19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
"دم روباه از زرنگی به دام می افتد"
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.»
روزی روزگاری در شهری کوچک، مردی زندگی میکرد که همه او را میشناختند؛ هر روز سر چهارراه میایستاد و با خودش بلندبلند حرف میزد، گاهی میخندید و گاهی بیدلیل خشمگین میشد. مردم او را دیوانه میدانستند و کسی کاری به کارش نداشت.
چند هفته بعد، مردی غریبه به شهر آمد. او هم رفتارهای عجیبی داشت. با حیوانات خیابانی حرف میزد، کفشهایش را برعکس میپوشید و همیشه یک کلاه عجیب روی سرش میگذاشت.
روزی این دو نفر در میدان شهر به هم برخوردند. کسی نفهمید چه گفتند، اما در یک چشمبههمزدن با هم صمیمی شدند. از آن روز به بعد، هر روز کنار هم مینشستند، با هم میخندیدند، آواز میخواندند و با زبان خاص خودشان حرف میزدند.
مردم با تعجب میگفتند:
«دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!»
🔹 پیام داستان:
افرادی که برای دیگران عجیب یا غیرعادی بهنظر میرسند، گاهی تنها کسی را میخواهند که شبیه خودشان باشد، و آنگاه دوستی میانشان شکوفا میشود.
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان و #حکایت عبرت آموز ✍👌
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
روزی روزگاری در روستایی دورافتاده، خیاطی ماهر به نام عمو عباس زندگی میکرد. همه مردم برای دوخت لباسهای خود پیش او میآمدند. روزی جوانی از شهر به روستا آمد و پارچهای گرانقیمت برای دوخت کت و شلوار آورد. اما عجیب اینجا بود که این پارچه خیلی کوچکتر از مقدار لازم برای دوخت کامل کت و شلوار بود.
عمو عباس گفت:
ـ پسرم، این پارچه کافی نیست. یا باید فقط کت بدوزیم یا فقط شلوار.
اما جوان با غرور گفت:
ـ نه! همین پارچه هست، و من میخوام هم کت باشه و هم شلوار. خودت یه کاری بکن، تو که ماهری.
عمو عباس با شک و تردید شروع به بریدن پارچه کرد. اما هر طور که تلاش کرد، چیزی از آب درنیامد. شلوار تنگ بود و کت کوتاه. وقتی جوان آن را پوشید، همه اهالی روستا زدند زیر خنده!
عمو عباس گفت:
ـ دیدی پسرم؟ لباس را بر تن میدوزند، نه تن را بر لباس! اصرار بیجا، نتیجهاش همین میشود.
از آن روز به بعد، این جمله در دهان مردم چرخید و شد ضربالمثلی برای همه کسانی که سعی میکنند خود را به زور با شرایط نامناسب وفق دهند.
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«لباس نو، بخور پلو»
روزی روزگاری، مرد فقیری در شهری زندگی میکرد که دانش و فهم زیادی داشت. او همیشه لباسهای ساده و کهنه میپوشید، اما به مهمانیها دعوت میشد چون همه به داناییاش احترام میگذاشتند.
یک روز، حاکم شهر مهمانی بزرگی ترتیب داد و از همه بزرگان، از جمله این مرد فقیر نیز دعوت کرد. مرد فقیر طبق معمول با همان لباسهای ساده و تمیز ولی کهنهاش به مهمانی رفت. وقتی وارد شد، کسی توجهی به او نکرد. نه به او خوشامد گفتند، نه غذای خوبی آوردند، و حتی او را در گوشهای دور از جمع نشاندند.
او ناراحت شد، اما چیزی نگفت. چند روز بعد، همان حاکم دوباره مهمانیای داد. این بار مرد فقیر تصمیم گرفت که با لباسهای نو و گرانقیمتی که قرض گرفته بود، به مجلس برود. وقتی وارد مجلس شد، همه به او احترام گذاشتند، حاکم خودش به استقبالش رفت، بهترین جای مجلس را به او دادند و بهترین غذاها را جلویش گذاشتند.
مرد کمی از پلو برداشت و به جای اینکه بخورد، به لباسش گفت: «لباس نو، بخور پلو!»
همه با تعجب نگاهش کردند. حاکم پرسید: «چرا با لباست حرف میزنی؟»
او گفت: «در مجلس قبلی که با لباس کهنه آمده بودم، هیچکس به من احترام نگذاشت، ولی حالا که با لباس نو آمدم، همه به احترام لباس با من خوب رفتار میکنند، پس این پلو سهم لباس است، نه من!»
---
✨ نتیجهگیری:
این حکایت نشان میدهد که در بسیاری از مواقع، ظاهر افراد بر نوع برخورد دیگران تأثیر میگذارد، و متأسفانه شخصیت و ارزش درونی افراد نادیده گرفته میشود.
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
«کتک را خورده، پیاز را هم پوست کنده»
#داستان
روزی روزگاری، مرد سادهدلی در روستایی زندگی میکرد که از بخت بد، گرفتار یک قاضی ناعادل و رشوهگیر شد. این مرد بیچاره بر سر زمینی با همسایهاش اختلاف پیدا کرد. برای حل دعوا، به نزد قاضی رفتند.
همسایه زرنگتر بود؛ قبل از جلسه، مخفیانه به قاضی رشوهای سنگین داد. قاضی هم که دنبال بهانه بود، در دادگاه به جای آنکه حق را به مرد سادهدل بدهد، او را مقصر شناخت و دستور داد او را جلوی چشم همه تنبیه کنند.
مرد بیگناه را بردند و حسابی کتک زدند. بعد که برگشت، قاضی به تمسخر گفت:
«حالا که آمدی، این پیاز را هم پوست بکن، شاید اشکهایت واقعیتر شود!»
بیچاره مرد، هم کتک خورده بود، هم مجبور شد پیاز را پوست بکند تا اشکاش در بیاید و کسی نفهمد از درد کتک گریه کرده!
از آن پس، مردم هر وقت کسی را میدیدند که هم ضرر کرده و هم کار سختی بهش افتاده، با طعنه میگفتند:
📌 «کتک را خورده، پیاز را هم پوست کنده!»
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
💢ماجرای شنیدنی شفای قلب دختر نوزاد توسط امام حسین علیه السلام...
🕌🚩
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
◾️ هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد
روزی روزگاری، در یکی از روستاهای ایران، جوانی به نام «فرهاد» زندگی میکرد. فرهاد عاشق نقاشی بود، ولی خانوادهاش او را مجبور کرده بودند که در زمینهای کشاورزی کار کند و به هنر علاقهای نشان نمیدادند. با این حال، فرهاد هر شب، بعد از کار سخت روزانه، چراغ کوچکش را روشن میکرد و روی دیوار خانهشان طرحهایی از پرندگان زیبا میکشید.
روزی مسافری از شهر آمد و گفت: «در هندوستان طاووسهایی هست که چنان رنگارنگاند که دیدنشان هر هنرمندی را جادو میکند!» فرهاد که آرزوی کشیدن طاووس را داشت، تصمیم گرفت با پای پیاده راهی هندوستان شود تا این پرنده افسانهای را با چشم خود ببیند.
در مسیر، با دزد روبرو شد، در بیابان گرسنگی کشید، از کوهها گذشت و بیماری گرفت. اما امیدش را از دست نداد. هر بار که از درد و بلا خم میشد، با خودش میگفت:
«هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد!»
سرانجام پس از ماهها، به باغ شاهی در هندوستان رسید و برای اولینبار طاووس را از نزدیک دید. با دقت و شوق، طرحش را کشید. وقتی به وطن برگشت، نقاشیاش چنان زیبا بود که نامش در سراسر شهر پیچید و حتی شاه او را به دربار فراخواند.
---
🪶 نتیجه:
برای رسیدن به زیبایی، شکوه یا موفقیت، باید سختیها را تاب آورد. راه رسیدن به هدف همیشه پر از بلا و رنج است، اما اگر دل و جرئت داشته باشی، پاداشش شیرین خواهد بود.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«از ترس جهنم، خود را به آتش میزنه»
---
🌿 داستان:
روزی روزگاری، پیرزنی در دهی زندگی میکرد که خیلی از آتش جهنم میترسید. هر روز به مسجد میرفت، دعا میکرد، نذر میکرد، و مدام از ترس گناه، خودش را سرزنش میکرد.
یک روز واعظی به ده آمد و گفت:
«هر کس که مال دنیا دارد و انفاق نمیکند، جایگاهش جهنم است!»
پیرزن که کمی پول برای روز مبادا کنار گذاشته بود، از ترس جهنم، همان شب همه پولهایش را در چاه ریخت و گفت:
«نمیخوام از مال دنیا بر من حسابکشی بشه!»
از آن روز به بعد، نه نانی برای خوردن داشت، نه دارویی برای دردهایش. زندگیاش سخت شد و حتی بیمار شد، ولی چون پولی برای درمان نداشت، روزبهروز ضعیفتر شد.
مردم ده که دیدند، به او گفتند:
«مادر! چرا اینقدر خودتو آزار میدی؟ خدا عقل داده که مال رو نگهداری و درست خرج کنی، نه اینکه از ترس جهنم، خودتو به آتیش فقر و بیماری بندازی!»
پیرزن آهی کشید و گفت:
«راست میگید... از ترس جهنم، خودمو به آتیش انداختم...»
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
«فرش از زیر پات کشیدن»
#داستان
در شهری دور، مردی بود به نام حاجکریم که سالها در بازار فرشفروشان کار میکرد. او با صداقت، انصاف و مهربانیاش بین مردم شناخته شده بود و همه به او اعتماد داشتند. بعد از سالها شاگردی و تلاش، توانسته بود مغازهای بزرگ و معتبر برای خودش دستوپا کند.
حاجکریم یک شاگرد باهوش به نام رضا داشت. رضا اول کار با شور و شوق میآمد، از حاجی یاد میگرفت و میگفت: «مثل شما باشم، دیگه چیزی نمیخوام از دنیا!»
اما کمکم چشمش به سود و پولهای بزرگ افتاد. شروع کرد پشت پرده با مشتریها معاملههای جداگانه کردن، و حتی بعضی از مشتریهای قدیمی حاجی رو با وعده تخفیفهای کلان سمت خودش میکشوند.
یک روز که حاجی مریض شد و چند هفته نتونست به مغازه بیاد، رضا از فرصت استفاده کرد، مشتریها رو کامل جذب کرد، و وقتی حاجی برگشت، دید مغازهاش خالیه و حتی شریک قدیمیشم با رضا ساختوپاخت کرده.
مردم گفتند:
«رضا، فرش رو از زیر پای حاجی کشید!»
---
🔸 معنی:
در این داستان، رضا با دوز و کلک، جایگاه و اعتبار حاجکریم رو ازش گرفت.
این همون مفهوم ضربالمثل «فرش از زیر پات کشیدن»ه: یعنی یکی بیخبر و بیانصاف، موقعیت یا داشتهی ارزشمند کسی رو از او میگیره.
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«موش توی سوراخ نمیرفت، جارو به دُمش میبست»
در دل انبار قدیمی یک خانهی روستایی، موشی زندگی میکرد به نام مَشی. مشی موشی معمولی بود، اما دلش میخواست در چشم دیگران خیلی خاص و مهم بهنظر برسد. هر وقت حیوانات دیگر از سوراخ کوچک خانه بیرون میرفتند، او خودش را حسابی تمیز و آراسته میکرد، دمش را با برگهای خشک میبافت و حتی گاهی با نخهایی که از کیسهها پیدا میکرد برای خودش کمربند میساخت!
روزی از روزها، مشی در انبار جارویی با دستهای طلایی پیدا کرد. چشمهایش برق زد. با خودش گفت:
– «اگر این جارو را به دُمم ببندم، همه فکر میکنن موش سلطنتیام!»
جارو را با زحمت زیاد به دُم خود بست. اما وقتی خواست از سوراخ کوچک دیوار رد شود، گیر کرد! هر چه تقلا کرد نتوانست از سوراخ عبور کند. دمش سنگین شده بود و جارو پشتش گیر کرده بود. گربهای که همیشه در کمین بود، صدای تقلا و تکانهای شدید را شنید و آرام آرام به طرف انبار خزید...
مشی با زحمت خودش را از جارو جدا کرد و بهسختی فرار کرد، اما تا مدتها زخمش خوب نشد. از آن روز فهمید:
"خودنمایی، گاهی نهتنها فایدهای ندارد، بلکه خطرناک هم هست."
و از آن زمان بود که حیوانات وقتی کسی را میدیدند که بیش از حد ادا درمیآورد و چیزی را بیشتر از ظرفیتش به نمایش میگذارد، میگفتند:
«موش توی سوراخ نمیرفت، جارو به دُمش میبست!» 🐭🧹
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan