eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🍃 از افکارم خارج شدم و بدون گفتن حرفے به اتاقم رفتم. با خودم گفتم : "تا یار کِہ را خواهد و میلش بہ کِہ باشد" روی تخت دراز کشیدم و از گوشیم یک مداحی گذاشتم. چشم هایم را بستم و زمزمه کردم: شب های جمعــــــہ مے گیـــــــرم هواتو اشکـــــــــــ غریبـــــــے می ریزم براتو بیچـــــــــاره اون کہ حرم رو ندیده بیچــــــــاره تر اون که دید کربلا تو... دلم شکست و اشکهایم سرازیر شد . شروع کردم درد و دل کردن اشک ریختم وحرف زدم: تا کِے دیگه ؟ مے دونے سختہ ...آره عاشقے سختہ ...تقصیر خودم بود ادعاے عاشقے کردم وگرنه این قدر براے رسیدن بهت سختے نمے کشیدم . کِے منو دعوت مے کنے ؟؟؟ !!! گریه ام تبدیل به هق هق شد . هرچقدر تلاش کردم اسمش را بیاورم. نشد... مے دونی چقدر تلفظہ اسمت سختہ؟ چرا من مثل بقیہ مردم نیستم؟ نمیتونم عادے زندگے کنم؟چیکار کردے با من ؟ چرا هر چیزے رو خاص میخوام؟ احساس کردم بدنم گُر گرفتہ است. برای کاستن گرماے درونم با لباس رفتم توی حمام. یعنے بہ این میگن تَبِ عشــق؟ ❤️عشــــق❤️ چہ واژه عجیبے... براي لحظہ اے بہ سہ سال قبل برگشتم روزے کہ توی حیاط دانشگاه ، حسین سالارے جلو راهم ایستاد و گفت : تا حالا تبِ عشق سراغت اومده؟ حالا ببین ! این حال و روز منہ، فقط بخاطر تو .دعا میکنم یہ روز عاشق بشے و اون آدم تو رو پس بزنہ اون وقت درد منو بفهمے." فڪر کنم نفرینم کرد .باید چیکار می کردم وقتے هیچکس بہ دلم آشنا نبود؟ سرم را زیر دوش آب سرد گرفتم تا گرماے بدنم فروکش کند و همہ خاطرات بد پس زده شوند. **** فصل دو شب شهادت امام رضا علیہ السلام آماده شدم و بہ هیئت رفتم . از امام رضا اذن کربلایم را مے گیرم. مطمئنم تو هیئت زهرا را دیدم ، با یکے از خانمها مشغول حرف زدن بود. .به محض دیدنم خداحافظی کرد و به سمتم آمد . _به به سلام بر دکتر حُسناےِقلابے با واژه دکتر قلابے لبخند زدم _سلام تو خوبے دڪتر واقعے ؟ اینقدر با رشتہ ات براے من کلاس نزار . دهانم را کج و کوله کردم و گفتم: "دکتر زنان و زایمان" سرش را به عقب پرت کرد و گفت: هِهههه پس چے فکر کردی ؟ مگه مثل شما هستم کہ میزنید پای ملتو ناکار میکنید. فڪر کردے رشتہ ام کم ڪلاس داره ،حالا آینده گذرت کہ بهم میخوره ، اون وقت بیا التماسم کن . دستش را گرفتم و گفتم: خوبےزهرا ؟ چه خبرا؟ _خوبم، سلامتے. خبر؟ راستے یه خبر توپ دارم . کنجکاو پرسیدم: چے؟ _ دلت بسوزه دارم میرم کربـــــلا باورم نمیشد ـــ جدأ؟ تنها ؟ زهرا پوزخندی زد و گفت: نہ با خُرزو خان ، آخہ منو تنها میذارن کہ برم کربلا؟ اینو باش . نه عزیزم با داداش محسن و طاهره سادات و ... سیــــد طوفان متعجب پرسیدم :سیدطوفان کیہ؟ _داداش طاهره سادات تازه شناختم. _آها ، خوشــــا به سعادتت زهرا ... با بغض تکرار کردم : خوشا بہ سعادتت... برا منـــــم دعا کن . با نام "کربلا" بغضے بے امان گلویم را فشرد. شما دارید با من چیکار میکنید؟ ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
عالمی بود که اغلب از جلوی مغازه مسگری عبور می کرد، صاحب مغازه جوانی بود که هر موقع متوجه عالم می شد به احترامش از جایش بلند می شد و با آن عالِم سلام و احوال پرسی می کرد. قسمتی ازکوچه ای که مغازه جوان در آن قرار داشت، سقف داشت که به آن ساباط می گویند. مدتی بود که ساباط ترک بزرگی خورده بود و هرگاه چشم جوان به آن می افتاد، خدا خدا می کرد که روی سر کسی آوار نشود. مثل همیشه یک روز عالم در حال عبور از کوچه بود و جوان متوجه او شد، در همان لحظه جوان مشاهده کرد که عالم قبل از رسیدن به ساباط، چند دقیقه ای توقف کرد و ناگاه ساباط فرو ریخت، آنگاه عالم از روی آوار عبور کرد در حالیکه دستانش را به حالت شکرگزاری بالا برد، جوان شگفت زده شد، خودش را به عالم رساند و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:من همه چیز را دیدم، شک ندارم که شما با جنیّان درارتباط هستید. ایا درسته؟ عالم نگاه گیرایی به جوان انداخت، تبسمی کرد و گفت:نه، جوان دست بردار نبود، اصرار کرد و گفت: پس چگونه متوجه شدید که قرار است ساباط فرو بریزد، آیا جز اینه که با جنیّان ارتباط دارید؟! و شما را باخبر کردند؟! عالم باز تبسمی کرد و گفت: نه جوان، من با خدای جنیّان ارتباط دارم نه جنیّان. الغرض عالم قصد نداشت قدرت و تقرب خود را به رخ جوان بکشد، اما اگر چنین پاسخی نمی داد، از آنروز جوان ماجرای آن عالم را همه جا اینگونه جار میزد که فلانی با جنیّان در ارتباط است. و این شایعه برای آن عالم خوشایند نبود. 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴 ✨امام علی(ع) هر گاه فاطمه را می دیدم، تمام غم و غصه هایم برطرف می شد.💞 🍃کشف الغمه؛1:363 #یازهرا 🏴http://eitaa.com/cognizable_wan
كـــسي که برایت آرامش بیاورد... مستحق ستایش است انسان ها را در زیستن بشناس ........نه در گفتن......... "در گفتار همه آراسته اند" 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
🏴 شهادت مادرمان حضرت زهرا سلام‌الله علیها تسلیت باد! ناحلة الجسم یعنی نحیف و دلشکسته میری جوونی اما مادر پیری بهونه سفر می گیری باکیة العین یعنی بارون غصه‌ها می باره چشای مادر ما تاره دیگه علی شده بیچاره السلام علیک یا فاطمه الزهرا
|🌸| ۵ قانون برای داشتن یه زندگی شادتر: ۱. خودتونو دوست داشته باشید ۲. کارای نیک انجام بدید ۳. همیشه مردم رو ببخشید ۴. به هیچ کس آسیب نرسونید ۵. مثبت باشید. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 🌹 دستم را فشرد ای بابا روزیِ تو هم میشه حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟ _حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه. _نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم : باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم. با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه . کلے آسمان ریسمان بافتم که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست. تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم. با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت. باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم. از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند. به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود. _مِن الغریب ، اِلے الحبیب سرش را از کتاب بالا آورد و گفت: علیک سلام باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست . سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه . کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم. _أَستغفرالله خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه . _خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟ انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم: کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن _همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟ _آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ . چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت : پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم _البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے . _آره باشه خیره اش شدم و گفتم: عجیبہ سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟ _اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن . _درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره . _آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه . چشمایم را ریز کردم : صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب! _حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم _من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان _حبیب جان را بہ عمد گفتم_ ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو نگہ دارم برات . فورا در را بستم . ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
رکورد تخم ریزی مربوط به خورشید ماهی اقیانوسی است که شاید هر ساله ۳۰۰میلیون تخم گذاری کند. •••❥❥•←• Jõıň☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❢✧❁ ❁✧❢http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از همسایهامون، مُرد رفتیم مراسم خاکسپاریش بعد دختره مرحوم که همش داشت گریه میکرد ، یهو گفت اصلا سابقه نداااااااشت بمیــــره.......😢😭😭 😳😳😳😳😳 هیچی دیگه وسط خاکسپاری همه ی وابستگان داشتن سنگ قبر مرحومو گاز میگرفتن. منم شروع کردم به اذان گفتن 😁😁😁😁😁😁😁😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
‏واسه داداشم رفته بوديم خواستگارى، همه چيز خوب پيش ميرفت تا اينكه پدرعروس گفت شام تشريف داشتيد، بابام گفت نه ممنون چندجاى ديگه بايد سر بزنيم😨😂😂😂😂 💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آستانه تحمل من در مقابل تمام مسائل http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی که فکر کنم جمعه هم بود بعد از نماز جمعه با خانواده به نخلستانی رفتیم که ناهار را در طبیعت باشیم؛سفره پهن شد و مشغول شدیم از کنار ما رد شد پسرم تکه استخوانی را با مهری پرت کرد اونم خورد و نگاهی کرد دمی به رسم تشکر تکان داد! نیم ساعتی گذشت همه رفتیم بالای کوهی که در کنار بود !پسرم خسته شد گفت بابا من میرم بزغاله های این چوپان را ببینم؛دقایقی گذشت دیدیم و شنیدم دویدن پسرم و ناله اورا که سگی او را دنبال می کند که تازه مادر شده بود و می کرد و پسرم از کنارش رد شده بود! و چند سگ دیگر که همه یه جورایی باباهای توله سگها بودند!!!همه اتفاقات در کمتر از یک دقیقه که من از بالای بلندی بدوم و مادرش نزدیک غش کردن و باز من که میدانم نمی رسم مگر معجزه ای شود! برسد و پسرم بیفتد زمین که ناگاه از لای نخلها آن که استخوان از پسرم گرفته بودجستی زد و جلوی سگان ایستاد و مانع شد! من رسیدم و سگا را فراری دادم اما...😭 دو دستی به سرم زدم که خاک بر سرم ! یک تکه استخوان این سگ را کرد این سگ را غیرتی کرد !وای بر من که به اندازه این سگ برای خدای خودم که یک عمر همه جوره بهم رسیده وفادار نبودم و نداشتم هر چه از او به من رسید و خوبی بود هر چه از من به او رسید بود و بدی !وای بر من حیا😔 http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان فوری افت فشار خون؟! زمانی که فشارخون به یکدفعه پایین می‌آید چند دانه انجیر بخورید ؛ قند انجیر به سرعت جذب بدن شده و مانع بی حالی و افت فشار خون میشود. http://eitaa.com/cognizable_wan
تقویت قوای جنسی... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ 👈🔵در زوج های هر دو شاغل، زن و شوهر زمانی از زندگی زناشویی رضایت دارند که شوهر در کارهای خانه با زن همکاری کند. 👈 در این ازدواج ها اگر زن و مرد از زن انتظار ایفای نقش سنتی را در خانه داشته باشند، 👈❌رضایت زناشویی به دلیل فشارهای سنگین وارد شده بر زن، کاهش می یابد. ‍‌‌╔═🎀 ════╗  http://eitaa.com/cognizable_wan ╚════💍 ═╝
❤️🍃❤️ اگر سطح مالی یا فرهنگی خانواده شما از خانواده همسرتان بالاتر است، مدام به او گوشزد نکنید زیرا به جز دلسردی و کم شدن عشق بینتان نتیجه ای نخواهد داشت •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
به خدا که وصل شوی؛آرامش وجودت را فرا میگيرد! نه به ‌راحتی میرنجی،و نه به ‌آسانی میرنجانی،آرامش،سهم دل‌هايی ست که به سَمت خداست!💚 💞______🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📕🤔🤔🤔 🔻داستان ضرب المثل 📔باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی کم چرا ! روزی بود و روزگاری بود . باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن باغ شاه می گفتند چون واقعا آن باغ مال شاه بود . تابستان که می شد شاه در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد . معمولا افرادی که برای شکایت می آمدند افرادی رنج کشیده و فقیر بودند اما حیف که کسی اجازه نداشت میوه ای از شاخه بچینند و دلی از عزا در آورند. اگر کسی از میوه درخت می خورد جریمه می شد و به شکایتش رسیدگی نمی شد. شاه یک ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود تا مردم را وزن کند . اگر کسی موقع برگشت وزنش سنگین تر می شد معلوم بود که از میوه ها خورده و باید جریمه می داد . در آن روزگار مرد با هوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد اما کاری کند که جریمه نپردازد . دوستانش با او شرط بستند که اگر چنین کاری بکند جایزه بزرگی به او بدهند . مرد با هوش لباس گشادی پوشید توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه جلو در روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ . با خیال راحت سنگ ها را از جیبش خارج کرد و جلوه چشم همه مشغول چیدن میوه ها شد و شکم سیری میوه خورد و مقداری هم از میوه ها را چید و در جیبش گذاشت تا بیرون ببرد . هنگام بیرون رفتن ماموران او را وزن کردند نه تنها وزنش اضافه نشده بلکه چیزی هم کم آورده است . یکی از ماموران گفت : توی باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی ، کم چرا ، چرا وزنت کم شده ؟ مرد گفت : قربان از ترس وزنم کم شده حالا اگر امکان دارد وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید . دربان باغ رفت مقداری میوه چید و به مرد باهوش داد و دوباره او را وزن کرد و او را به بیرون فرستاد . از آن به بعد به کسی که به دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان می دهد می گویند : باغ شاه که رفتی ، نباید زیاد بیایی ، کم چرا !؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_واقعی #رزق_حلال ✨لوطی واقعی مرشد چلویی✨ ✅یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم!!!! قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، ⛔️ اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود ...! ✳️شیخ تأملی کرد و فرمود: « تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »! مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. ✨شیخ فرمود: « آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟! 🔴 گرفتار همان کار هستی!😔 مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، 😍 و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: « نسیه داده می‌شود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود »
پسر اصفهانیه به باباش میگه: 5 هزار تومن بده... باباش میگه: چی؟؟!!! 4 هزار تومن؟... 3هزار تومن میخوای واسه چی؟... بچه های مردم روزی 2 هزار تومن میگیرن... با همون هزار تومن کنار میان... اونوقت تو از من پونصد تومن میخوای؟... بابای من سیصد تومن به من نمیداد که بخوام دویست تومن به تو بدم... بیا حالا این صد تومن را بگیر... پسره نگاه کرد دید پنجاه تومنه.😔😏😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
فرق تقلب کردن پسرا و دخترا: ۱) پسرا: 😐😂 (بغل دستی): ممد! اینم کتاب،صفحه ۲۴۰ جوابش نیست که لامصب!!! اون برگه آچاری که بهت دادم از گلوت پایین نره ایشاله. مرض، هنوز ننوشتم، سریع جزوت رو ببین پیدا میکنی جوابشو. فقط سریعا بچه ها منتظرن. (پشت سری): جواد جواب سوال ۴ رو ته کفشم نوشتم، گرفتم بالا زود بنویس داداش، اگرم خواستی درش بیار نوبتی بده بره!!!! ممد: بیا برگه علی داره دس به دس میشه، الآن به ما میرسه. ۲) دخترا: 😐😂 الههههههه ه ه ه... الـــــــــههههههه ه ه ه الهههههه ه ه ه ه ه هههه ههه... (الهه در حال نوشتن به طرز وحشیانه ای همراه با یک لبخند ملیح !!!) مهشییییییددددد مهیییییییییدددد تو رو خدا! مهشییییییییدددد (مهشید: ننوشتم، بابا برگم سفیده، أه!) مهشید دو دقیقه بعد: استاد! برگه هامون تموم شد، یه برگه دیگه میشه بهم بدینن!😳😳😂😂😂! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
فرق تقلب کردن پسرا و دخترا: ۱) پسرا: 😐😂 (بغل دستی): ممد! اینم کتاب،صفحه ۲۴۰ جوابش نیست که لامصب!!! اون برگه آچاری که بهت دادم از گلوت پایین نره ایشاله. مرض، هنوز ننوشتم، سریع جزوت رو ببین پیدا میکنی جوابشو. فقط سریعا بچه ها منتظرن. (پشت سری): جواد جواب سوال ۴ رو ته کفشم نوشتم، گرفتم بالا زود بنویس داداش، اگرم خواستی درش بیار نوبتی بده بره!!!! ممد: بیا برگه علی داره دس به دس میشه، الآن به ما میرسه. ۲) دخترا: 😐😂 الههههههه ه ه ه... الـــــــــههههههه ه ه ه الهههههه ه ه ه ه ه هههه ههه... (الهه در حال نوشتن به طرز وحشیانه ای همراه با یک لبخند ملیح !!!) مهشییییییددددد مهیییییییییدددد تو رو خدا! مهشییییییییدددد (مهشید: ننوشتم، بابا برگم سفیده، أه!) مهشید دو دقیقه بعد: استاد! برگه هامون تموم شد، یه برگه دیگه میشه بهم بدینن!😳😳😂😂😂! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
ساعت ۱۴ پایان شیفت من بود و کمتر از یک ربع به آن زمان مانده بود که گروهی از سالمندان برای زیارت وارد حرم شدند. یکی از آن ها به من گفت که مادرجان می شود تا ساعت ۳ هر جایی در حرم که گفتم، من را با خودت ببری. با این که برای آن روز برنامه ریزی کرده بودم اما گفتم که او زائر امام رضا(ع) است و نمی توان به درخواستش جواب منفی داد؛ بنابراین رکاب های ویلچر را باز کردم و او روی صندلی نشست. ابتدا رفتیم پنجره فولاد، در آن جا زیارت نامه اش را خواند و برای خودش روضه ای خواند و سپس گفت که من را به مسجد گوهرشاد ببر. در آن جا نماز خواند و سپس گفت که من را به آرامگاه شیخ حر عاملی و مرحوم نخودکی و ... ببر تا توفیق زیارت آن ها را هم داشته باشم. در این مسیر و در حالی که ساعت ۳ و نیم شده بود، به من گفت که می دانم که هیچ فردی به مهربانی و صبوری شما با من رفتار نمی کرد اما همین قدر بدان که من خیلی وقت بود که توفیق زیارت نداشتم و همه آرزویم این بود که یک بار دیگر به زیارت امام رضا(ع) مشرف شوم. راستش فکر نمی کردم که به این توفیق دست یابم اما خدا را شکر که قسمتم شد. در پایان شماره من را هم گرفت و رفت. بعد از چند روز، آقایی با من تماس گرفت و خودش را پسر آن خانم معرفی کرد و گفت: شما چند روز پیش مادر من را سوار ویلچر کردید که شماره تان را هم گرفته است. مادرم در این چند روز خیلی از زحمات شما برای ما و دیگر بچه ها و نوه هایش تعریف می کرد. هم می خواستم از شما تشکر کنم و هم بگویم که مادرم چند شب پیش از این دنیا رفت. خدا را شکر که خاطره آخرین زیارتش برایش شیرین تر از همیشه بود.   http://eitaa.com/cognizable_wan
↫✳️ بالا (اورژانسی) به فشار خون 90/140 و بالاتر از آن فشار خون بالا گفته می شود. اعمال یداوی ۱. بین شصت پا و انگشت سبابه را به مدت 3 الی 5 دقیقه دهید. ۲. به نوک انگشتان بزنید تا چند قطره خون خارج شود. ۳. در صورت لزوم پا خیلی فوری فشار را کاهش می‌دهد. تدابیر غذایی ۴. 10 تا 20 عدد را به آرامی بجوید تا فشار خون سریع کاهش یابد حتما جویده شود و در غیر این صورت فشار افزایش می یابد. ۵. مصرف مثل سرکه، آب لیمو، آب نارنج، آب غوره در موارد اورژانسی نیز موثر می‌باشند. http://eitaa.com/cognizable_wan