eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
17.9هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 داستانی زیبا و پندآموز ✍️مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی!  برخیز و مرامی به خرج بده همی! مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند. ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم! در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس. هیچکس. بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است✨ 🍃 🌺🍃 ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"دزد ناشی به کاهدان می‌زند": ◾️در یک دهکده کوچک، دزدی به نام "کاکا سیاوش" زندگی می‌کرد. او خیلی تلاش می‌کرد دزد موفقی باشد، اما استعداد چندانی نداشت. هر بار که برای دزدی می‌رفت، یک جای کار را خراب می‌کرد. یک شب، کاکا سیاوش تصمیم گرفت به خانه پیرمردی به نام "عمو رستم" دستبرد بزند. عمو رستم مرد فقیری بود و تنها دارایی‌اش یک کاهدان بزرگ بود که برای حیواناتش از آن استفاده می‌کرد. ◾️کاکا سیاوش، آرام و بی‌سروصدا وارد حیاط عمو رستم شد و به سمت کاهدان رفت. او فکر می‌کرد که حتماً چیزی باارزش در آنجا پنهان شده است. شروع کرد به گشتن داخل کاهدان، اما هرچه بیشتر می‌گشت، کمتر چیزی پیدا می‌کرد. او آنقدر ناامید شده بود که با خود گفت: "حتماً یک جای کار را اشتباه می‌کنم." ◾️در همین حین، عمو رستم که از صدای خش‌خش کاه‌ها بیدار شده بود، از پنجره به بیرون نگاه کرد و کاکا سیاوش را دید که داخل کاهدان دنبال چیزی می‌گردد. عمو رستم با خنده گفت: "ای دزد ناشی! به کاهدان می‌زنی؟" ◾️کاکا سیاوش که حسابی خجالت‌زده شده بود، فهمید که اشتباه بزرگی کرده است. او با عجله از کاهدان بیرون آمد و فرار کرد. از آن روز به بعد، کاکا سیاوش دیگر به دزدی نرفت و تصمیم گرفت یک شغل شرافتمندانه پیدا کند. ◾️این داستان نشان می‌دهد که افراد ناشی و بی‌تجربه، معمولاً به جاهایی می‌روند که هیچ فایده‌ای ندارد و فقط وقت و انرژی خود را هدر می‌دهند. به همین دلیل است که می‌گویند "دزد ناشی به کاهدان می‌زند." 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
📖 🔴داستانی برای بیدار شدن🔴 در روزگار قدیم، یه مرد خیلی خسیس به اسم «جمال» تو یه شهر زندگی می‌کرد. این آقا جون، اونقدر به پولاش چسبیده بود که نگو! نه تنها دلش نمی‌اومد یه قرون خرج کنه، بلکه از ترس اینکه کسی پولاشو بدزده، همه‌ رو می‌ریخت تو یه کوزه و تو حیاط خونشون چال کرده بود. هر شب قبل از خواب هم می‌رفت سراغ کوزه، خاک رو کنار می‌زد، درش رو باز می‌کرد و با چه عشقی سکه‌های طلا رو لمس می‌کرد! یه شب، همسایه جمال که یه مرد خیلی زرنگ و باهوش بود، دید که جمال هر شب یه گوشه حیاط می‌ره و یه کارای یواشکی می‌کنه. کنجکاو شد و تصمیم گرفت بفهمه قضیه چیه. یه شب آروم دنبال جمال رفت و وقتی دید یه کوزه پر از سکه طلا رو قایم کرده، یه نقشه کشید تا حال این خسیس رو بگیره. شب بعد، همسایه رفت تو حیاط جمال و کوزه رو از خاک درآورد. سکه‌های طلا رو برداشت و جاشون سنگ و تیکه چوب گذاشت و دوباره کوزه رو همونجا چال کرد. جمال طبق معمول هر شب رفت سراغ کوزه و خاک‌ها رو کنار زد. اما تا در کوزه رو باز کرد، به جای سکه‌های طلا، یه عالمه سنگ و چوب بی‌ارزش دید. یه داد از ناراحتی و عصبانیت کشید و کلی به خودش بد و بیراه گفت که چرا پولاشو قایم کرده. ولی دیگه نمی‌تونست دزده رو پیدا کنه، فقط نشست تو حیاط و شروع کرد به گریه کردن. همسایه که صدای گریه جمال رو شنید، رفت پیشش و با یه لبخند گفت: «چته اینقدر ناراحتی؟ این سکه‌ها که هیچ کاری برات نمی‌کردن، هیچ وقت هم که نمی‌خواستی خرجشون کنی و فقط نگاهشون می‌کردی. پس این سنگ و چوب‌ها هم همون کار سکه‌ها رو برات می‌کنن دیگه!» ما هم همینیم!دلبستگی بیش از حد به هرچیزی، یه وابستگی ناسالمه که باعث میشه از زندگی لذت نبرد. ثروت واقعی تو زندگی کردن و استفاده درست از داشته‌هاست، نه فقط جمع کردنشون. 🌱  ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
در یک دهکده‌ی کوچک و دورافتاده، پیرمردی به نام "حاج علی" زندگی می‌کرد. حاج علی سال‌ها عمر کرده بود و تجربه‌های زیادی در زندگی اندوخته بود. او به خاطر حکمت و دانایی‌اش در بین اهالی دهکده بسیار مورد احترام بود. روزی، مرد جوانی به نام "رضا" به دیدن حاج علی رفت. رضا پر از انرژی و انگیزه بود و می‌خواست هر چه زودتر در زندگی به موفقیت برسد. او از حاج علی پرسید: "حاجی، راز موفقیت چیه؟ چطور می‌تونم خیلی سریع به اهدافم برسم؟" حاج علی لبخندی زد و گفت: "پسرم، برای رسیدن به موفقیت عجله نکن. رمز موفقیت در صبر و پشتکاره. مثل علف باش که زیر پا سبز می‌شه. کسی بهش توجه نمی‌کنه، اما اون به آرومی و پیوسته رشد می‌کنه تا بالاخره سر از خاک بیرون میاره و به همه نشون می‌ده که چه قدر قویه." رضا کمی فکر کرد و گفت: "ولی حاجی، علف خیلی کوچیک و ضعیفه. چطور می‌تونه موفق بشه؟" حاج علی جواب داد: "علف ممکنه کوچیک باشه، اما ریشه‌های محکمی داره. اون در برابر باد و بارون و سرما مقاومت می‌کنه و به رشدش ادامه می‌ده. مهم اینه که ناامید نشی و همیشه به جلو حرکت کنی، حتی اگه خیلی آروم باشه." رضا از حرف‌های حاج علی خیلی متاثر شد. او فهمید که برای رسیدن به موفقیت نباید عجله کرد و باید با صبر و پشتکار به تلاش خود ادامه داد. او تصمیم گرفت که مثل علف باشه و زیر پا سبز بشه. سال‌ها گذشت و رضا با تلاش و پشتکار فراوان به موفقیت‌های زیادی دست یافت. او هرگز نصیحت حاج علی را فراموش نکرد و همیشه به یاد داشت که رمز موفقیت در صبر و استقامت است. او به همه می‌گفت: "برای رسیدن به اهدافتون عجله نکنید. مثل علف باشید که زیر پا سبز می‌شه." این داستان به ما یادآوری می‌کنه که موفقیت یک شبه به دست نمی‌آد و نیاز به تلاش، صبر و پشتکار داره. باید مثل علف باشیم که با وجود سختی‌ها و موانع به رشد خود ادامه می‌ده و در نهایت به موفقیت می‌رسه. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"حلاج گرگ بوده" در زمانهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و از این راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد. در یک روز سرد و برفی زمستان حلاج مجبور شد برای کار به روستای دیگری که در یک فرسخی روستای خودشان قرار داشت برود. او صبح خیلی زود به راه افتاد. وسط راه دوتا گرگ گرسنه به او حمله کردند. مرد حلاج چندبار کمان حلاجیش را دور خودش چرخاند و گرگ ها را کمی دور کرد؛اما گرگ ها از او و کمانش نمی ترسیدند و دوباره حمله می کردند. مرد حلاج فکری به نظرش رسید. روی دوپا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي «په په په» مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا مرد حلاج کمان را می زد، گرگ ها می ترسیدند و جلو نمی آمدند اما به محض این که صدای کمان قطع می شد، حمله می کردند. مرد بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر به کارش ادامه داد. سرانجام مرد اسب سواری پیدا شد و گرگ ها را فراری داد و حلاج نجات پیدا کرد و خسته و گرسنه و دست خالی به خانه بازگشت. زنش از او پرسید:« چرا امروز چیزی به خانه نیاوردی؟» مرد بیچاره جواب داد:«آخر امروز حلاجِ گرگ بودم!» از آن زمان تاکنون این مثل را وقتی به کار می برند که کسی کار بکند اما سود و دستمزدی عایدش نشود. یعنی می گویند: حلاج ِ گرگ بوده است.مثل آن مرد که از صبح تا عصر فقط برای ترساندن گرگ ها کمانه زد و نتوانست به دنبال کار و کسب معمول خودش برود. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
در روزگاران گذشته که حمام عمومی و خزینه‌دار وجود داشت، مردمی که به حمام می‌رفتند ناگزیر بودند که چند ساعت از روز را در صحن حمام به نظافت و شست‌وشوی خود و کودکانشان بپردازند. زنان خانه‌دار نیز که از نظر معاشرت در بیرون از خانه محدودیت‌هایی داشتند بهترین فرصت را در حمام می‌یافتند تا برای هم سفره‌ی دل را بگشایند و رویدادهای هفته‌ای را که گذشت برای یک‌دیگر تعریف کنند. در حمام‌های زنانه چون زنان در گروه‌های دو‌تایی، سه‌تایی و چهارتایی با هم حرف می‌زدند، سر و صدای زیادی در صحن حمام ایجاد می‌شد و به همین دلیل چون صدای کسی درست شنیده نمی‌شد، همگی مجبور بودند حرف‌های خود را با صدای بلند برای یک‌دیگر تعریف کنند. کسانی هم که با یک‌دیگر اختلافی داشتند و گاه هر دو در حمام حضور داشتند از این فرصت استفاده می‌کردند و برای آن‌که بدانند که آن دیگری پشت سر او چه می‌گوید و چگونه از او بدگویی می‌کند، یکی از آشنایانشان را به بهانه‌ی شست‌‌وشوی تن به درون خزینه می‌فرستادند تا «سر و گوش آب بدهد.» یعنی وانمود کند که دارد خود را می‌شوید ولی دزدانه به حرف‌ها گوش بدهد و خبرها و بدگویی‌ها را برای فامیل خود ببرد. به‌طور کلی در آن روزگار هرکس می‌خواست از اوضاع و احوال و رویدادهای روزهای گذشته در محل باخبر شود با رفتن به حمام و «سر و گوش آب دادن» در خزینه و دزدانه گوش دادن به گفته‌های دیگران که با صدای بلند با یک‌دیگر حرف می‌زدند، از همه این رویدادها آگاه می‌شد. بدین ترتیب عبارت «سر و گوش آب دادن» که هم برای جاسوسی کردن و هم برای کسب خبر به کار می‌آمد، رفته‌رفته در میان مردم به صورت اصطلاح در آمد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
تو یه دهکده‌ی دورافتاده، یه پیرمردی بود به اسم "عمو رستم" که خیلی اهل صلح و صفا بود. همیشه سعی می‌کرد بین مردم آشتی برقرار کنه و دعواها رو ختم به خیر کنه. یه روز، دو تا از جوونای دهکده سر یه زمین کوچیک با هم دعواشون شد. کار داشت بالا می‌گرفت و هر لحظه ممکن بود کتک‌کاری بشه. عمو رستم که این وضعیت رو دید، با خودش گفت: "باید یه کاری کنم." یه لحظه فکر کرد و یه لبخند شیطنت‌آمیز زد. رفت خونه و یه دیگ بزرگ آش رشته بار گذاشت. یه آش حسابی و خوشمزه، با کلی سبزی و کشک و نعنا داغ! وقتی آش آماده شد، عمو رستم دیگ رو برداشت و رفت وسط میدون دهکده، همون جایی که دعوا بود. شروع کرد با صدای بلند گفتن: "آی مردم! آی مردم! آش آوردم، آش رشته‌ی نذری! هر کی آش می‌خواد بیاد جلو!" جوونای دهکده که تا چند دقیقه پیش داشتن سر و کله همدیگه می‌زدن، با شنیدن بوی آش، چشماشون برق زد. کم‌کم دست از دعوا کشیدن و با کنجکاوی به عمو رستم نگاه کردن. عمو رستم با یه لبخند مهربون، شروع کرد به کاسه کاسه آش دادن به مردم. همه مشغول خوردن آش شدن. طعم خوشمزه‌ی آش، زبون‌ها رو بند آورده بود و باعث شده بود همه دعوا و ناراحتی رو فراموش کنن. اون دو تا جوونی هم که دعوا داشتن، کنار هم نشسته بودن و با ولع آش می‌خوردن. بعد از اینکه همه آش خوردن و سیر شدن، عمو رستم رو به اون دو تا جوون کرد و گفت: "خب، حالا بگین ببینم سر چی داشتین دعوا می‌کردین؟" اون دو تا جوون از خجالت سرشون رو پایین انداختن. یکی‌شون گفت: "عمو رستم، دیگه ارزش نداره. یه تیکه زمین کوچیک بود، ارزش این همه دعوا رو نداشت." اون یکی هم گفت: "راست میگه عمو. ما دیگه با هم دعوا نمی‌کنیم." عمو رستم یه لبخند رضایت زد و گفت: "خدا رو شکر! دیدین چی شد؟ یه کاسه آش، همه‌چیو حل کرد!" از اون روز به بعد، هر وقت تو دهکده دعوایی می‌شد، همه یاد کار عمو رستم می‌افتادن و می‌گفتن: "باید یه آش بیاریم، معرکه رو جمع کنیم!" و اینجوری شد که ضرب‌المثل "آش بیار، معرکه رو" تو اون دهکده معروف شد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
روزی روزگاری، در دهکده‌ای سرسبز، پیرمردی به نام "حاج علی" زندگی می‌کرد که به خردمندی و تجربه فراوانش مشهور بود. حاج علی، با وجود سن بالا، حافظه‌ای قوی داشت و قصه‌های زیادی از گذشته‌های دور به یاد داشت. او همیشه سعی می‌کرد با استفاده از این قصه‌ها، به جوانان دهکده درس زندگی بدهد. یکی از جوانان دهکده، پسری بود به نام "امید" که بسیار عجول و بی‌صبر بود. او همیشه می‌خواست در کوتاه‌ترین زمان ممکن به هدفش برسد و به همین دلیل، اغلب اوقات بدون فکر و برنامه‌ریزی عمل می‌کرد. روزی، امید تصمیم گرفت که یک باغ بزرگ انگور درست کند. او زمینی را انتخاب کرد و بدون مشورت با کسی، شروع به کاشت نهال‌های انگور کرد. اطرافیان به او گفتند که خاک این زمین برای کاشت انگور مناسب نیست و بهتر است با حاج علی مشورت کند، اما امید گوش نکرد و با غرور گفت: "من خودم همه چیز را می‌دانم و نیازی به مشورت با کسی ندارم." چند ماه گذشت و نهال‌های انگور امید رشد نکردند. او هر روز ناامیدتر می‌شد و نمی‌دانست چه کار کند. بالاخره، یکی از دوستانش به او گفت: "امید، چرا به حرف بزرگترها گوش نکردی؟ حالا بیا برو پیش حاج علی و از او کمک بخواه." امید با اکراه به سراغ حاج علی رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. حاج علی با لبخندی گفت: "پسرم، یادت باشد که همیشه باید با تجربه و دانش دیگران مشورت کنی. تو بدون فکر و مشورت، زمینی را انتخاب کردی که برای کاشت انگور مناسب نبود. حالا هم دیر نشده، باید دوباره شروع کنی." حاج علی به امید پیشنهاد داد که زمین دیگری را انتخاب کند و قبل از کاشت نهال‌ها، خاک آن را آزمایش کند. او همچنین به امید آموزش داد که چگونه باید از نهال‌های انگور مراقبت کند تا محصول خوبی برداشت کند. امید این بار به حرف حاج علی گوش کرد و تمام نکاتی را که او گفته بود، به دقت انجام داد. چند سال بعد، باغ انگور امید پر از میوه‌های شیرین و آبدار شد. او فهمید که حق با حاج علی بوده و مشورت کردن با افراد باتجربه، همیشه بهترین راه حل است. امید از حاج علی تشکر کرد و گفت: "حاج آقا، شما با راهنمایی‌هایتان به من نشان دادید که حرف، وقتی به کرسی می‌نشیند که با تجربه و دانش همراه باشد. من از این به بعد، همیشه قبل از انجام هر کاری، با شما و دیگر بزرگان مشورت خواهم کرد." از آن روز به بعد، امید به جوانی خردمند و موفق تبدیل شد و همیشه از تجربه‌های حاج علی به عنوان چراغ راه خود استفاده می‌کرد. و اینگونه بود که ضرب‌المثل "حرفش را به کرسی نشاند" برای همیشه در ذهن امید و دیگر جوانان دهکده باقی ماند. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی" گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم . با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"مثل سگ پشیمان است" روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی می‌كرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید كسی دلش برای او می‌سوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زن‌های همسایه اضافه‌ی غذای شب گذشته را كه می‌خواست دور بریزد جلو سگ می‌گذاشت. بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: می‌توانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمی‌توانم انجام بدهم. با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگی‌اش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را می‌خوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمی‌شه من شب‌ها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شب‌ها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا می‌رفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت می‌كردند. سگ داستان از یكی از سگ‌ها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شب‌ها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر می‌كرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند. آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه می‌شد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری می‌توانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را می‌توانم دنبال كار بگردم. با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر می‌كرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود. سگ با این افكار در آب تقلا می‌كرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
یک داستان کوتاه با الهام از ضرب‌المثل "هنوز دو قورت و نیمش باقی بود": در شهر کوچکی، پیرمردی زندگی می‌کرد به اسم "حاج مراد". حاج مراد به داشتن اخلاق تند و غرور زیاد معروف بود. با اینکه از نظر مالی وضع خوبی نداشت، همیشه طوری رفتار می‌کرد که انگار از همه ثروتمندتر و داناتر است. اهالی شهر هم به خاطر سن و سالش به او احترام می‌گذاشتند و سعی می‌کردند با او مدارا کنند. یک روز، در بازار شهر، حاج مراد مشغول چانه زدن با یک میوه‌فروش بود. سر قیمت یک کیلو سیب، بحث بالا گرفت و حاج مراد شروع کرد به داد و فریاد و توهین کردن به میوه‌فروش. میوه‌فروش که جوانی صبور و باحوصله بود، سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و با احترام با حاج مراد صحبت کند. اما حاج مراد گوشش بدهکار نبود و همچنان با لحنی توهین‌آمیز صحبت می‌کرد. ناگهان، یکی از اهالی شهر که شاهد ماجرا بود، جلو آمد و گفت: "حاجی، این چه طرز صحبت کردنه؟ این جوون داره با احترام با شما حرف می‌زنه، شما چرا اینقدر تندی می‌کنی؟" حاج مراد با عصبانیت رو به او کرد و گفت: "تو چیکار داری؟ مگه فضولی؟ من هر جور دلم بخواد حرف می‌زنم!" مرد با ناراحتی سر تکان داد و گفت: "حاجی، شما سنی ازت گذشته، یکم فروتنی بد نیست. هنوز دو قورت و نیمت باقیه انگار!" حاج مراد که از این حرف خیلی عصبانی شده بود، داد زد: "دو قورت و نیم چیه؟ من خودم صاحب همه‌چیم!" در این لحظه، میوه‌فروش جوان که دیگر طاقتش تمام شده بود، گفت: "حاجی، شما هیچی نداری، فقط یه عالمه غرور بی‌جا داری. دو قورت و نیمت هم مال خودت!" حاج مراد که حسابی خجالت کشیده بود، سکوت کرد و بدون اینکه سیب‌ها را بخرد، از بازار دور شد. این ماجرا باعث شد که حاج مراد کمی به رفتار خود فکر کند. او فهمید که غرور و تکبرش باعث شده که دیگران از او دوری کنند و احترامی که قبلاً به او می‌گذاشتند، از بین برود. از آن روز به بعد، حاج مراد سعی کرد رفتارش را تغییر دهد و با فروتنی و احترام با دیگران صحبت کند. اگرچه تغییر کردن بعد از یک عمر کار آسانی نبود، اما حاج مراد مصمم بود که گذشته را جبران کند و دو قورت و نیم باقیمانده را کنار بگذارد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"به تنبک هر کسی بزنی صدا می‌دهد" در یکی از روزهای قدیم در یک روستای دورافتاده، مردی به نام حسین زندگی می‌کرد که به عنوان نوازنده‌ی تنبک در جشن‌ها و مراسمات محلی شناخته می‌شد. او همیشه با ساز خود به محافل شادی و عزا می‌آمد و نغمه‌هایی می‌زد که دل مردم را شاد می‌کرد. حسین با مهارت و عشقی که به موسیقی داشت، در میان مردم روستا محبوب بود. اما برخلاف ظاهر شاد و مهربانش، زندگی خصوصی او چندان خوشایند نبود.حسین سال‌ها با یک زن زندگی می‌کرد که در ظاهر آرام و بی‌دغدغه به نظر می‌رسید، اما مشکلات زیادی در زندگی‌شان وجود داشت که کسی از آن‌ها خبر نداشت. زن حسین، به دلیل مشکلات خانوادگی و فشارهای زندگی، همواره در درون خود احساسات و ناراحتی‌هایی داشت که به هیچ‌کس نشان نمی‌داد. او همچنان که در ظاهر لبخند می‌زد و در کنار شوهرش در جمع مردم ظاهر می‌شد، در دل خود غم‌های بزرگی را تحمل می‌کرد. روزی از روزها، حسین تصمیم گرفت که به مناسبت جشن سالانه روستا، در خانه‌اش مهمانی بزرگی برگزار کند. او همه را دعوت کرد و گفت که در این جشن بزرگ، مانند همیشه ساز تنبکش را خواهد نواخت. همه از این دعوت خوشحال شدند و برای جشن آماده شدند. در شب جشن، جمعیت زیادی از مردم به خانه حسین آمدند. از بچه‌ها گرفته تا پیرمردها، همه در انتظار اجرای برنامه بودند. وقتی حسین شروع به نواختن تنبک کرد، همه به تماشا نشستند و با لذت به موسیقی گوش می‌دادند. اما در میانه جشن، ناگهان زن حسین، که به نظر می‌رسید در دل خود نارضایتی‌هایی دارد، به گوشه‌ای رفت و شروع به گریه کرد. کسی متوجه نشد چرا او این‌طور رفتار می‌کند، اما همه بر این گمان بودند که شاید چیزی در دل او هست که نمی‌تواند بروز دهد. چند ساعت بعد، زمانی که حسین از نواختن تنبک خود فارغ شد، با یکی از دوستان قدیمی‌اش، که سال‌ها از او دور بود، صحبت می‌کرد. در این میان، زن حسین به آرامی به گوشه‌ای دیگر از خانه رفت و با صدای بلند گفت: «دست به تنبک هر کسی بزنی، صدا می‌دهد.» همه به یک‌باره به او نگاه کردند و متوجه شدند که این جمله نه فقط یک شوخی است، بلکه در آن پیامی عمیق و پنهان وجود دارد. زن حسین در حالی که هنوز اشک در چشم‌هایش جمع شده بود، گفت: «شما همه فقط به ظاهر می‌بینید که حسین چطور می‌نوازد، اما نمی‌دانید که زیر این سطح از شادی و سرور، چه دردهایی در زندگی ماست. هر کسی که در دنیای من دست بزند، صداهای مختلفی از آن بیرون می‌آید. گاهی هم صدای تلخی از دل غم‌ها و مشکلات زندگی می‌آید.» این جمله به شدت بر ذهن همه حاضرین تأثیر گذاشت. حسین که از این سخن متعجب شده بود، به فکر فرو رفت. پس از آن شب، مردم روستا بیشتر متوجه شدند که هیچ چیزی در زندگی دیگران تنها به ظاهر نیست. اگرچه حسین همیشه با ساز خود به مردم شادی می‌آورد، اما در درون زندگی‌اش مشکلاتی وجود داشت که هیچ‌کس از آن خبر نداشت. ضرب‌المثل «دست به تنبک هر کسی بزنی، صدا می‌دهد» از آن شب به بعد به یکی از جمله‌های رایج در آن روستا تبدیل شد. ◾️این داستان به همه یادآوری می‌کند که هیچ‌کس از مشکلات و چالش‌های خود بی‌خبر نیست و هر فردی در زندگی‌اش دشواری‌هایی دارد که ممکن است در پشت ظاهرش پنهان باشند. زمانی که با کسی ارتباط می‌گیریم یا با آن‌ها صحبت می‌کنیم، باید به عمق مشکلات آن‌ها نیز توجه کنیم، زیرا هر کس در دنیای خود صداهایی متفاوت دارد که ممکن است از نگاه دیگران پنهان بماند. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan