#داستان
داستان ضربالمثل: «نه خر میره، نه پفش بند میاد»
روزی روزگاری، در دهی دورافتاده، پیرمردی بود به نام کربلایی مشرحیم. این مرد یک خری داشت به نام "کلپوف"، که مثل اسمش همیشه پوف میکرد! نه از خستگی، نه از کار، بلکه از تنبلی مادرزادی! این خر هر وقت بار میزدنش، به جای راه رفتن، فقط پف میکرد و دماغش رو باد میداد. انگار قرار بود با نفسش بارو ببره نه با پاش!
کربلایی مشرحیم میخواست با کلپوف بره آسیاب و گندمها رو آرد کنه. از صبح زود راه افتاد، اما کلپوف تا وسط کوچه که رسید، ایستاد. یه پف کرد، بعد نشست! مشرحیم با چوب زد، با ناز کشید، حتی براش یونجه تازه آورد، ولی نه خر میرفت، نه اون پف لعنتی بند میاومد!
مردم ده دورش جمع شدن. یکی گفت: «شاید خر مریضه.»
دیگری گفت: «نه بابا، این خره تنبلتر از پسر حاجکاظمه!»
پیرزن همسایه گفت: «اینو ول کن، این پفش بند بیاد، قیامت میشه!»
تا غروب، خر همونجا نشسته بود، فقط پوف میکرد و هوا رو کثیف! گندمها هم همونطور رو دوش خر موند. آخرش مشرحیم با حرص گفت:
«به قرآن قسم، نه خر میره، نه پفش بند میاد!»
از اون روز به بعد، هر وقت کاری پیش نمیرفت و طرف هم دست از غر زدن برنمیداشت، مردم میگفتن:
«نه خر میره، نه پفش بند میاد!»
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
روزی روزگاری، در روستایی سرسبز، پیرمردی زندگی میکرد به نام کاکا رضا. او باغ انگوری داشت که سالها با زحمت آن را نگه میداشت. هر سال، اهالی روستا وقتی خوشههای انگور هنوز کوچک و نارس بودند، سراغ تاکستانش میآمدند و میگفتند:
– کاکا رضا، امسال کی انگور میفروشی؟ زودتر بده، ما عجله داریم!
اما کاکا رضا همیشه با آرامش میگفت:
– صبر کنید بچهها... انگور وقتی شیرینه که به وقتش چیده بشه. هر چی صبر کنی، انگور شیرینتر میشه!
مردم بعضیهاشون گوش میدادند و بعضیها از باغهای دیگه زودتر انگور نارس میخریدند. انگورها سفت بود و ترش، ولی خب زودتر به دستشون رسیده بود.
چند هفته گذشت. آفتاب آخر تابستون به انگورها جان داد. خوشهها مثل طلا برق میزدند، دانهها درشت و شیرین شده بودند. وقتی زمان برداشت رسید، همه دوباره به باغ کاکا رضا برگشتند.
این بار هر کسی که از انگورش چشید، با تعجب گفت:
– بهبه! انگورت امسال یه چیز دیگهست!
کاکا رضا لبخند زد و گفت:
– دیدین گفتم؟ هر چی صبر کنی، انگور شیرینتر میشه. عجله کار شیطونه!
از آن سال به بعد، مردم یاد گرفتند برای چیزهای خوب باید صبر داشت. انگور شیرین، به وقتش میرسه.
🌱 #حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«خان به نوکر نیاز دارد، نوکر به نان»
معنی:
این ضربالمثل به رابطهی متقابل بین افراد در موقعیتهای مختلف اجتماعی اشاره دارد. یعنی حتی کسی که قدرت و مقام بالایی دارد (مثل خان)، بدون کمک و حضور زیردستانش نمیتواند کاری از پیش ببرد. از طرفی، نوکر هم برای زندگی و گذران روزگار، به نان و کار نیاز دارد. در اصل، این ضربالمثل یادآور وابستگی متقابل انسانهاست و اینکه هیچکس کاملاً مستقل و بینیاز از دیگران نیست.
---
✅ داستانی کوتاه برای این ضربالمثل:
روزی روزگاری در دهی کوچک، خانی بود به نام خانبابا که همه کارها را به نوکرهایش میسپرد. یکی برای او چای میآورد، یکی اسبش را تیمار میکرد، و یکی نامههایش را مینوشت. خان فکر میکرد خودش مهمترین فرد دنیاست و همه باید به او خدمت کنند.
یک روز همه نوکرها به خاطر ظلم و بیعدالتی خان، تصمیم گرفتند ده را ترک کنند. خانبابا ماند و خانهی بزرگ و قصر خالیاش.
روز اول که صبح شد، هیچکس نبود برایش چای بیاورد. تا ظهر گرسنه ماند، چون بلد نبود غذا بپزد. شب که شد، ندانست چطور چراغ را روشن کند. روزهای بعد، باغش خشک شد، اسبهایش فرار کردند و خانهاش پر از گرد و خاک شد.
خان تازه فهمید که چقدر به همان نوکرهایی که فکر میکرد "هیچ" هستند، نیاز داشته است.
در همان حال، نوکرها هم در ده دیگری بودند و سخت کار میکردند. اما چون کسی نبود که به آنها کار بدهد، کمکم بینان و بیپول شدند.
وقتی دوباره خان و نوکرها همدیگر را دیدند، فهمیدند که:
🔸 خان به نوکر نیاز دارد، نوکر به نان.
و هیچکدام بدون دیگری زندگی راحتی ندارند.
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
روزی روزگاری، پیرمرد باغبانی بود به نام «عمو سهراب» که باغی زیبا پر از گلهای رنگارنگ داشت. او هر روز با عشق از گلهایش مراقبت میکرد. شاگردی هم داشت به نام «مهران» که برای یادگیری باغبانی پیش او آمده بود.
عمو سهراب به مهران گفت:
«گل رو مثل دل آدمها بدون. وقتی ازش مراقبت میکنی، لبخند میزنه. ولی اگه بیدقت باشی و بهش آسیب بزنی، پژمرده میشه.»
روزی عمو سهراب برای کاری به بازار رفت و به مهران گفت:
«مهران جان! امروز وقتشه که بخشی از باغ رو آماده کنی برای کاشت گلهای جدید. بذرها توی انباری هستن. مراقب باش بذر درست رو برداری.»
مهران با بیحوصلگی رفت سراغ انباری. دو کیسه بذر آنجا بود؛ یکی نوشته شده بود «گل رز»، دیگری «خار صحرا». ولی مهران توجهی نکرد و با خودش گفت:
«فرقی نداره، بذراشون شبیهان. همینو میکارم.»
چند هفته گذشت و بهجای گلهای زیبا، زمین پر از خار شد. خارها آنقدر تیز و پخش بودند که حتی رفتوآمد را هم سخت کرده بودند.
عمو سهراب که برگشت، با ناراحتی گفت:
«مهران! به جای گل، خار کاشتی!»
مهران شرمنده شد و فهمید که بیدقتی، بیاهمیت شمردن کار درست، و بیاحترامی به حرف بزرگتر، نتیجهای تلخ دارد.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
حکایت مرد بینیاز
شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟
او گفت: نمیدانم و نیاموختهام.
خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقهی خود، به آموختن قرآن پرداخت.
مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:
«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
آن آزادمرد پاسخ داد:
«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بینیاز گشتم».
خلیفه پرسید:
«كدام آیه تو را این گونه بینیاز كرد؟»
مرد پاسخ داد:
«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد». (سوره طلاق، آیات 2 و 3)
#حکایت #پند #داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
✅قشنگه حتما بخونید
✍روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟! فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد!!!
درجهان سه چیز است که صدا ندارد :
مرگ فقیر، ظلم غنی، چوب خدا
#داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
تو روستای کوچیکی به اسم «کوشکعلیا»، پیرمردی به نام مشهدی کاظم زندگی میکرد. مردی بود سادهدل، با دستانی پینهبسته و نگاهی پر از خاطره. هر روز صبح با صدای خروس بیدار میشد، با لبخند زنش صفورا چای میخورد و با الاغ پیرش، مش صفر، راهی مزرعه میشد.
روزی پسرش سعید، که توی شهر کارمند شده بود، برای دیدن پدر و مادرش برگشت. با خودش میوههای خارجی آورده بود، چند نوع نوشابه، و یک گوشی هوشمند برای پدرش.
سعید وسط ناهار، با نگاهی به دور و بر گفت: – بابا، شما تو این روستا چی دارید آخه؟ نه اینترنت، نه پاساژ، نه سینما... من اگه دو روز اینجا بمونم حوصلهم سر میره.
مشهدی کاظم لبخند زد. لقمهشو آهسته جوید، بعد گفت: – پسرم... ما قدیما نون و دل خوش داشتیم. شبها دور چراغ نفتی مینشستیم، قصه میگفتیم، نون داغ و پنیر میخوردیم، دلمون قرص بود. حالا شما نون دارین، ماشین دارین، اما دلتون خوش نیست.
سعید چیزی نگفت. فقط به دستای زمخت پدرش نگاه کرد و سکوت کرد.
اون شب، برای اولین بار بعد سالها، گوشیشو کنار گذاشت و نشست کنار پدرش. مشهدی کاظم براش قصهی بچگیاش رو گفت. و سعید فهمید که شاید اون چیزایی که توی زندگیاش کم داره، دقیقاً همون چیزاییه که پدرش هنوز داره...
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«آتشبیار معرکه»
روزی روزگاری در روستای کوچکی، دو مرد به نامهای کریم و صابر با همسایگی و دوستی خوبی زندگی میکردند. هر دو کشاورز بودند و همیشه برای هم آستین بالا میزدند. اما در همان روستا، مردی بود به نام مشتی رجب؛ زبانی نیشدار داشت و دلش از صلح و آرامش خوش نمیاومد. دوست داشت همیشه در ده حرف و حدیثی باشد و مردم با هم درگیر شوند، چون خودش ازین هیاهو لذت میبرد.
یک روز مشتی رجب رفت پیش کریم و گفت:
«شنیدم صابر گفته زمین تو آب زیادی مصرف میکنه و باعث کمآبی چاهها میشه!»
کریم که مرد سادهدلی بود، دلخور شد. بیخبر از اینکه صابر هرگز چنین حرفی نزده. روز بعد، مشتی رجب رفت پیش صابر و گفت:
«کریم دیروز تو قهوهخونه گفت تو اصلاً کشاورز خوبی نیستی و فقط بلدی غیبت کنی!»
صابر هم عصبانی شد.
طولی نکشید که این دو دوست قدیمی به جان هم افتادند. حرف، حرف آورد و کار به دعوا کشید. خانوادهها هم درگیر شدند. روستای آرام، پر از تنش و کینه شد.
مدتی گذشت تا پیرمرد دانایی از همان روستا که شاهد ماجرا بود، هر دو را صدا زد و گفت:
«شماها، آتشبیار معرکه رو نشناختید... این همه سال رفاقت رو با حرفهای یه نفر ریختید دور. مشتی رجب فقط هیزم میریخت وسط تا آتش دشمنیتون شعلهور بشه.»
کریم و صابر شرمنده شدند. فهمیدند چطور بازیچه دست آدمی شدند که از دعوای دیگران لذت میبرد. از هم عذر خواستند و دوباره دوستیشون رو ساختند، ولی همیشه به بچههاشون میگفتند:
> «هیچوقت آتشبیار معرکه نباش! وگرنه یه روز خودت توی اون آتیش میسوزی.»
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد
🍃
🌺🍃
#حکایت #داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
در گذشتههای دور جنگلی در یک منطقه خوش آب و هوا وجود داشت که اهالی آن را «جینگیل» مینامیدند. شرایط زندگی در این جنگل به حدی خوب بود که زاد و ولد حیوانات روز به روز بیشتر میشد بنابراین لانه، غار، آغل و طویله در جینگیل کمیاب شد. خانهها همه پر شدند و دیگر جایی برای اهالی جدید نبود. جینگیل به حدی شلوغ شده بود که شبها برای خواب برخی روی شاخهها میخوابیدند و برخی دیگر ایستاده. دیگر آرامش در این جنگل معنایی نداشت و اوضاع هرروز بحرانیتر میشد. دعوا و جدل بین اهالی زیاد شد و هرکس برای یافتن یک وجب جا با دیگری به مبارزه میپرداخت.
حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدتها فراموش شده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتری انتخاب میکرد. اگر صاحبلانه معترض میشد، فردا استخوانهای لیسزده و پَر و پشم ریختهاش را پشت لانه سابقش جارو میکردند. موشها سوراخ مارمولکها را به زور تصاحب میکردند. روباهها خودشان را در لانه موشها جا میدادند. گرگها شب به شب روباهها را بیخانمان میکردند و شیرها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرسها چون هیکل بزرگ و هوش کمی داشتند، بدون سرپناه مانده بودند.
مدتی به همین منوال گذشت تا شرایط زندگی در جنگل خیلی سخت شد. جای زندگی تنگ که بود، کلاً بسته شد. برای همین گروهی از مورچهها تصمیم گرفتند انبوهسازی کنند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبهای که گیر میآوردند را سر و سامان میدادند و با آب دهانشان لانهای میساختند و به تحویل افرادی میدادند که محلی برای زندگی نداشتند. با توجه به پشتکار و روششان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آنقدر خانه ساختند که از مقدار مورد نیاز بیشتر شد و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانهها مشتری پیدا کنند. کار این موجودات نيز حسابی سکه شد، حتی بیشتر از کار مورچهها. دلیل موفقیتشان هم زبان خوششان بود.
جوری برای پرکردن هر خانهای در جینگیل زبان میریختند که حتی مار با آن زبان نیشدارش را از سوراخش بیرون میکشیدند و خرسهای بیسرپناه را در لانه مارها جا میدادند. اینگونه بود که ضربالمثل « زبان خوشِ لانه یابان و لانه قالب کنندگان، مار را از سوراخش بیرون میکشد و به جایش خرس را فرو میکند» ساخته و خلاصه شد.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
"پته اش روی آب افتاد"
این ضرب المثل را برای کسی به کار می برند که رازش فاش و مشتش باز شده است.
در گذشته که لوله کشی آب وجود نداشت و آب مورد نیاز مردم در جوی های سر باز جریان داشت، در هر جا که لازم می آمد تا مقداری از این آب جاری به درون کوچه های مسیر و یا خانه های مسکونی جریان یابد، سد کوچکی از جنس چوب که آن را « پته » می نامیدند در درون جوی قرار می دادند و آب را به درون آب انبارها می راندند.تا به مصارف روزانه برسد. به هنگام کم آبی یا خشکسالی بسیار پیش می آمد گه افرادی خارج از نوبت خود، در نیمه های شب با نهادن پته ای بر سر راه آب، مسیر آن را عوض کرده و آب می بردند. بدیهی است که در آن نیمه های شب کم تر کسی متوجه ی آبدزدی آنان می شد، مگر آن که فشار آب گاهی موجب می گردید تا پته از جای خود کنده شده و روی آب بیفتد و با دیده شدن آن در جاهای دیگر راز ایشان فاش شده وآبرویشان برود. از آن جا که این عمل در فلات کم آب ایران بسیار تکرار می شد.
رفته رفته عبارت پته ی کسی روی آب افتادن نیز برای فاش شدن راز کسی به صورت ضرب المثلی در میان مردم رایج شد.
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
"خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو"
بر اثر بلای آسمانی تمامی مردم شهری دیوانه شدند به جز یک نفر، که قبلا از آن شهر خارج شده بود. همین که به آن جا برگشت دید مردم همه لخت و عریان گشته، خندان و رقص کنان دنبال یکدیگر می دوند، برخی از در و دیوار بالا می روند، عده ای یکدیگر را به باد فحش و کتک می گیرند و هر یک به نحوی از خود دیوانگی نشان می دهند.بیچاره و حیران در گوشه ای ایستاده و شاهد این منظره بود که ناگهان یکی از دیوانگان به او نزدیک شد. چون او را دارای لباس دید، به او نگاه کرد و سپس فریاد برکشید: هی دیوانه را … جمعیت نیز او را هل می دادند و می کشیدند و می گفتند: هی دیوانه را… هی دیوانه را… بیچاره مرد دید چاره ای ندارد مگر اینکه او نیز هم رنگ جماعت بشود تا از آزار و اذیت آنان نجات پیدا کند و همان طوری که او را می کشیدند و می بردند کم کم توانست لباسهایش را یکی یکی درآورد تا اینکه او نیز مانند آنها لخت شود. سپس او نیز بالا و پایین پرید و گفت: هی دیوانه را.. هی دیوانه را.. همین که دیوانگان این اثر را از او دیدند آزادش کردند و از اطراف او پراکنده شدند و آن بیچاره با این حیله توانست از میان آن دیوانه ها به سلامت فرار کند.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan