eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
17.9هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
"مال آدم نخور برای آدم بخور" شخصي را به جايي دعوت کردند. ظهر، غذاهاي خيلي خوبي آماده کرده بودند و مي خواستند آن شخص را امتحان کنند ببينند ذاتاً کم غذاست يا مال خودش را نمي خورد، تمام غذاها را روي سفره چيدند و اورا به سر سفره بردند. چشمش که به سفره افتاد شروع کرد به خوردن و نمي دانست چطوري اين همه غذا را بخورد. وقتي از خوردن فارغ شد؛ صاحب خانه از او پرسيد: مزه غذا چطور بود؟ آن شخص جواب داد: بسيار خوب بود. صاحب خانه گفت: اين همه غذا را از پول خودت و به دستور پسرت درست کرديم تا بدانيم کم غذايي تو به چه دليل است؟ حالا معلوم شد که مال خودت را نمي تواني بخوري و از گلويت پايين نمي رود. صاحب خانه در ضمن صحبت متوجه شد شخص خسيس در کنار سفره از غصه خرج شدن پولش دق کرده و مرده. حالا اگرکسي در زمان حيات مال و ثروتش از گلويش پايين نرود و بعد از مرگش يکي پيدا شود که مالش را بخورد، اين مثل حکايت حالش مي شود. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
در روزگاران قدیم، در یک دهکده سرسبز، خانواده‌ای زندگی می‌کردند که متشکل بود از یک پسر جوان به نام علی، مادرش بانو و همسر علی، مریم. بانو زنی باتجربه و خانه‌دار بود که سال‌ها به تنهایی امور منزل را اداره کرده بود. مریم نیز دختری با سلیقه و باسواد بود که به تازگی به این خانواده پیوسته بود. از همان روزهای اول، بانو و مریم هر دو تلاش می‌کردند تا بهترین شکل ممکن امور خانه را مدیریت کنند. اما متاسفانه، هرکدام سلیقه‌ها و روش‌های خاص خودشان را داشتند. بانو معتقد بود که باید طبق سنت‌های قدیمی پیش رفت، در حالی که مریم دوست داشت از روش‌های مدرن و نوآورانه استفاده کند. این اختلاف سلیقه‌ها به مرور زمان باعث ایجاد تنش در خانه شد. مثلاً بانو اصرار داشت که فرش‌ها را هر روز صبح جارو کند، در حالی که مریم معتقد بود جاروبرقی کار را سریع‌تر و بهتر انجام می‌دهد. یا بانو دوست داشت غذاها را با روغن حیوانی بپزد، در حالی که مریم روغن‌های گیاهی را سالم‌تر می‌دانست. هرچه می‌گذشت، این اختلافات بیشتر می‌شد و کم‌کم به نزاع‌های لفظی تبدیل می‌شد. علی بیچاره هم بین مادر و همسرش گیر کرده بود و نمی‌دانست حق را به چه کسی بدهد. از یک طرف نمی‌خواست دل مادرش را بشکند و از طرف دیگر نمی‌خواست همسرش را ناراحت کند. در این میان، امور خانه روز به روز بیشتر به هم ریخت. دیگر کسی حوصله تمیز کردن و مرتب کردن خانه را نداشت. گرد و خاک همه جا را گرفته بود و دیگر "خاک تا زانو" بود. مهمان‌ها که به خانه آن‌ها می‌آمدند، از وضعیت نابسامان خانه تعجب می‌کردند. یک روز، پیرمردی دانا که از اهالی همان دهکده بود، به دیدن علی آمد. اوضاع خانه را که دید، فهمید چه خبر است. رو به علی کرد و گفت: "پسرم، شنیده‌ام که در خانه‌تان دو کدبانو دارید. این ضرب‌المثل قدیمی را شنیده‌ای که می‌گوید 'خانه‌ای که دو کد بانوست، خاک تا زانوست'؟" علی با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: "متاسفانه همین‌طور است. نمی‌دانم چه کار کنم." پیرمرد دانا لبخندی زد و گفت: "راه حلش ساده است. باید یکی از این دو کدبانو، مدیریت خانه را به طور کامل بر عهده بگیرد و دیگری به او کمک کند. مهم این است که یک نفر حرف آخر را بزند و تصمیم نهایی را بگیرد." علی به حرف پیرمرد دانا گوش کرد و با مادر و همسرش صحبت کرد. پس از بحث و تبادل نظر، مریم تصمیم گرفت که مدیریت خانه را بر عهده بگیرد و بانو نیز قبول کرد که به او کمک کند. از آن روز به بعد، اوضاع خانه کم‌کم رو به بهبود رفت. مریم با استفاده از سلیقه و دانش خود، خانه را به مکانی تمیز و مرتب تبدیل کرد. بانو نیز با تجربه‌های ارزشمندش، به مریم کمک می‌کرد تا بهترین تصمیم‌ها را بگیرد. به این ترتیب، خانواده علی بار دیگر طعم آرامش را چشیدند و فهمیدند که داشتن یک مدیر واحد و هماهنگ، چقدر در سعادت و خوشبختی یک خانواده مهم است. و اینگونه بود که حکایت ضرب‌المثل "خانه‌ای که دو کد بانوست، خاک تا زانوست" بار دیگر به یادها آمد و به عنوان هشداری برای خانواده‌ها باقی ماند. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💫🌟🌙 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ 🍃 🌺🍃 ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ماجرای تکان‌دهنده از توزیع غذای حضرت در حاشیه شهر مشهد... ✨🌟💫 ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
"از خر می‌پرسی چهارشنبه می است" تو یه دهکده‌ی دورافتاده، یه پیرمرد مهربون بود به اسم عمو نوروز. عمو نوروز یه الاغ پیر و خسته داشت به اسم "برکت". برکت، کل بارش رو تو زندگی کشیده بود و دیگه جون نداشت. عمو نوروز هم خیلی باهاش مهربون بود و دلش نمی‌اومد اذیتش کنه. یه روز، یه تاجر تازه وارد دهکده شد. این تاجر خیلی عجول بود و یه عالمه سوال بی ربط می‌پرسید. یه روز اومد پیش عمو نوروز و پرسید: "عمو جان، می‌دونی چهارشنبه‌ی هفته دیگه چه روزیه؟ من یه قرار مهم دارم و نمی‌خوام دیر برسم." عمو نوروز یه نگاه به برکت انداخت که داشت علف می‌خورد و یه لبخند زد. گفت: "خب، چرا از برکت نمی‌پرسی؟ اون خیلی چیزا می‌دونه!" تاجر با تعجب گفت: "از الاغ بپرسم؟! مگه الاغ می‌تونه روزای هفته رو تشخیص بده؟!" عمو نوروز شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: "خب، امتحانش که ضرر نداره! شاید یه چیزایی بدونه!" تاجر که کلافه شده بود، رفت جلوی برکت و با صدای بلند گفت: "هی الاغ! چهارشنبه‌ی هفته دیگه چه روزیه؟!" برکت فقط یه نگاه بهش انداخت و به خوردن علف ادامه داد. تاجر عصبانی برگشت پیش عمو نوروز و گفت: "دیدی گفتم؟! این الاغ هیچی حالیش نیست! تو منو مسخره کردی عمو!" عمو نوروز خندید و گفت: "نه جوون، من فقط می‌خواستم یه چیزی رو بهت نشون بدم. بعضی وقتا، دنبال جواب سوالاتت تو جاهای اشتباهی می‌گردی. درست مثل اینکه از یه الاغ بپرسی چهارشنبه کی هست. باید از کسی بپرسی که واقعاً می‌دونه." تاجر کمی فکر کرد و فهمید که عمو نوروز راست می‌گه. اون کل روز رو صرف پرسیدن سوالات بی ربط از آدمای اشتباهی کرده بود. از عمو نوروز تشکر کرد و رفت تا از کسی بپرسه که واقعاً می‌تونه بهش کمک کنه. و اینطوری شد که ضرب‌المثل "از خر می‌پرسی چهارشنبه کی هست؟" تو اون دهکده رواج پیدا کرد، برای یادآوری اینکه باید سوالاتت رو از آدم درست بپرسی. 🌱  ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
یک روز، در یک روستای دورافتاده، خراطی زندگی می‌کرد به نام استاد بهرام. استاد بهرام در کار خود بی‌نظیر بود و می‌توانست با چوب، آثار هنری ظریف و بی‌نظیری خلق کند. از کاسه‌های چوبی زیبا گرفته تا مجسمه‌های پیچیده، همه از دستان هنرمند او جان می‌گرفتند. در همان روستا، یک خر پیر و فرتوت هم زندگی می‌کرد به نام "خاکستر". خاکستر تمام عمرش را صرف بارکشی و حمل و نقل وسایل کرده بود و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود. روزی، یکی از اهالی روستا که از کار استاد بهرام بسیار خوشش می‌آمد، فکری به سرش زد. او با خود گفت: "چه می‌شد اگر خاکستر هم می‌توانست در کارگاه خراطی به استاد بهرام کمک کند؟ بالاخره او هم یک موجود زنده است و باید بتواند مفید باشد!" این شخص، خاکستر را نزد استاد بهرام برد و گفت: "استاد، این خر زبان‌بسته را هم به شاگردی قبول کنید. شاید بتواند در کارها به شما کمک کند." استاد بهرام که مردی مهربان و دلسوز بود، نمی‌خواست دل کسی را بشکند. به همین خاطر، خاکستر را به کارگاه خود راه داد. اما هرچه تلاش کرد تا به خاکستر کار یاد بدهد، فایده‌ای نداشت. خاکستر نه می‌توانست چوب را صاف نگه دارد، نه می‌توانست ابزارها را درست به کار ببرد و نه حتی می‌توانست دستورات ساده را بفهمد. هر روز، کارگاه خراطی به صحنه‌ای از هرج و مرج تبدیل می‌شد. خاکستر با دست و پا چلفتی‌بازی‌هایش، چوب‌ها را خراب می‌کرد، ابزارها را می‌شکست و نظم کارگاه را به هم می‌ریخت. استاد بهرام هر روز بیشتر از قبل ناامید می‌شد. تا اینکه یک روز، استاد بهرام با خودش گفت: "این کار دیگر فایده‌ای ندارد. من دارم وقت و انرژی خودم را هدر می‌دهم. از خر، خراطی خواستن خطاست." او خاکستر را صدا زد و با مهربانی به او گفت: "خاکستر جان، تو برای این کار ساخته نشده‌ای. تو بهتر است به همان کار قبلی خودت برگردی و به جای خراطی، به بارکشی و حمل و نقل بپردازی." خاکستر که از ته قلبش از این وضعیت ناراضی بود، با خوشحالی حرف استاد را قبول کرد و به کار قبلی خود بازگشت. از آن روز به بعد، همه اهالی روستا فهمیدند که هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند و نباید از کسی توقع داشت که کاری را انجام دهد که در آن استعداد و توانایی ندارد. و اینگونه بود که ضرب‌المثل "از خر، خراطی خواستن خطاست" در آن روستا رواج پیدا کرد. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
در یک دهکده‌ی کوچک، آسیابانی زندگی می‌کرد به نام "کریم". کریم مردی زحمتکش و پرتلاش بود، اما کمی هم ساده‌لوح و زودباور بود. او یک خر داشت که در آسیاب برایش کار می‌کرد و بار گندم و آرد را حمل می‌کرد. روزی، کریم در بازار با یک دلال حیله‌گر روبرو شد. دلال با چهره‌ای خندان و صدایی دلنشین، از کریم پرسید: "آیا دوست داری خرت را بفروشی؟ من حاضرم برایش پول خوبی بدهم!" کریم که به پول نیاز داشت، با خوشحالی پیشنهاد دلال را پذیرفت. دلال خر را معاینه کرد، ادای احترام گذاشت و گفت: "این خر عالی است، اما متاسفم، من فقط یک خر دیگر دارم که مثل این قوی نیست. اگر بتوانی آن خر را هم پیدا کنی، من هر دو را با هم می‌خرم." کریم خوشحال از اینکه می‌تواند پول بیشتری به دست آورد، از دلال پرسید: "پس چطور می‌توانم خر دیگر را پیدا کنم؟" دلال با لبخندی مرموز پاسخ داد: "کار سختی نیست. به هر جا که بروی و ببینی خرها در حال رقصیدن و شادی هستند، بدان که آنجا خری دیگر هم وجود دارد. فقط باید صبر کنی و ببینی..." کریم که سخت در فکر فرو رفته بود، تصمیم گرفت به دنبال خر "رقصان" بگردد. او از دهکده خارج شد و به راه‌های دور افتاد. روزها گذشت و کریم خسته و درمانده، در بیابان‌ها و دشت‌ها سرگردان بود. او خرش را فروخته بود و حالا حتی یک لقمه نان برای خوردن هم نداشت. یک روز که از شدت گرسنگی و خستگی، رمقی در بدنش نمانده بود، به یک کاروان رسید. کاروانیان که کریم را دیدند، به او ترحم کردند و مقداری غذا و آب به او دادند. کریم داستان خود را برایشان تعریف کرد. یکی از مسافران که مردی خردمند بود، با شنیدن ماجرا، لبخندی زد و گفت: "ای کریم! تو با این امید واهی، خر خود را فروختی و حالا درمانده و گرسنه مانده‌ای. این ضرب‌المثل را به خاطر بسپار: خر خالی یرقه می‌رود." کریم که تازه متوجه‌ی اشتباه خود شده بود، با شرمندگی سرش را پایین انداخت. او فهمید که دلال، با حیله و فریب، او را به بیراهه کشانده و از سادگی او سوءاستفاده کرده است. از آن پس، کریم درس بزرگی گرفت و هرگز فریب ظواهر و وعده‌های پوچ را نخورد. او به دهکده بازگشت و به یادگیری و کسب تجربه پرداخت. او فهمید که نباید به دنبال چیزهای خیالی و بی‌اساس برود و باید با تلاش و کوشش، زندگی خود را بسازد. 🌱    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به شکل مناسبی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی! حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است. وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیست پسرم؟» پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای!» پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم. الآن موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.» توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد. 🌱       ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
ضرب‌المثل «مثل طبل تو خالی است» درباره کسی است که ظاهرش پر و پرهیاهو و پرانرژی به نظر می‌رسد، اما در باطن یا از نظر محتوا و دانش، خالی و بی‌ارزش است. روزی روزگاری در دهکده‌ای مردی بود که همیشه با صدای بلند و حرف‌های بزرگ، خود را فردی دانا و مهم نشان می‌داد. وقتی که درباره موضوعی صحبت می‌کرد، صدایش بلند و پرهیاهو بود، مثل صدای طبل. مردم اول فکر می‌کردند او خیلی چیزها می‌داند و حرف‌هایش ارزش دارد. اما کم‌کم که بیشتر به حرف‌هایش گوش دادند، فهمیدند او فقط صدای بلند دارد و حرف‌هایش بی‌معنی و بی‌پایه است؛ درست مثل طبل تو خالی که صدای بلندی دارد ولی وقتی به آن ضربه می‌زنی، داخلش خالی و تهی است. از آن روز به بعد مردم به کسانی که فقط ظاهر پرهیاهو و پر سر و صدا دارند اما محتوا و دانش کمی دارند، می‌گفتند: «مثل طبل تو خالی است.» ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
روزی روزگاری در یک روستای کوچک، پسری به نام امیر زندگی می‌کرد. زندگی امیر ساده و آرام بود. هر روز در کوچه باغ‌های سرسبز روستا قدم می‌زد، از صدای پرندگان لذت می‌برد و با دوستانش بازی می‌کرد. همه چیز برای او مثل یک کوچه باغ زیبا و آرام بود. اما یک روز، امیر تصمیم گرفت به شهر برود و شغلی پیدا کند تا بتواند به خانواده‌اش کمک کند. وقتی وارد شهر شد، همه چیز متفاوت بود؛ کوچه‌های باریک و شلوغ بازار، آدم‌های زیادی که سرشان شلوغ بود، صدای داد و فریاد فروشندگان و ترافیک ماشین‌ها. امیر که قبلاً در کوچه باغ‌های آرام زندگی می‌کرد، حالا در کوچه بازار شلوغ و پر استرس گیر افتاده بود. روزهای اول برایش سخت گذشت، خیلی جاها سردرگم می‌شد و مشکلات زیادی داشت؛ اما کم‌کم یاد گرفت چگونه در این بازار بزرگ راه خودش را پیدا کند. فهمید که زندگی همیشه آرام نیست و گاهی باید از کوچه باغ به کوچه بازار رفت و با سختی‌ها کنار آمد. --- این داستان نشان می‌دهد که زندگی همیشه آرام و راحت نیست، گاهی باید از حالتی ساده و راحت به شرایط سخت‌تر و پرچالش‌تر قدم گذاشت، اما با تلاش و صبر می‌شود راه را پیدا کرد. 🌱       ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
روزی روزگاری، در سرزمینی خشک و بی‌آب، مردی به نام ناصر زندگی می‌کرد. ناصر کشاورز زحمت‌کشی بود که سال‌ها با عشق و امید زمین‌هایش را آبیاری می‌کرد، اما چند سالی بود که خشکسالی امان مردم را بریده بود. ناصر روزی با کوزه‌ای در دست راهی صحرا شد تا شاید چشمه‌ای یا آبگیری پیدا کند. چند فرسنگ که رفت، زیر آفتاب داغ، گلویش خشک شد و پاهایش سنگین. ناگهان صدای شرشر آبی را شنید. دلش لرزید، دوید و به چشمه‌ای کوچک رسید. خم شد، دستانش را پر از آب کرد، اما همین که آب به لبش رسید، دید که گل‌آلود است. آب را ریخت و گفت: «نه، من تشنه‌لبم، اما تشنه‌کام نمی‌شوم!» رهگذری از راه رسید و پرسید: «چرا نخوردی؟ تو که جان نداری!» ناصر گفت: «تشنه‌لب یعنی کسی که فقط لب‌هایش خشک است. ولی تشنه‌کام یعنی کسی که جانش دنبال آب است. من تا وقتی آب پاک پیدا نکنم، دهانم را نمی‌زنم به این آب گل‌آلود.» آن روز، آن مرد رهگذر از ناصر یاد گرفت که همیشه باید دنبال خواسته‌ی واقعی و درست رفت، نه هر چیزی که در ظاهر رفع نیاز می‌کند. از آن روز به بعد، وقتی کسی به کم قانع نمی‌شود یا دنبال چیزی بهتر و باارزش‌تر است، می‌گویند: «تشنه‌لب تشنه‌کام نمی‌شود.» 🌱       ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
عشق گنج پنهان است روزی روزگاری، پیرمرد دانایی در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. همه مردم برای حل مشکلاتشان نزد او می‌رفتند. روزی جوانی نزد پیرمرد آمد و گفت: – ای پیر دانا، من سال‌هاست به دنبال عشق واقعی می‌گردم، اما آن را پیدا نمی‌کنم. هرجا می‌روم، یا فریب می‌بینم یا دردم بیشتر می‌شود. بگو که عشق کجاست؟ پیرمرد لبخند زد و گفت: – عشق گنجی‌ست پنهان، که باید دل را چون کلید، پاک و صادق نگه داری تا به آن برسی. جوان که کنجکاو شده بود، پرسید: – یعنی چه؟ چگونه دل را چون کلید کنم؟ پیرمرد گفت: – حکایت تو، حکایت آن کسی است که در پی گنجی بود که فقط با صداقت دل یافت می‌شد. هرجا می‌رفت، زمین را می‌کاوید اما گنجی نمی‌یافت. تا روزی به کودکی رسید که لقمه نانی داشت و با او نصف کرد. آنجا بود که فهمید عشق، نه در دوردست‌ها بلکه در سادگی و صداقت دل‌هاست. از آن روز، جوان به جای جست‌وجوی عشق در دیگران، دل خود را صاف و رفتارش را مهربان کرد. و روزی دید که عشق، بی‌آنکه به دنبالش برود، خود به سراغش آمده. 🌱       ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan