💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دهم
💓از زبان مجید💓
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
.
💓از زبان مینا💓
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی زیبا برای دفاع مقدس
یاد #شهدا گرامی
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ * #تحقیر از نوع #آمریکایی*
#شهدا به ما چه خدمتی کردند؟
👇👇👇👇👇👇👇👇
🍁 آقای لاریجانی رئیس سابق مجلس نقل میکرد. زمانی که آمریکاییها به عراق آمدند، یک منطقه را برای خودشان مسکونی کردند. منطقه حفاظتی مثل پادگان، چند خانه هم کنار خانه خودشان ساختند و گفتند: این خانهها برای عراقیهایی که مسئول مملکت عراق هستند تا آنها هم در جوار ما باشند.
یکی از این مسئولین به آقای لاریجانی گفته بود: روزی خواستم به خانه بروم، سرباز آمریکایی گفت: نباید بیایی. گفتم: خانه من اینجاست. این خانه من است. من جزء مسئولین عراق هستم.
گفت: باید بازدیدت کنیم. خیلی حقارت داشت، آمریکا در عراق بیاید و مسئول عراقی را بازدید بدنی کند. خیلی تحقیر شدم و گفتم: باشد بازدید کن! گفت: نه من حال ندارم، باید سگم بازدید کند. باز بیشتر به من برخورد. اذیت شدم. گفتم: خیلی خوب، سگت بیاید بازدید کند! رفت و برگشت و گفت: سگم خواب است، صبر کن تا سگ من بیدار شود.
اینهایی که با انقلاب خوب نیستند هم آنموقع را یادشان رفته اگر شهدا نبودند، سرباز آمریکایی روی پا نگهت میداشت حتی اگر شخصیت مملکتی بودی تا سگش از خواب بیدار شود.
😔😔😔😔😔😔😔😔
هنوز نفهمیدیم شهدا چه کردند.
🌷شادی روح امام و شهداء صلوات
http://eitaa.com/cognizable_wan
991.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد #شهدا
رد پای شهدا را ببینیم و ادامه بدهیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
💑 ازدواج ساده به سبک شهدا
🔸راوی: همسر شهید علی نیلچیان
❣شب عقد کلی سنتشکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد قرآن هم مقابلش.
❣مهریه را هم بر خلاف آن زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسممان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم؛ البته نه برای ریخت و پاش! برای اینکه سادگی ازدواجمان را ببینند؛ این که میشود ساده ازدواج کرد و خوشبخت بود.
❣عروسیمان هم از این سادهتر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه بخت.
📚کتاب قرمز رنگ خون بابا
#همسرداری
#شهدا
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 #شهردار_شهید
💥وقتى به مهدی باکری خبر دادند که برادرت شهید شده است و می خواهیم پیکرش را برگردانیم؛ اجازه نداد و گفت: همه ى آنها برادرای من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید!... برادران باکری که هر سه پیکر پاکشان به دست نیامده است.
🔹وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست، تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت!
🌹 با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم میرفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمیکردم کولر رو روشنکنم. بالاخره بهخاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بندهسی «بندهی خدا» میدونی وقتی کولر روشن میکنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن میکنی؟
🌷توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت....
🌷اهالی یک محل عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آنجا مینشستیم و جواب مردم را میدادیم. میگفتند: آخر تو چه میدانی که ما توی چه بدبختی گیر کردهایم. خودت کوچهات آسفالت است، معلوم است که نمیدانی محلهی ما باران آمده، آب همهجا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. رفت پوتین گلی خودش را از پشت میزش برداشت گذاشت جلو چشم آنها، گفت: این هم مدرک من که به همهمان ثابت کند کوچهی ما هم دست کمی از کوچهی شما ندارد.
🌷وقتی مهدی باکری به پشت تریبون رسید، قبل از هیچ اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند، را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایَش کرد و به *جای زیر پایش، بر روی تریبون نهاد* و آن گاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی به هر کسی نقل کردهام، هم *اشک از چشمان من سرازیر میشود و هم اشک مخاطبم*.
او گفت: خاک بر سرت مهدی، آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
🌷هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون ، یه روز صدای پایین آمدنش را ار پله ها شنیدم ، رفتم و جلویش را گرفتم ، گفتم ، آقا مهدی ، شما دیگر عیالواری ، یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت ، چه کار کنم ؟ ، مسئولیت بچه های مردم گردنمه . گفتم ، لااقل توی سنگر فرماندهی بمون. گفت ، اگر فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرند ، اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون..... ما باید در خط مقدم باشیم، تا دیگران در صحنه بمانند...
💥اوایل انقلاب بود.....در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است...
💥آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
#شهدا #مقاومت
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیدا شدن دو پیکر سالم شهدایمدافعحرم ..
در شهر درعا سوریه پیکر دو شهید مدافع حرم که بیش از ٢ سال پیش در کنار هم و با دستهای بسته به شهادت رسیده بودند، بصورت کاملا سالم پیدا شد...!
#شهدا #،مدافع_حرم
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیندپسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
پسر میگوید:
نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
.بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
"شهید کاظم نجفی رستگار"
#شهدا
📙http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🌹
حاجی عبد الرزاق شیخ زین الدین پدر مهدی زین الدین در خصوص بارزترین و برترین ویژگی پسرش میگوید : در چند ساله جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتم، هیچ گاه ندیدم، نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده. اگر میدید شخصی در مسوولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمیکرد؛ او را از آن مسوولیت بر میداشت، میآورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا میرفت، او را هم با خودش میبرد و به این شکل روحیه مسوولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او میآموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده میکرد. با همین روحیه کریمانه بود که به هر دلی راهی میگشود.
#شهدا
___________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
🟠#وصیتنامه
✍شهید مدافعحرم #مجتبی_ذوالفقار_نسب
🔸سلام بر پدر و مادر عزیزم و همچنین برادران بزرگوار و خواهران نازنینم! اکنون که از جمع شما در دنیا به سرای باقی رفتهام، بدانید که با قلبی مطمئن و آرام به هدفی که سالها منتظرش بودم، رسیدم.
🔸فقط برای امام حسین علیهالسلام و عقیله بنیهاشم گریه کنید! جزع فزع نکنید! به یاری خدا اگر جای من خوب بود و اجازه داشتم، انشاءالله شفاعت همهی شما را خواهم کرد.
🔸انشاءالله پرهیزکار باشید و تقوا پیشه کنید! بدانید کلید اسرار، نماز اول وقت است. برادرانم را به حفظ حیا و خواهرانم را به حفظ حجاب اسلامی و همه را به خوردنِ لقمه حلال وصیّت میکنم! همهی شما عزیزان را به سبقت در کارهای خیر و صله رحم سفارش میکنم!
🔸دوستان و همکارانم را سلام برسانید و از آنها برای من طلب حلالیت کنید! خانواده هسمرم را سلام برسانید و بگویید اگر شهید شدم برایم فاتحه بخوانند!
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#شهادت #شهدا #شهید
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan