eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر ماندگار مرحوم سید جواد ذاکر🥀
شهید بزرگوار علی زاکری http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
شهید بزرگوار علی زاکری http://eitaa.com/cognizable_wan
*شهید علی ذاکری* نقل از شیخ حسین انصاریان شهید علی ذاکری بچه تهران که پدر و مادر او هر دو دکتر بوده اند. این خانواده یک پسر دارند و دو دختر… بنده منزل این شهید رفته ام و حکایت را از نزدیک دیده ام و اول این ماجرا را شیخ حسین انصاریان بالای منبر گفتند و من حساس شدم و این موضوع را دنبال کردم. دو تا خواهر دارد که بد حجاب اند و بد حیا اند و دوست پسر دارند و رفت و آمد دارند و گناهان دیگر … این پسر خوب از آب در آمده و هر چه به خواهران نصیحت می کند ، خواهران گوش نمی کنند. این شهید متوسل می شود که خدایا من را از این اوضاع نجات بده . شب در خواب یک روحانی سید را می بیند که خطاب به این شهید می گوید: علی اقا، پاشو بیا دانشگاه امام حسین که اینجا دانشجو می پذیرد. آن موقع هنوز دانشگاه امام حسین (ع) تهران تاسیس نشده بود. می رود که خوابش را تعبیر کند ، پیش‌نماز مسجد محله او می گوید :دانشگاه امام حسین یعنی همین جبهه های حق علیه باطل، ایشان با هزار خواهش و التماس در جبهه ثبت نام می کند و بالاخره راهی جبهه می شود و شب عملیات در وصیت نامه خود موضوعات قابل توجهی می نویسد: آن قدر وصیت نامه دو صفحه ای این شهید را خوانده ام که آن را حفظ شده ام . این شهید در این وصیت نامه می نویسد : ریاست محترم دبیرستان ، معلم عزیزم ، شما را به عنوان وصی خودم انتخاب می کنم. چراکه می دانم پدر و مادرم وقت خواندن وصیت نامه من را ندارند . شما را انتخاب می کنند چون خواهران من اصلا وصیت نامه نوشتن من را قبول ندارند. از شما تقاضا دارم ، جنازه من را که اوردند پس از تشییع جنازه در بهشت زهرا تهران ، بروید پدر و مادر من را خبر کرده و به خواهران من هم خبر دهید ، این مقدار انسانیت در انها سراغ دارم که برای تشییع جنازه من کارها را رها خواهند کرد و به بهشت زهرا خواهند امد. جنازه من را که به داخل قبر گذاشتید ، تلقین قبر را که خواندید ، کفن از چهره من بردارید و بگویید تا برای یک لحظه پدر و مادر و خواهران من بیایند بالای قبر ، اگر راه من حق باشد و بد حجابی دو خواهر من گناه باشد به قدرت پروردگار باید زنده شوم و چند لحظه ای به دنیا و اهل دنیا و پدر و مادر و دو خواهرم لبخند بزنم تا بفهمند که حق با خمینی است و آنچه خواهران من عمل می کنند ، گناه است و ذلالت است و بد بختی .. رئیس دبیرستان می گوید با خود گفتم چه کار کنم ؟ نکند ایشان شهید شود ؟ اگر جنازه اش را اوردند چه ؟ اگرلبخند نزد ؟ اگر زنده نشد ؟ و… ایشان شهید شدند و جنازه اش را آوردند و به پدر و مادر هم گفتیم و آمدند و با خود در این فکر بودیم که آیا این شهید خواهد خندید ؟ نخواهد خندید؟ چه طور خواهد شد؟ با خود گفتیم : هرچه شد مهم نیست و ما باید اعلام کنیم ، چرا که خود شهید از ماخواسته است. به محض اینکه تلقین رو خواندند و تمام شد و کفن را از چهره شهید کنار زدند و خانواده وی بالای قبر ایستاده و گریه می کردند دیدیم که شهید سرش را بلند کرد و برای لحظاتی چشمانش را باز کرد و به روی پدر و مادر و دو خواهرش لبخند زد.. لبخند این شهید خانواده اش را به آنجا رساند که پدر و مادر وی اکنون از بهترین پزشکان کشور قرار دارند و خواهران وی از بهترین خواهران تهران بوده و برای جذب خواهران تلاش می کنند و… http://eitaa.com/cognizable_wan حجاب در زمان ما پشتوانه ای مبارک به نام خون شهدا هم دارد
به احترام همه سر سفره مي نشينم. كنار مادر پناه گرفته ام. راه گلويم بسته شده است. به علي نگاه نمي كنم، اما متوجه ام كه مدام نگاهم مي كند. آخرش هم طاقت نمي آورد وغذايش را كه تمام مي كند ظرف غذايم را برمي دارد. مجبورم مي كند كه بلند شوم و همراهش بروم. آنقدر دور مي شويم كه آن ها را نبينيم. -ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور كه توي گينس ثبت كنند آخرين ناهار در كوه، آخرين نفس درمنزل. -بي مزه چرا؟ -سعيد و مسعود مي آن. قراره خونه ي ريحانه قايمت كنيم. از تصوير صورت سعيد و مسعود و عكس العملشان خنده ام مي گيرد. تهديد كرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم. -بخند، بخند. آخ آخ حيف شدي ،خواهر خوبي بودي. هر چند كه اگه قراره زن اين آقا مصطفي بشي همون بهتر كه بميري. -علي حرف نزن كه كتك دسيسه ي امرزت هنوز مونده. اگه تو نبودي، الان اين قد در به در نبودم كه چه كار كنم. روزم رو به اضطراي تموم نمي كردم. نگي كه چي؟كجا؟ كي؟ خيلي جدی مي گويد: -من؟من آدمي ام كه پاي كار و حرفم هستم. لبخند مرموزي مي زند. -خداييش خوشت اومد چه برنامه ي قشنگي چيدم. مصطفي كه خيلي كيف كرد. تو بدقلقي ، اذيت مي كني؛ والا پسر به اين خوبي... چشمانم چهار تا مي شود. نكند برنامه ي امروز اصلش پيشنهاد مصطفي است. نزديك هستيم. پدر بلند سلام مي كند و علي جوابش را مي دهد. كنار گوشم می گوید: -برنامه ی کوه پیشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقیه اش هم به شما ربطی نداره، اما باور کن کنار مصطفی زندگیت رنگ خوشبختی می گیره. ببین نمی گم سختی نداره، اتفاقا با مصطفی بودن یعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چیزی نیست که بشه کنار هر کسی به دست آورد. علی می رود کنار پدر می نشیند. خیلی حواسم به زمان و افراد نیست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقیقه ای نشده که علی کاسه ی تخمه به دست همراه ریحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلویش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند. سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پایین است و دارد با انگشتانش روی روفرشی می نویسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نویسد. وقتی سکوت مرا می بیند می گوید: -باور کنید من در هیچ کدوم از این برنامه ها مقصر نیستم. واقعا که. ببین چطور این دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چینش خودشان جلو می برند. -من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم. انگار خوشحال می شود، زود می گوید: -اولی رو که باور کنید وجدانا. دومی هم در خدمتم. صریح می پرسم . حوصله پیچاندن ندارم: -فکر می کنید حرف اول و آخر توی خونه رو کی باید بزنه؟ انگشتش از نوشتن می ایستد. چه عقیق قشنگی دستش است . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
می گوید: باید رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرین هم یا زن می زنه یا مرد. این هم شد جواب؟ -خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نیست چی؟ گلویش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آید. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش رو به آسمان گرفته. پاهایش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گوید: -صبر کنید چند جمله بگم شاید جواب تمام سوال هاتون باشه. من زندگی رو یه گرو کشی نمی دونم. اصلا من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک یعنی این قدر یکی بشیم که حتی عیب هم رو بپوشونیم. نه این که مدام بحث و جدل داشته باشیم. قرار نیست مایه ی زحمت هم بشیم و رقیب باشیم. خیالتون راحت، من اهل دعوا نیستم. همین الان پرچم سفیدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعریف نوری دارد، نه درگیر تاریکی شدن. حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغییر موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم یا شاید هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با تردید می گویم: -من می ترسم از آینده ای که پر از سردرگمی و درگیری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما... امایم را درک می کند که از سر تردید است. لیوان آبی می ریزد و بی تعارف می خورد: -زندگی یک فرشته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخرین که تموم می شه خیلی کوتاهه. خیلی حماقته که به هوسی یا تقلیدی یا جلوگیری و لجبازی و فشار دیگران تموم بشه و نهایتش هیچ باشه. به هر حال شاید انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفي نمي کنم، نمي گم آدم خوبي ام و بدي ندارم. نه اتفاقا بدي هاي من فاجعه است، اما با زندگي شوخي كردن و باري به هرجهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توي اين يكي دو سه باري هم كه با هم گفت و گو كرديم ، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخري كه مي خوام الان بگم شما فكر كنيد كه من چه قدر... صبر مي كند و مكث...حس مي كنم حالتش از سكوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه مي كند و كمي تأمل... -شما شايد فكر كنيد كه من عجول هستم، اماواقعيت اينه كه من نظرم مثبت و خواهانم... چنان ذهن و دلم به هم مي ريزد كه ناخودآگاه سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي كنم. از تكان خوردن ناگهاني من سكوت مي كند و او هم نگاهش را بالا مي آورد. لحظه اي نگاهم مي كند. سيستم عصبي ام يادش مي رود كه عكس العمل نشان دهد. چشمم را مي بندم و سرم را برمي گردانم. دنبال كسي مي گردم تا به او پناه ببرم. نمي دانم چرا حس مي كنم كه بهترين كس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم از دور دارند مي آيند. مصطفي ليوان آبي مقابلم مي گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را برمي دارم با دستي كه مي لرزد، آب را مي خورم. عطشم برطرف نمي شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است كه ميان راه مي نشينند. نا امید مي شوم و سرم را پايين مي اندازم. مصطفي ضرباتش را پياپي مي زند و حالا كه بايد سكوت كند، سكوت نمي كند. -البته من نظر خودم رو گفتم و براي اين كه شما نظرتون رو بگيد عجله اي نيست. هر چه قدر هم كه بخواهيد صبر مي كنم و اگر سؤالي هم باشه درخدمتم. سرم را به علامت منفي تكان مي دهم. خودش مي داند كه چه كار كرده است؛ و مطمئنم كه به عمد، نه به بي تدبيري اين ضربه ي كاري را زده است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است. دستانم را در هم فشار مي دهم. خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند: -با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند. حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد. -بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم. اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود : يكي مثل علي. در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است. مختصر برایش مینویسم: - آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم. مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نویسد: - من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه... و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود. نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای دیگه نداشته باشد. همین جا! پدر می خندد. تغییر موضع خارجه رفتن مسعود عجیب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلا جواب رد میدم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با این دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گوید: - آقا مصطفی. ذهنم تکان شدیدی می خورد. من از آقا مصطفی برای این دو تا حرف بزنم ؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقیقه ای نشده که با ساک کوچک همیشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس میزنم، ایستاده چایش را می خورد و سه پسرش را میبوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گوید: - اونقدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. ازآغوشش بیرون نمی آیم. موهایم را نوازش میکند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را میبوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همه گوش هايمان تیز شده است که بشنود. تقصيرمانیست پدر باید ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر میگیرد و میدهد دستم. دستانم را بالا میگیرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که میبوسد بازهم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغییر دهد. از سفر زیارتی که به سوریه داشته تعریف می کند. پانزده سال پیش را دارد به رخ حالا میکشد که سوریه ویرانه شده و مردمانش تمام آسایش و آرامششان را گذاشته اند توی یک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نیست چند نفر از آدم هایی که دیده ام زنده باشند. - سوریه چوب کمکش به ایران رو می خوره ، توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمینی و امکاناتش را در اختیار ایران گذاشت سوریه بود؛ فلسطین هم که همیشه پناهگاه مبارزین و آواره هاشون سوریه بوده . سعید دارد به همراهش ور می رود و میگوید: -آهان پیداش کردم، بیا ببین چه جور شیعه ها رو سر می برن جنگ عقیده است نه چیز دیگه . دنیا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه . غصه ی بزرگ که می آید همه غصه های کوچک را می شوید و می برد . سعید و مسعود یادشان رفته که با من سرسنگین باشند . هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس میزنم که علی با آنها صحبت کرده و قصه تمام شده است. على حسابی مخم را کار گرفته برای این که به مصطفی جواب بدهم، دیروز خیلی شیک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا، نیش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشیرهایشان غلاف شده است. کلا قدرت بالایی در شست وشوی مغزی دارد. همه ی خانه یک طرف و من این طرف. زندگی را باید چه جوری ببینیم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ برای تمام خواستگارهایی که ندیده ام، پسرعمو و پسردایی و پسرخاله ای که رد شده اند به مصطفی رسیده است. مصطفی واقعا می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار على تماس گرفته ام تا حرف هایم را بزنم و این ها را با زبان بی زبانی میگویم. مصطفی میگوید: - من نمیگم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan