورد انجامش بدونم ❌نگوييد: این چیه پوشیدی؟ ✅بگوئید آن لباس بیشتر بهت میاد بگوئید به نظر من آن يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه. ❌نگوييد می آیی دنبالم؟ ✅بگوئید: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتوانی بیائی؟ ❌نگوييد بریم خرید؟ ✅بگوئید: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه http://eitaa.com/cognizable_wan
هرکسی را بهر کاری ساختند بحث داغ برنامه ریزی موضوعات آموزشی در مدرسه حیوانات در جریان بود. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد. پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزش‌های مدرسه قرار بگیرد. شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات درس‌ها را یاد بگیرند. خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود، مرتب از پشت به زمین می‌خورد. دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست، نمره ده می‌گرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی‌رفت. پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید نمره خوبی نمی‌گرفت، مرتب صفر می‌گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و برگ درختها هم برایش سخت بود. جالب اینجاست که تنها مارماهی بود که می‌توانست درس‌های مدرسه را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود. اما مسئولان مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می‌خوانند. این همان مسئله ما است که می خواهیم همه افراد را با استعدادهاومهارت ها وعلایق مختلف وارد یک مکان آموزشی واحد به نام مدرسه میکنیم،البته که سواد اولیه برای هر انسانی لازم است اما سواد عالیه برای هر انسانی به طور متفاوت تعریف می شود. 🌼🌼🌼 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan👈
﷽ ❄️ فرود برای معراج!! ❄️ 🌼 سوار بر هلیکوپتر، در آسمان کردستان بودیم. دیدم مدام به ساعتش نگاه می کند. وقتی علت کارش را پرسیدم، گفت: الان موقع نمازه. بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیا! 🌼 خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست؛ اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره؛ ما باید همین جا نماز بخونیم! هلیکوپتر نشست. 🌼 صیاد با آب قمقمه ‌ای که داشت، وضو گرفت و به ایستاد؛ ما هم به او اقتدا کردیم. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۳ http://eitaa.com/cognizable_wan👈
✅چـطوری غلظت خون رو کاهش بدیم؟ ☀️روزانه چندتا کیوی بخورید 👈 كيوي مانند قرص آسپرين موجب رقيق شدن خون شده ☀️ و از ايجاد پلاك در خون جلوگيري مي كند! ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 📘http://eitaa.com/cognizable_wan
اصلا ڪی گفته آقا پسر میاد خواستگاری باید ماشین داشته باشه؟🚗🤔 زن و شوهر باس وقتــی میخوان برن هیأت یه ساعت تو ایستــگاه منتــظر اتوبوس بمونن 🚌 دلخوشیش همینه پا به پای هم باشن😇 زمستونا به پای هم یخ بزنن توسرما هـــی آقا ڪتشو بده به خانوم هـــی خانوم بگه خودتون سردتون میشــه آقایی😌 زن باس هر سال جهازشو جمع ڪنه از این خونه به اون خونه🏃🏻🚛 آقاشم ڪمڪش ڪنه و روزی صد بار برای خانوم بمیــره و زنده بشه ڪه چه خانوم ماهی داره😍 هی بگه خانومی شرمنده ی شوما هم هستیــما😅 خانومی ڪه درڪ میڪنه بخاطر وضع مالی واقتصادی آقای خوبش ، باید یه چند سالی صبور باشه🙂 ڪی میگه باید همون سال اول خونه داشــته باشن🙅🏻🤔 آقا پسر باس هرروز واس خانومش یه شاخه گل بخره😇🌹 پول نداشت گل بخره خودش با ڪاغذ و قیچی....🗒✂ برای خانومش درست ڪنه ڪه به خانومش بفهمونه دل قوی و مردونــش چقد خاطر خواهـــشـه😍 وگرنه پول خرج ڪردن و تجمــل رو هــمه بلــدن😕🖐🏻 ڪی گفــته دختر خانوم باید جهاز گرون ببره🤔 آقا پسر باس به مادر خانومش بگه چیز خاصی نیاز نیست بخرید ما خودمون ڪم ڪم میگیریم ...😎💪🏻 اصلا اگه بخواید تجــملی بگیرید من نمـیبرم تو خونم😡 شما همینڪه دختر مثل دسته گلتون رو سپردید به من لطف ڪردید👰😎 ڪی میگه آقای خونه هی باید خانومشو ببره رستوران های گرون گرون🍹🍽🤔 اینڪه خانوم خونه میگرده تو ڪتاب آشپزی 📖دستور یه غذا رو میگیره و با حساسیت خاصی درستش میکنه خیلی عاشقانه تره💑 هرچند آقا با هر لقمه ای باید یه قلپ آب بخوره ڪه بره پایین از گلوش...🍝😆🍶 ✨. http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانید همه سیاره های منظومه شمسی از غرب به شرق دور محور خود میچرخند اما سیاره ناهید از شرق به غرب میچرخد. دانستنی🤔 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛅️ثمرات خوشحال کردن ورنجاندن دیگران⛅️ 💠مرحوم حاج ملا آقاجان می گفت: 🎗دل کسی را محزون نکن و نرنجان این حزن او یک واکنش دارد به سراغ تو می آید وتو را مریض می کند 🎗بی حال می کند ،تو را کم توفیق می کند،کم پول می کند،اینها واکنش دارد هیچ هم متوجه نیستیم 🎗رسیدیم به یک نفر به او اعتنا نکردیم، بی جهت خبری به او داده ایم 🎗وبعکس هرچه افراد بتوانند افرادی را از خود خوشحال بکنند روحشان ترقی می کند 🎗نه مثل کسی می گوید ما فلان نماز را خوانده ایم یا مستحبات را انجام داده ایم ولی ترقی نکردیم نه ترقی می کنی ولی زبانت نمی گذارد 👫http://eitaa.com/cognizable_wan👈
✴️⇦•امام صادق(ع) 🔘✍یک عدد گردو را به همراه پوست سخت آن روی بخاری قرار داده تا کاملا مغز آن پخته گردد و شب به کودک بخورانید به مدت ده شب «هر شب یک گردو» ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 📘http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره به پسره میگه اگه میخوای باهات باشم باید خرجم کنی الان يك ماهه پسره رفته روستا خر جمع کنه... 🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴 شمام اگه خر اضافه دارین بدین ثواب داره...😢😢😢 نخند خر جم کن...😄😄😄 •°•°•°•°•°•°•°•° 👁👁 👃 @cognizable_wan 👄
دختره تعریف میکرد : عاشق یک پسـر تلگرامی شدم ،✌️ این هفته بهم گفت عزیزم من دو سه روز نیستم، خونه جشنه ‍♂ بهش گفتم نکنہ ازدواج کردی نامرد؟!😭 گفت نه گلم، میخوان منو ختنه کنن‍♂ من ۷ سالمه، میخواستم زودتر بهت بگم نشد...😂😂😂 ☆☆☆☆☆☆ 😇 👚 @cognizable_wan 👖
📚 👈 خشت های طلا عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو غذا بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟ 📗 ، ج 14، ص 280 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستانک؛ تخت مرگ! 🌸 چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. 🌸 این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. 🌸 این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می‌دانستند. 🌸 کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپرد. 🌸 به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. 📚 در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، و بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده بودند. 🌸 دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. 🔌 دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد! 🌸 🌺 🌼 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍂🌺🍃🌺🍂🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔵 پسر خانواده🔵 مادرم می گفت مهدی از همان بچگی خیلی دلسوز بود. از همان بچگی وقتی غذایی را سرسفره می آوردند ، بین همه ی به تساوی تقسیم می کرد و آخرش اگر چیزی می ماند، برای خودش بر می داشت. مثلا هندوانه و خربزه را طوری تقسیم می کرد که انگار خط کش گذاشته بودند. یا مثلا وقتی مادرم نان محلی می پخت، می رفت بالای سر او چتر می گرفت. همیشه با مادرمان و خواهرها صحبت می کرد که آیا چیزی احتیاج داریم یا نه. زیاد توقع هم نداشت و هیچ چیز از کسی نمی گرفت. پدرم به همه ی ما مختصر پول توجیبی می داد. مهدی تا وقتی که خود پدرمان پول را نمی داد، یک کلمه هم حرف نمی زد. 📚http://eitaa.com/cognizable_wan
. ✋ ✋ \\😎// | | \ / /"^`\ | | | | | | | | 👢👢 چاکر همه مفت خونای عزیز راحت باشین تو رو خدا... ﺷﻤﺎ مطلب ﻫﻢ ﻧﺰﺍﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﯼ . . . . . . . . . . . ﻃﺮﺡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺎﺯﯼ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯿﻪ ﮔﺮﻭﻩ |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| بیکارهای گروه براتون از این پلاستیک تق تقیا آوردم ،بترکونید .!!!😆😆 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی جالب اﺯ عطسه کرﺩن بچه ها ( فقط آخریش )😳😍😍‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
🌷 خیلی زیباست 🌺🍃 "بیهوده نزیسته ام" اگر بتوانم یک دل را از شکستن باز دارم، بیهوده نزیسته ام اگر بتوانم رنج و محنت یک زندگی را تسکین دهم، بیهوده نزیسته ام اگر بتوانم درد جانسوزی را سرد و سلامت کنم، یا پرنده از پا افتاده ای را یاری کنم که به آشیانش باز گردد، بیهوده نزیسته ام. امیلی دیکنسون رنج خود و راحت یاران طلب سایه خورشید سواران طلب رنج مشو، راحت رنجور باش ساعتی از محتشمی دور باش درد ستانی کن و درمان دهی تات رسانند به فرماندهی نظامی برگرفته از کتاب "مائده های فرهنگی" به اهتمام حسین الهی قمشه ای ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
7 توقع مردایرانی ازهمسر ایده آلش:😍 قد و قواره: شکیرا. هیکل: جنیفرلوپز. رنگ پوست: نیکول کیدمن. لب و دهن: آنجلینا جولی و اما اخلاق: خانم فاطمه ی زهرا...!!!😳 بعد خودش چیه:👇 قد : محمدرضا شریفی نیا هیکل :گروهبان گارسیا رنگ پوست : نلسون ماندلا لب و دهن : علیرضا خمسه و اما اخلاق یزید ابن معاویه 😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#ثواب_آمیزش 💖پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند : ❣وقتی به سوی همسرتان می ‌‌روید در آغوش فرشتگانید ! چون به آمیزش می ‌‌‌‌پردازید گناهان تان چون برگ درختان فرو می ‌‌ریزد و چون غسل می ‌‌کنید و خود را می‌‌‌‌ شوئید از گناهان بیرون می‌‌‌‌ روید. ✍کافی ج ۵، ص ۴۹۶. ❤️🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃❤️
پیراهن را درآورد. آیسودا هنوز هم خجالت می کشید. خصوصا که این بار برعکس همیشه همه جا روشن بود. چشمان پژمان هم تنش را می پاید. از این وضعیت بیش از حد خجالت می کشید. گونه و نوک بینی اش جوری سرخ شده بود که پژمان خنده اش گرفت. محکم بغلش کرد. این دختر جوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی قبلا بینشان نیفتاده. -هنوزم خجالتی هستی؟ آیسودا سرخ تر شد. -دست خودم نیست. پژمان عقب بردش. تمام صورتش را غرق بوسه کرد. جوری که آیسودا خنده اش گرفت. -نکن. -آخه من چطوری از تو دست بکشم ملکه؟ "من شاید شبیه تمام اتفاق های عاشقی دنیا باشم... ولی دست های هیچکسی عین تو نمی تواند این همه خوب، حواسِ قلبم را به تو بدهد." -دست نکش، منو بذاری و بری تنها میشیم، آدم های بد دورمون زیاد میشن، من از بدون تو بودن می ترسم پژمان! لحن جوری بود که قلب پژمان را اذیت می کرد. -دیگه جایی نمیرم. پشت کمرش را نوازش کرد. -لبخند بزن ببینم چقدر خوشگل میشی. عملا میخواست حواسش را پرت کند که کمتر خجالت بکشد. آیسودا لبخند زد. پژمان هم آرام قفل لباس زیرش را باز کرد. دست های آیسودا پشت کمر پژمان سفت شد. انگار فایده ای نداشت. خود پژمان هم از این وضعیت خنده اش گرفته بود. گردن آیسودا را بوسید. -مال من میشی؟ -شدم. -الان؟! آیسودا لب گزید. آخرش که چه؟ خودش را کمی عقب کشید. ولی به چشمان رسوخ کننده ی پژمان نگاه نکرد. لباس زیرش را درآورد. از لخت بودن جلوی پژمان خجالت می کشید. پژمان هم پیراهن خودش را درآورد. سینه ی پهنش باعث شد آیسودا به جای نگاه به چشم هایش به سینه اش چشم بدوزد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این صورت اناری شده جان می داد برای بوسیدن. همین هم شد. گونه اش را محکم بوسید. آیسودا با خجالت گفت:اِ پژمان. -جان دل من... نگاهش بالا آمد و میان دو دوتای چهارتای چشمان پژمان ماند. غروب و طلوع چشمان این مرد عین بی نهایت بود. توان نجات یافتن نداشت. ناخودآگاه خودش جلو رفت. لب هایش را روی لب های برجسته ی پژمان گذاشت. برایش می مرد. این هم آغوشی ها فقط تشنه ترشان می کرد. دوای درد که نبود. فقط درد را نمک سودتر می کرد. انگار دردی که هی خوشت بیاید خونریزی کند. دستانش دور گردن پژمان حلقه شد. سینه اش را به گرمی سینه ی پژمان چسباند. این عریان بودن را دوست داشت. فقط سعی می کرد خجالت کشیدن را محار کند. الان فقط این مرد را با تمام جانش می خواست. دستان پژمان دور کمر لختش حلقه شد. او را به سمت خودش کشاند و روی پایش نشاند. بوسه شان از حالت عادی به نیمه وحشی تبدیل شد. انگار بخواهند همدیگر را ببلعند. پژمانی که همیشه آرام بود این بار بی طاقت بود. ده روز دوری به شدت او را تحت تاثیر قرار داده بود. آیسودا را بلند کرد و خواباند. خودش را وسط پاهایش جا کند. زیر گلویش را بوسید. -خیلی دوستت دارم. و دوباره یک اتفاق تکرار شد. زن که زن بودن را درآغوش مرد دوست داشتنی اش برای با چندم تجربه می کرد. لذتی که نمی توانست با هیچ کس دیگری شریکش شود. فقط پژمان بود و پژمان. مرد عاشق و جذابش! بی نهایت دوستش داشت. یک دوست داشتن عجیب و غریب! شاید هم 8 سال بود که دوستش داشت. فقط مدام سرکوبش کرد. مدام با خودش تکرار کرد که نمی خواهدش! که کس دیگری را دوست دارد. ولی ظاهرا این مرد توانمتدتر از این حرف ها بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan