eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
17.9هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🍃 وقتے مامان تو رو به من پیشنهاد داد که پابندم کنه و سوریه نرم منم که تنها راهم این بود قبول کردم .گفت فاطمه دلش خیلی وقته با توئه .دلشو نشکن . من کلا یک ماه فقط ڪنار تو بودم ، تازه داشتم میشناختمت .یادتہ بہت گفتم بہم وقت بده من مثل تو نیستم . هرچے بہ مامان گفتم بزار نامزد بمونیم یا لااقل صیغہ محرمیتے بخونیم بتونم بیشتر بشناسمش قبول نکرد. وقتے عقد ڪردیم گفتم این زنمه باید هواشو داشتہ باشم هرجورے هست. اون زمان ڪہ بخاطر مسایل امنیتے مجبورم ڪردند ایران بمونم دلم خیلے گرفت. گفتم میرم کربلا حال دلم خوب شہ بتونم پر انرژے و با انگیزه بیام سر خونہ زندگیم. فاطمہ تو نمیدونے اونجا چہ خبر بود؟ اونہا اگر حُسنا رو میگرفتند... طوفان میگفت و فاطمہ اشڪ میریخت. بخدا من تو اون لحظہ فقط احساس تڪیف ڪردم .حاج اقا پناهے شاهد بود. وقتے برگشتیم فقط عذاب وجدان داشتم. یہ دختر با شناسنامہ سفید تو این جامعہ مطلقہ مونده بود. بدتر ازاون باردار ...الان هم بخاطر من جونش در خطره . تو بودے چیڪار میڪردے؟ میتونم اینقدر نامرد باشم ؟دِ نیستم .نمیخوام نامرد باشم. میدونم دل ، منطق سرش نمیشہ تو عاشقے اما ازت میخوام منطقے فڪر ڪنے. فاطمہ تو جوونے، هنوز خیلے وقت دارے، راحت میتونے دوباره ازدواج ڪنے. یہ دختر مجرد راحتتر از یہ زن متاهل تو این جامعہ میتونہ دوباره تشکیل زندگے بده. میدونم من دلتو شڪستم اما میخوام تو یکے منو ببخشے دستشو بہ سرش گرفت بخدا از عالم و آدم بریدم . مامانم نمیخواد منو ببینہ، مادر حُسنا دخترشو از من میخواد ...اگر بلایے سرش بیاد من چیڪار ڪنم؟ فاطمہ شاهد شڪستن مرد رؤیاهاش بود.شاهد ازبین رفتن تمام آرزوهای کودڪیش... اسب چموش روزگار گاهے بدون توجہ بہ اهداف آدمہایش روے دنده ے عاشقان سخت میتازد و نفس هایشان را بند مے آورد. تا دنیا ، دنیا بوده همیشہ آدمهایے هستند ڪہ در عشق بہ وصال نمیرسند. خاصیت دنیا چنین بوده و هست. یا خیر حبیبٍ و محبوب ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 فاطمہ باید میرفت .میرفت ڪہ با خودش و خاطراتش خلوت ڪند. میرفت تا با عشق دوران ڪودڪے و نوجوانیش خداحافظے ڪند. فاطمہ در عشق پختہ شده بود. میدانست نباید گدایے محبت ڪند. خوب میفہمید نمیتواند با این طوفان ڪنار بیاید. همیشہ در خیالش طوفان عاشق را تصور میڪرد .طوفانے مهربان و زن دوست. فاطمہ براے غرور و شخصیتش احترام قائل بود. باید منطقے عشق را ترڪ میڪرد. یڪ شبہ هم پدرش را از دست داده بود و هم عشقش را ...بے پناه شده بود. بدون تڪیہ گاه... فاطمہ از امشب باید مردانہ پاے زندگے بایستد. هم پدر باشد و هم تڪیہ گاه براے خودش حلقہ اش را در آورد و دستش را دراز ڪرد. فاطمہ_ من فڪرامو ڪردم . بہتره از الان تموم شده بدونیم همہ چیز رو لطفا دنبال ڪارهاے دادگاه باشید تا توافقے هر چہ زودتر حکم طلاق صادر بشہ . نمیخوام بقیہ چیزے بدونند تا بعد از حڪم طلاق. طوفان دختر دایے اش را میدید ڪہ سعے داشت با صلابت غرورش را نگہ دارد. فاطمہ شانہ هایش می لرزید . فاطمہ_این گریہ بخاطر بابامہ، درستہ دڪترها میگفتن تا یڪے دوماه دیگہ بیشتر زنده نیست.درستہ هرلحظہ منتظر رفتنش بودم اما ... اما از این میسوزم ڪہ من باعث شدم اون زودتر از موعد از پیشم بره طوفان جلو رفت میخواست آرامش ڪند. فاطمہ_ نه نه جلو نیا ... بزار راحتتر دل بڪنم لطفا دستے در موهایش ڪرد. سرش را برگرداند و بدون خداحافظے از فضاے بیمارستان بیرون رفت. طاقت شڪستن یڪ نفرِ دیگر را نداشت. طوفان باید مرهم ڪدام دل باشد؟ لحظہ اے برگشت و با ماشین سعید روبہ روشد. سعید آرام پشت سرش مراقبش بود. با دیدن طوفان ترسید ڪہ دعوایے راه بیندازد. اما وقتے بہ او رسید در ڪمال ناباورے گفت: _میتونے منو برسونے گلزار شهدا؟ سعید سوارش ڪرد و باهم بہ گلزار شهدا رفتند. سر قبر یڪ شهید گمنام نشست. سعید دورتر ڪنار قبر دیگرے ایستاده بود. _ڪجایے رفیق؟ رفتے تنہا تنہایے منو اینجا قال گذاشتے؟نگفتے منم آدمم منم بعضے وقتہا ڪم میارم. اینجابراے خالے ڪردن بغض هاے گلویش جاےخوبے بود. خوب ڪہ گریہ ڪرد دستے بزرگ و قدرتمند روے بازویش نشست . برگشت و نگاه ڪرد ماتش برده بود _حاج حیدر ؟ حاج حیدر_چیہ بابا جان جن دیدے یا پرے؟ خودمم بعد خندید وگفت البتہ اگر پرے مرد هم داشتہ باشیم.چہ شود... این پیرِجوان چہ زیبا میخندید. بلند شد و او را محڪم در آغوش گرفت _حاجے ڪِے اومدین؟ باورم نمیشہ زیارت قبول حاج حیدر_امروز رسیدم ،قبول حق جوونمرد سرش را با درماندگے پایین انداخت _حاجے جوونمرد ڪجا بود؟ تو مردونگے خودم موندم . حاج حیدر او را از خودش جدا ڪرد و ڪنارش نشاند. دستش را گرفتہ بود. چہ خوب ڪہ ڪنار پیر ،مراد و استادش نشستہ بود. حمید میگفت حاج حیدر رسم زندگے را بہ من آموخت. او هم در غیاب حمید مأمنش حاج حیدر بود و غرفہ ے چوبے مغازه نجارے قدرے بہ سڪوت گذشت حاج حیدر_ دستات میگن حالت خرابہ ، دلت شڪستہ نہ؟ چہ خوب ڪہ دلت شڪستہ ، اصلا دلو نشڪنہ ڪہ بہش نمیگن خدا میخواد نیست شدنتو بببنہ ، تا سرتاپا خاڪ بشے و اون وقت ببینیش میدونے مرد ڪہ ڪم میاره ، آخرین جایے ڪہ میره ، میره پیش مادرش ...سرشو بہ زانو مادرش میزاره و گریہ میڪنہ التماس میڪنہ تا مادر براش دعا ڪنہ. بچہ سید! تو مگہ مادر ندارے؟؟؟ مادرتون پہلو شڪستہ است . سرتو رو پاش بزار و باهاش حرف بزن طوفان با این حرف انگار داغ دلش تازه شده باشد. سرش را بالا آورد و بہ قبر شہید گمنام چشم دوخت همانجا ڪنار قبر سرش را روے خاڪ گذاشت. شروع بہ حرف زدن و درد ودل ڪرد. آنقدر گریہ ڪرد تا چشمہایش بستہ شد. مادر پہلو شڪستہ ...مددے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 ما منتظر طوفانیم. ڪافیہ اون یہ قدم جلو بیاد .اگر اون نقشہ سایت رو بده ڪار حلہ طوفانے ڪہ من میشناسم عمرا چنین ڪارے ڪند. _شما بہ هدفتون نمیرسید مرد_خواهیم دید _لااقل بزارید بہ خانواده ام اطلاع بدهم ڪہ زنده ام. مرد_میدونے ڪہ نمیشہ خانم دڪتر از اتاق ڪہ بیرون میرفت گفت _بابڪ مراقبش باش، بلایے سرش نیارے،ما سالم میخوایمش بابڪ_خیالت راحت آقا بہ یاد صحبت هاے حاج آقا سعیدے افتادم: "_ اگر مجبور شدے باهاشون همڪارے ڪن " * من اما ماندم و یڪ دنیا فڪر وغصہ ... الان همہ متوجہ نبودنم شده اند. ڪاش از اول نبودم. روے تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم . حال من از گریہ هم گذشتہ است .بہ حال خودم لبخند زدم. ڪاش از اول نبودم ، نبودم تا اینہمہ آدم بخاطر من زندگیشان را بہ باد ندهند. ڪاش نبودم تا دل دخترے عاشق نمیشڪست. "میخواے تا ڪجا منو بڪِشے با خودت! یعنے دوست داشتن تو اینقدر سختے داره؟ میبینے شڪایت نڪردم ، گلہ نڪردم ڪہ چرا من؟ ... دارم از جاے دلم میخورم . از جایےمیخورم کہ با دلم پےِ ڪسے دیگہ جز تو رفتم . الان هم از طرف اون داره برام میباره... شاید هم بہاے خیانتے بود ڪہ بہ فاطمہ ڪردم . خدایا من نمیخواستم زندگے ڪسے رو نابود ڪنم. خودت شاهد بودے ازدواجمون تو شرایط اضطرار بود ،راه دیگہ اے نداشتم . بعد هم ڪہ ڪنار ڪشیدم.خودت دیدے ازش بریدم .خودت دیدے قربانیش ڪردم . اما این حلقہ اتصال چرا پاره نمیشود ؟ چطور وقتے قربانیش ڪردم ، از وجودش بہ من بخشیدے؟ چقدر دست بہ دعا بردارم ؟شما از من خستہ نشدید؟ دلِ غریب را پیش چہ ڪسے باید بُرد؟ امیدِ غریبانِ تنہا منم اینجا غریبم غریب را بنواز ... **** سہ روز از اسارت من توسط گروهے گذشتہ بود ڪہ سرنخشان بہ شبڪہ هاے جاسوسے سیا و موساد وصل بود. این گروه زیر نظر دولت آمریڪا و اسراییل براے اهداف موشڪے ایران برنامہ داشتند و دنبال اطلاعات سرے و ساخت انواع موشڪ هاے نظامے بودند. سیدطوفان هم یڪے از اعضاے مهندسین سایت موشڪے بود. بنابراین از او اطلاعات میخواستند. چقدر سخت است قدم گذاشتن در راهے ڪہ آخرش را نبینے و ندانے چہ میشود. و من منتظر دریچہ اے بودم تا شاید از آن بہ سوے رهایے پرواز ڪنم. دریغ از آنڪہ رهایے من حڪم قفس را برایم داشت. در راهے پا گذاشتہ بودم ڪہ سرانجامم نامعلوم بود . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 یڪ هفتہ از محبوس بودن من در این اتاق میگذشت. طے این روزها بین من و این وطن فروشان بےغیرت جز چند مڪالمہ ساده در مورد طوفان هیچ اتفاق خاص دیگرے نیفتاد. آنہا بہ خوبے میدونستند اذیت ڪردن من مساوے است با ندادن هیچ اطلاعاتے از سمت طوفان . گرچہ مطمئن بودم طوفان هیچ اطلاعاتے را درز نمیدهد . از آنجا ڪہ اطلاع داشتند شہادت براے امثال ما خیلے شیرین است و قطعا مخالفتے نخواهیم داشت .روے این قضیہ اصلا فڪر نمیڪردند. این چند روز دوبار با او صحبت ڪردم .یعنے مجبورم ڪردند ڪہ حرف بزنم . وقتے صدایم را شنید باور نڪرد خودم هستم بغض داشتم بہ سختے سلام ڪردم _سلام طوفان_سلام حُسنا تویے؟حالت خوبہ؟ باید چہ میگفتم اینڪہ خوبم؟ خوب بودن بہ چہ معناست؟ طوفان_حرف بزن بگو ببینم حالت چطوره ؟اذیتت نڪردن ؟ بخدا دارم میمیرم ...حُسنا منو ببخش همہ ے این بلاها بخاطر منہ بگو ڪجایے؟ بہ سختے حرف زدم _نمےدونم ڪجام بابڪ بالاے سرم با یڪ اسلحہ ایستاده بود. داوود ڪہ صدایش میزدند دیوید هم روے صندلے روبہ رویم نشستہ بود. طوفان_خودت خوبے؟ احساس ڪردم صدایش آهستہ تر شد _بَچ ...بچہ خوبہ؟ ناخوداگاه لبخند زدم و چہ لبخند تلخے! پس حواست بہ بچہ ات هم هست. بغض داشتم. دلم لبریز شده بود ، دلم از بے مہریت پر بود .من الان بہ تو نیاز داشتم ڪہ سپر بلایم باشے ڪجایے ڪہ حال مرا ببینے باردار بودم وشڪننده ...باردار بودم و حساس آنہم نسبت بہ پدر بچہ ام چہ ماجراے غریبے پدر بچہ ام هستے اما محرمم نیستے . بہ گریہ افتادم با هق هقم گفتم _نمےدونم صداے نفس هاے عمیق و پے در پے اش را میشنیدم بہ معناے واقعے طوفانے شد _بہشون بگو اگر فقط دستشون بہت بخوره ، مطمئن باشند پدرشون رو جلو چشمشون ڪہ در میارم هیچے ...پشت گوششون رو دیدن نقشہ سایت و اطلاعات هم میبینن اگر نقشہ رو میخوان باید تو رو تحویل بدهند دیوید گوشے را از من گرفت _خب آقاے طوفان مثل اینڪہ سر عقل اومدے هان ؟ آروم باش ...آروم باش ما ڪاریش نداریم خنده ے خبیثانہ اے ڪرد و گفت : البتہ فعلا احساس انزجار پیدا ڪردم.تو خودم جمع شدم دیوید_ اگر اهل معاملہ بودے باهم حرف میزنیم.باے یڪبار دیگر هم باهم حرف زدیم و در آن روز قرار معاملہ گذاشتہ شد . قرار شد در زمان معین اطلاعات مربوطہ فرستاده بشہ و بعد از چڪ ڪردن در صورت درستے اطلاعات همزمان مرا هم تحویل بدهند. معاملہ ڪاملا ظاهرے بود. یہ معامله صورے. دیوید با من صحبت کرد و تہدیدم ڪرد اگر با او همڪارے نڪنم قطعا جلو چشمانم طوفان را خواهد ڪشت. اینقدر مطمئن حرف میزد انگار واقعا در نزدیڪے او زندگے میڪند. برایم جالب بود نسبت بہ ڪوچڪترین حرڪت طوفان اطلاع داشت. من هم بنابر توصیہ آقاے سعیدے بہ آنہا قول همڪارے دادم. پناه بر خدا از این راهے ڪہ در آن قدم گذاشتم . دل تو دلم نبود. اگر اطلاعات درست نباشد چہ ؟اگر باور نڪنند چے؟ نیروهاے اطلاعات با آن زیرڪے چطور چنین معاملہ صوری را بہ راحتے قبول ڪردند؟با چہ اطمینانے آدرس را باور میڪنند؟ اگر دیوید زیرش بزند چہ؟ فقط این را میدانستم ڪہ مرا نخواهند ڪشت. هزاران مجہول در ذهنم نقش بستہ بود. خدایا فقط بہ تو توڪل میڪنم . محافظ من و این بچہ بی گناه باش گرچہ از مردن باڪے ندارم. مرا با چشم بستہ سوار ماشین ڪردند و بردند. وقتے چشمہایم را باز ڪردم توے یڪ خونہ خالے نسبتا قدیمے بودم .دستہایم را با دستبند بہ میلہ هاے فلزےِ در بستند . بابڪ مثل همیشہ بالاے سرم ایستاده بود و گاهے با تلفن صحبت میڪرد . از استرس حالت تهوع داشتم. این چند روز حرڪت جنین داخل شڪمم را خوب احساس میڪردم .اینبار بیشتر سرگیجہ و ضعف هم بہ حالاتم اضافہ شده بود. یڪ ساعتے ڪہ گذشت بابڪ با عجلہ داخل آمد و وسایلے مثل دوربین و تفنگ وساڪش را برداشت و رفت. لحظہ آخر برگشت نگاه خصمانہ اے ڪرد و گفت: _حیف ڪہ باهات ڪار داریم وگرنہ بلایے سرت میاوردم ڪہ بہ چشمت ندیده باشے ، از همتون متنفرم عرب پرست هاے عصر قجرے .از تو و دینت بیزارم پایش را بالا آورد و بہ بالاے ڪتف و ڪمرم لگد محڪمے زد و رفت. دلم ضعف رفت ، احساس ڪردم تمام محتویات دستگاه گوارشم در حال بالا آمدن است. دردے از وسط ڪمرم تا پایین پاهایم احساس ڪردم . انگار ڪمرم را از وسط نصف ڪرده باشند . _خدایا خودت نگہدارش باش حسین نتونستم امانت دار خوبے باشم یا فاطمہ ڪمڪم ڪن جیغ ڪشیدم.نالہ ڪردم. بہ دیوار تڪیہ دادم ودر خودم مچالہ شدم .چشمہایم از فرط درد روے هم بازوبستہ میشد. "یاعلے! ما را بخاطر تو هنوز میزنند " لحظاتے گذشت ڪہ صداے پا و دویدن هایے را شنیدم _همین جاست،بیاید چند نفر بہ سمت من میدویدند لحظہ آخر چہره ے آشفتہ مردے را دیدم ڪہ با دیدنم یڪبار بہ زمین افتاد و بلند شد جلویم زانو زد . دست بہ سر گرفت و نالہ زد _یا فاطمہ ... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 💜 🍃 طوفان ★ وقتے اونجا رسیدیم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتونم ببینمش. هنوز هم برایم عجیب بود ڪہ چرا علے رغم اطلاعات غلط، آنہا حُسنا را بہ همین راحتے رها ڪردند؟ وقتے نیروهاے نظامے از امن بودن خونہ اطمینان حاصل کردند ، وارد خونہ شدند .بہ محض صدا زدنم مطمئن شدم حُسنا اونجاست. با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم . با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم . دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم . براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است. دستہایش بستہ بود و صورتش کبود و روبہ سیاهی میزد. نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد دست بہ سر گرفتم . _یا فاطمہ تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم. _خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من دستاشو باز کردند .دوتا مرد با لباس امداد جلو اومدند و میخواستند بزارنش روے برانڪارد تا خواستند بلندش ڪنند داد زدم _بہش دست نزنید ...خودم میذارمش میدونم محرمم نبود ولے مادر بچہ ام ڪہ بود. تو بین این همہ مرد غریب، منِ نامحرمِ آشنا ، محرم ترین بودم . مثل خودش وقتے پاهامو جا انداخت .از روے لباس بلندش ڪردم و روے برانڪارد گذاشتمش . با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهامو دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم . _خدایا شڪرت سعید ڪنارم نشست . سعید_پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے _نہ میخوام برم بیمارستان سعید_خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست. باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ _سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف ڪردم. توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند. احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت: فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ نگاه من اما فقط بہ مادرش بود. پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد. دوست نداشتم اونو ڪنارحُسنا ببینم. محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند. مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت. مہرداد_بہ لطف شما هنوز بہوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند. ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند. ‌زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت. صدایش زدم_خانم ڪمالے برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم _حالش چطوره؟ با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت. زهرا_ باید بهوش بیاد مشخص نیست. خجالت میڪشیدم بپرسم بالاخره دلم را بہ دریا زدم _بچہ چے؟ زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد. احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدرحرڪتے هم از تو دیدیم." زهرا_ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است. وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم. اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواستہ این بچہ را بیندازد ناراحت شدم. با خودم گفتم تو بودے چیڪار میڪردے؟ یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟ اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد. سرمو تڪون دادم . "خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش" از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت. صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم . پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید. اول مادرش وارد شد .منم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد. نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق. عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستامو بہ سرم گرفتم . چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم صدایش مے آمد . حُسنا _بچہ ...بچہ ام حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم . باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم تا منو دید داد زد_ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟ اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے. زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند . مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد _برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد. حبیب_بہش وقت بده، فعلا برو بزار استراحت ڪنہ باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا روز بعد مرخص شد .اما استراحت مطلق داشت. خانواده اش بہ من اجازه دیدنش را ندادند.میگفتند باید حالش بہتر بشود. تو بیمارستان قبل از ترخصیش جلو مادرش خم شدم و دستش را بوسیدم . _حاج خانوم منو ببخشید حلالم ڪنید. من هیچوقت نمیخواستم اینجورے بشہ هر ڪارے از دستم بربیاد انجام میدهم. مادر حُسنا _ توڪلم بخداست. نمےدونم قراره چہ پیش بیاد مامان از من خواستہ بود تڪیف فاطمہ را مشخص ڪنم .چند بار باهاش صحبت ڪردم ڪہ بہ دیدن حُسنا برود اما مخالفت میڪرد . با من هم قہر ڪرده بود و جوابم را نمیداد. از آن طرف زن دایے وقتے ماجرا را شنید ڪلے حرف بارم ڪرد، اینڪہ اونجا دنبال هوسرانے بودے و دنبال موقعیت بودے بہ عیش و نوشت برسے . هرچقدر هم توضیح میدادم ،حرفهایم برایشان قانع ڪننده نبود .دست آخر حاج اقا پناهے و اقامحمود شریفے و خانمش را واسطہ قرار دادم ڪہ باهاشون صحبت کنند. بعد صحبتِ اونہا ، مامان یہ ڪم آرومتر شده بود اماباز هم با من سرسنگین بود. اصلا تمرڪز مناسبے براے ڪار ڪردن نداشتم.مداوم با امیر بخاطر طرح ها بحثمون میشد. سعید هم کہ رابہ راه میگفت بهترہ با ما همڪارے ڪنے. براے تسریع در ڪارهاے طلاق دستم جلو نمیرفت. ازطاهره خواستم بہ دیدن حُسنا برود. وقتے برگشت توے حیاط روے تخت نشستہ بودم .ڪنارم نشست و بہ فواره هاے حوض نگاه میڪرد. عمیق در فڪر بود _آبجے،حالش چطور بود؟ طاهره_خوب نیست،بد هم نیست این چند جملہ ، مرا قانع نمیڪرد. _هنوز نمیخواد منو ببینہ؟ طاهره_گفتہ اول باید با فاطمہ صحبت ڪنہ _بافاطمہ براے چے؟ طاهره_خودمم نمےدونم آه ڪشید... طاهره_این دختر چقدر تودار بوده ، اینهمہ سختے ڪشیده حاضر نبود بیاد بگہ ، هرڪسے بود پاشنہ دراین خونه رو از ریشہ میڪند .سروصدا میڪرد ، آبروریزے میڪرد. وقتے خودمو بہ جاش میزارم میبینم ڪہ واقعا سختہ براے حرف بقیہ هم باید زودتر ڪارے ڪنید. مادرحُسنا بہ اطرافیانش گفتہ ڪہ حُسنا چند ماه ازدواج ڪرده فقط چون شوهرش تو کار اطلاعاتہ نمیخواستن ڪسے بفهمن. بابا رحمان سینے بہ دست با دوتا استڪان چاے اومد و ڪنارمون نشست. سیدرحمان_ طاهره سادات رفتے ببینیش ؟ طاهره با سر تایید ڪرد . سیدرحمان_حالش چطوره؟ هرچہ زودتر باید تڪلیفشون رو مشخص ڪنیم. طاهره_بد نیست. استراحت مطلقہ ، خیلے هم حرف نمیزنہ ،مشخصہ خیلے فشار روش هست. هر دو بہ من نگاه میڪردند. سیدرحمان_طوفان بابا زودتر تڪلیف فاطمہ رو هم مشخص ڪن . تا اونہم بره سراغ زندگیش، دنبال ڪارهاے طلاق برو طاهره _بیچاره فاطمہ این وسط بد قربانے شد.زن دایے میگفت تو اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد دیگہ از بس این حرفہا رو شنیده بودم خستہ بودم. از سر جایم بلند شدم و ایستادم _بخدا خستہ شدم از شنیدن این حرفہا ... هر چے من میگم بازهم شماها حرف خودتون رو میزنید .مگہ من عمدا خواستم اینڪارو ڪنم. من اگر با فاطمہ هم عروسے میڪردم اون طرف حُسناقربانے میشد. اتفاقا بدتر میشد. میومدن و میگفتن یہ بچہ دارے . مگہ میشد اون بچہ رو بدون شناسنامہ بزرگ ڪرد؟ باید عقدش میڪردم. اون وقت فاطمہ پا بہ پاے من میسوخت. یہ ڪم منطقے فڪر ڪنید نہ احساساتے .بخدا من از سنگ نیستم دلم نمیخواد بہ ڪسے ظلم ڪنم. پدر جان شما ڪہ مردے اینو بہتر درڪ میکنید یہ چیزے بگو. چرا مامان راه بہ راه میره و میاد این حرفہا رو میزنہ؟ عقده هاے دلم براے بیرون آمدن راه باز ڪرده بودند _آسیدرحمان شما بگو، بگو چرا لیلا خانم پسرشو نمیبینہ فقط نگرانہ برادرزاده اش هست؟ یادتونہ میگفت اگر میخواے برے سوریہ و رضایت منو میخواے باید ازدواج ڪنے ؟ بعد هم گفت من آرزومہ فاطمہ عروسم باشہ ، وقتے گفتم نہ .گفت مادر اون دلش خیلے وقتہ پےِ توئہ . دل من مادرو نشڪن دقیقا رو نقطہ ضعفم دست گذاشت . گفت اگر میخواے ازت راضے باشم آرزومو برآورده ڪن . گفتم باشہ من ازدواج رو بہ دید تڪلیف میدیدم .برام فرقے نداشت فاطمہ یا یڪے دیگہ. بعد هم بہ محسن سپرد منو ایران پابند ڪنن و بگن بخاطر مسایل امنیتے ممنوع الخروجے و ما اجازه رفتن بہ سوریہ بہت نمیدیم. چرا براے طاها و طاهر اینجورے نمیڪنہ؟ فقط من؟ طاهره اشڪ میریخت _مامان ڪہ چیزے نمیگہ _چیزے نمیگہ ولے نگاهش وبے محلے و آه آه ڪشیدناش از صد تا فحش و ڪتک برام بدتره. _بعضے وقتہا دلم میخواد از اینجا دل بڪنم و برم ...از همہ خستہ شدم از قضاوتہاے شخصے آدمہا ... نمیدونم اصلا آینده زندگیم قراره چطورے باشہ . پوزخند زدم: مردم میگن بہ بہ مہندس نخبه سپاهه ، مهندس موشکے پس عجب زندگے داره نمیدونن ڪہ خونہ ما از درون ابر است و برون آفتاب ... اگر قراره مامان همینجورے ادامہ بده بگہ ازت راضے نیستم وحلالت نمیڪنم...من میرم و پشت سرم هم نگاه نمیڪنم . از همه بریدم ... اینہم روش . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا روز بعد مرخص شد .اما استراحت مطلق داشت. خانواده اش بہ من اجازه دیدنش را ندادند.میگفتند باید حالش بہتر بشود. تو بیمارستان قبل از ترخصیش جلو مادرش خم شدم و دستش را بوسیدم . _حاج خانوم منو ببخشید حلالم ڪنید. من هیچوقت نمیخواستم اینجورے بشہ هر ڪارے از دستم بربیاد انجام میدهم. مادر حُسنا _ توڪلم بخداست. نمےدونم قراره چہ پیش بیاد مامان از من خواستہ بود تڪیف فاطمہ را مشخص ڪنم .چند بار باهاش صحبت ڪردم ڪہ بہ دیدن حُسنا برود اما مخالفت میڪرد . با من هم قہر ڪرده بود و جوابم را نمیداد. از آن طرف زن دایے وقتے ماجرا را شنید ڪلے حرف بارم ڪرد، اینڪہ اونجا دنبال هوسرانے بودے و دنبال موقعیت بودے بہ عیش و نوشت برسے . هرچقدر هم توضیح میدادم ،حرفهایم برایشان قانع ڪننده نبود .دست آخر حاج اقا پناهے و اقامحمود شریفے و خانمش را واسطہ قرار دادم ڪہ باهاشون صحبت کنند. بعد صحبتِ اونہا ، مامان یہ ڪم آرومتر شده بود اماباز هم با من سرسنگین بود. اصلا تمرڪز مناسبے براے ڪار ڪردن نداشتم.مداوم با امیر بخاطر طرح ها بحثمون میشد. سعید هم کہ رابہ راه میگفت بهترہ با ما همڪارے ڪنے. براے تسریع در ڪارهاے طلاق دستم جلو نمیرفت. ازطاهره خواستم بہ دیدن حُسنا برود. وقتے برگشت توے حیاط روے تخت نشستہ بودم .ڪنارم نشست و بہ فواره هاے حوض نگاه میڪرد. عمیق در فڪر بود _آبجے،حالش چطور بود؟ طاهره_خوب نیست،بد هم نیست این چند جملہ ، مرا قانع نمیڪرد. _هنوز نمیخواد منو ببینہ؟ طاهره_گفتہ اول باید با فاطمہ صحبت ڪنہ _بافاطمہ براے چے؟ طاهره_خودمم نمےدونم آه ڪشید... طاهره_این دختر چقدر تودار بوده ، اینهمہ سختے ڪشیده حاضر نبود بیاد بگہ ، هرڪسے بود پاشنہ دراین خونه رو از ریشہ میڪند .سروصدا میڪرد ، آبروریزے میڪرد. وقتے خودمو بہ جاش میزارم میبینم ڪہ واقعا سختہ براے حرف بقیہ هم باید زودتر ڪارے ڪنید. مادرحُسنا بہ اطرافیانش گفتہ ڪہ حُسنا چند ماه ازدواج ڪرده فقط چون شوهرش تو کار اطلاعاتہ نمیخواستن ڪسے بفهمن. بابا رحمان سینے بہ دست با دوتا استڪان چاے اومد و ڪنارمون نشست. سیدرحمان_ طاهره سادات رفتے ببینیش ؟ طاهره با سر تایید ڪرد . سیدرحمان_حالش چطوره؟ هرچہ زودتر باید تڪلیفشون رو مشخص ڪنیم. طاهره_بد نیست. استراحت مطلقہ ، خیلے هم حرف نمیزنہ ،مشخصہ خیلے فشار روش هست. هر دو بہ من نگاه میڪردند. سیدرحمان_طوفان بابا زودتر تڪلیف فاطمہ رو هم مشخص ڪن . تا اونہم بره سراغ زندگیش، دنبال ڪارهاے طلاق برو طاهره _بیچاره فاطمہ این وسط بد قربانے شد.زن دایے میگفت تو اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد دیگہ از بس این حرفہا رو شنیده بودم خستہ بودم. از سر جایم بلند شدم و ایستادم _بخدا خستہ شدم از شنیدن این حرفہا ... هر چے من میگم بازهم شماها حرف خودتون رو میزنید .مگہ من عمدا خواستم اینڪارو ڪنم. من اگر با فاطمہ هم عروسے میڪردم اون طرف حُسناقربانے میشد. اتفاقا بدتر میشد. میومدن و میگفتن یہ بچہ دارے . مگہ میشد اون بچہ رو بدون شناسنامہ بزرگ ڪرد؟ باید عقدش میڪردم. اون وقت فاطمہ پا بہ پاے من میسوخت. یہ ڪم منطقے فڪر ڪنید نہ احساساتے .بخدا من از سنگ نیستم دلم نمیخواد بہ ڪسے ظلم ڪنم. پدر جان شما ڪہ مردے اینو بہتر درڪ میکنید یہ چیزے بگو. چرا مامان راه بہ راه میره و میاد این حرفہا رو میزنہ؟ عقده هاے دلم براے بیرون آمدن راه باز ڪرده بودند _آسیدرحمان شما بگو، بگو چرا لیلا خانم پسرشو نمیبینہ فقط نگرانہ برادرزاده اش هست؟ یادتونہ میگفت اگر میخواے برے سوریہ و رضایت منو میخواے باید ازدواج ڪنے ؟ بعد هم گفت من آرزومہ فاطمہ عروسم باشہ ، وقتے گفتم نہ .گفت مادر اون دلش خیلے وقتہ پےِ توئہ . دل من مادرو نشڪن دقیقا رو نقطہ ضعفم دست گذاشت . گفت اگر میخواے ازت راضے باشم آرزومو برآورده ڪن . گفتم باشہ من ازدواج رو بہ دید تڪلیف میدیدم .برام فرقے نداشت فاطمہ یا یڪے دیگہ. بعد هم بہ محسن سپرد منو ایران پابند ڪنن و بگن بخاطر مسایل امنیتے ممنوع الخروجے و ما اجازه رفتن بہ سوریہ بہت نمیدیم. چرا براے طاها و طاهر اینجورے نمیڪنہ؟ فقط من؟ طاهره اشڪ میریخت _مامان ڪہ چیزے نمیگہ _چیزے نمیگہ ولے نگاهش وبے محلے و آه آه ڪشیدناش از صد تا فحش و ڪتک برام بدتره. _بعضے وقتہا دلم میخواد از اینجا دل بڪنم و برم ...از همہ خستہ شدم از قضاوتہاے شخصے آدمہا ... نمیدونم اصلا آینده زندگیم قراره چطورے باشہ . پوزخند زدم: مردم میگن بہ بہ مہندس نخبه سپاهه ، مهندس موشکے پس عجب زندگے داره نمیدونن ڪہ خونہ ما از درون ابر است و برون آفتاب ... اگر قراره مامان همینجورے ادامہ بده بگہ ازت راضے نیستم وحلالت نمیڪنم...من میرم و پشت سرم هم نگاه نمیڪنم . از همه بریدم ... اینہم روش . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 طاهره_من میرم با مامان حرف میزنم . زودتر باید برم نرگس خونہ تنہاست. بلند شد و بہ داخل رفت. بابا بہ سمت من برگشت دست رو شونہ هام گذاشت و گفت سیدرحمان_ میدونے بابا جان حساسیت مامانت بہ تو ، برمیگرده بہ دوران بچگیت ، شاید بارها شنیدے این داستان رو وقتے سہ سالت بود یہ مریضے سختے گرفتے.تب کردےبہ قدرے ڪہ بیهوش میشدے، هرچے دڪتر میبردیمت فایده نداشت. یہ بار دڪتر گفت این بچہ زنده نمیمونہ اگر هم زنده بمونہ با این تشنج ها سالم نیست. یہ بچہ ناقص میشہ .مامانت باور نمیڪرد گفت میبرمش پابوس امام رضا .یہ روز و یہ شب تو حرم نگہت داشت بہ پنجره فولاد تو روبستہ بود. اینقدر دعا و نذر و نیاز ڪرد تا بہ برڪت امام رضا شفا پیدا کردی. من خونہ بودم همون شب خواب دیدم ، یہ سید بزرگوارے با عمامہ سبز داخل خونہ شد. بہم گفت :حال سیدطوفان خوبہ ، بہ خانمت بگو برگرده ، این بچہ قرارِ روضہ خونِ جدَّم باشہ . یا امام رضا با این حرفہا دلم شکست . بدجور شڪست .اشڪهایم جارے شد . من خیلے وقتہ نیومدم سمتت اقا جان ... دست بہ دامان توأم یا رضا سیدرحمان_بخاطر همین مادرت رو تو حساسہ .خیلے سرت زجر ڪشیده درڪش ڪن نگرانتہ تو اون لحظہ تنہا چیزے ڪہ بہ ذهنم رسید این جملہ حاج حیدر بود: "میدونے مرد ڪہ ڪم میاره ، آخرین جایے ڪہ میره ، میره پیش مادرش ...سرشو بہ زانو مادرش میزاره و گریہ میڪنہ التماس میڪنہ تا مادر براش دعا ڪنہ. " آخرین جا دامان مادره ، از پلہ هاے حیاط بالا رفتم و وارد خونہ شدم .یہ گوشہ نشستہ بود .بہ صفحہ تلویزیون خیره بود و بہ حرفہاے طاهره گوش می داد.بہ سمتش رفتم.جلوش زانو زدم ، دلم گرفتہ بود. سرمو روے زانوهاش ڱذاشتم _مامان جان ، پسرت ڪم آورده ...پسرت داره از غصہ دق میڪنہ ...اومدم جوابم بدے تو رو بہ امام رضا(ع) قسمت میدهم که منو ببخشے ،حلالم ڪن .گریہ ڪردم .دستاشو بوسیدم خم شدم پاشو ببوسم دستمو گرفت و بلندم کرد . خودش هم اشڪ میریخت مامان_تو منو ببخش پسرم ، اذیتت ڪردم . حلالے عزیزڪرده امام رضا کلےحرف زدیم مامان آخر سر گفت سید طوفان میخوام زودتر ازدواج ڪنید،حُسنا رو بیارے همینجا پیش خودم تا موقع زایمانش.البتہ اگر دوست داشت. فرداشب قرار بزار بریم خونشون . خوشحال بودم.خدایا کرَمتو شڪر... خان اول را رد ڪردم .تا برسم بہ خان اصلے ... حُسنا★ بعد از یڪ روز از بیمارستان مرخص شدم. هنوز براے رویارویے با طوفان آماده نبودم. خیلے دلم از دستش گرفتہ بود. طاهره سادات ڪہ بہ دیدنم اومد هم میگفت اجازه بده طوفان ببینتت. من باید اول با فاطمہ صحبت میڪردم.نمیخواستم همینجورے دلے رو بشڪنم. توانایے دل شڪستن و خراب ڪردن زندگے یڪے دیگہ رو نداشتم. باید باهاش اتمام حجت میڪردم. مامان گوشے بہ دست وارد اتاق شد. مامان_تلفن با شما ڪار داره _ڪیہ مامان اصلا حوصلہ ندارم مامان_بسہ دیگہ تا ڪے میخواے منتظرش بذارے . دق ڪرد بابا ، همہ چیز ڪہ تقصیر اون نیست. بزور گوشے را بہ گوشم نزدیڪ ڪرد. خیلے سرد جواب دادم _بلہ صداش یہ تُن خاص داشت.ڪشیده و خستہ ، انگار از جنگ برگشتہ بود. طوفان_ سلام خانم ! نمیگے یڪے پشت در از ندیدنت تلف شده ؟ با خودم عہد ڪرده بودم احساساتے نشوم اما صداے تو ... تمام رشتہ ے عہدهاے دنیا را پاره ڪرد. با شنیدن صدایش بغضے ڪہ داشتم ترڪید.شروع بہ گریہ ڪردم .بہ حضورش نیاز داشتم بہ دلگرمے هایش همہ ے زن ها در باردارے بہ پدر بچہ هایشان حساس اند یا فقط من اینجورے بودم ؟ چرا دوست داشتم برایش ناز ڪنم؟ طوفان_میخواے منو آتیش بزنے؟ بیا بزن ، خودم قبلا سوختم ، الان فقط خاڪسترم مونده حُسنا ... خودتو از من دریغ نڪن اینجا همہ، درها رو بہ روم بستن. اگر تو ببندے ڪجا دارم برم؟ هق هق میڪردم . _همش ...تقصیر ....توئہ ، چرا موقعے ڪہ بہت ...نیاز داشتم... نیستے؟ ...چرا؟ طوفان_میدونم عزیزم،میدونم تو گریہ نڪن برات خوب نیی ،اصلا همہ ے تقصیرات عالم گردن من . حملہ بہ یمن ، بہ سوریہ، مشڪلات اقتصادے،ندارے مردم .مشڪل دلار ...همہ و همہ مقصرش منم. حُسنا بزار بیام ببینمت. جبران میڪنم برات. بخدا دیگہ طاقت ندارم خستہ ام _من نمیخوام بخاطر این بچہ باهام زندگے ڪنے، نمیخوام مجبور باشے. طوفان_من غلط بڪنم مجبور باشم ؟ یعنے شما از دل من خبر ندارے؟ حُسنا ... آرام و باطمانینہ میخواند : ز کدام رَه رسیدی؟ زِ کدام در گذشتی؟ که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟ بیا و این فاصلہ رو هر چہ زودتر تمومش کن ... _بہم فرصت بده طوفان_مامان فردا شب میخواد بیاد اونجا ،میگہ بریم حرفہا رو بزنیم هرچہ زودتر سڪوت ڪردم ، چہ میتوانستم بگویم. طوفان_از اون پدر صلواتے چہ خبر؟ خنده ام گرفتہ بود. _میشہ خواهش ڪنم وقتے محرم شدیم ، صحبت ڪنیم؟ طوفان_باشہ خانم ! من ڪہ دیگہ طاقت ندارم ... و امان از این انتظار... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 💜 🍃 تصمیمم راگرفتہ بودم باید با فاطمہ صحبت میڪردم .میدونستم الان در شرایط خوبے بسر نمیبرد اما هرجورے بود باید باهاش حرف میزدم. از طاهره سادات شمارشو گرفتم. بهش زنگ زدم خیلے سرد و بیروح جواب داد. میدونستم حاضره سر بہ تنم نباشہ. ازش خواستم حضورے همدیگر رو ببینیم . بخاطر وضعیتم نمیتونستم بیرون برم . باید اون پیش من میومد . اول مخالفت ڪرد و گفت دست از سرش بردارم.دوست نداره منو ببینہ اما من قَسَمش دادم و البتہ با چیزهایے ڪہ بہش گفتم ڪنجڪاو شد حتما حرفهایم را بشنود. صبح مامان مدرسہ بود و دایے هم سر ڪار من تنہا خونہ بودم. آدرس را فرستادم و یکساعت بعد زنگ خونہ بہ صدا دراومد. در را باز ڪردم و آرام روے مبل نشستم .وقتے بالا آمد بہ سختے نگاهم میڪرد .رنگ چہره اش بہ زردے میزد. برایش شربت ریختم و جلویش گذاشتم. _ببخشید من باید دراز بڪشم. دیدن باردارے من براے او قطعا رنج آور بود. چقدر سخت بود ، رقیبش را جلویش میدید. لحظاتے هر دو ساڪت بودیم. شروع ڪردم از روز اول تمام اتفاقاتے ڪہ بین من و طوفان پیش آمده را برایش توضیح دادم. حتی موضوع گروگانگیرے فقط بعضے مسایل را نتوانستم بگویم. رفتم و نزدیڪش نشستم .دست روے دستش گذاشتم _ببین فاطمہ جان بہت گفتم بیاے اینجا نمیخواستم اذیتت ڪننم فقط خواستم تصمیم رو بدونے و فڪر نکنے براے زندگیت نقشہ ڪشیدم. من هیچوقت نمیخواستم مانع عروسیتون باشم اما بعضے وقتہا خدا چیزے رو اراده میڪنہ ڪہ باید تسلیمش شد. گفتن این حرفہا برایم سخت بود اما باید نگفتنے ها را میگفتم: _الان با توجہ بہ چیزهایے ڪہ شنیدے من ازت نمیخوام برے، تو وضعیت منو متوجہ شدے ازت میخوام صبور باشے ،تحمل ڪنے تا بچہ من بہ دنیا بیاد و بتونم براش شناسنامہ بگیرم .بعد درخواست طلاق میدهم و جدا میشم تا اون موقع تحمل کن من نمیخوام بہت ظلم بشہ، نمیخوام آهت زندگیمو بگیره من وجدان دارم .نمیخوام یہ عمر با عذاب وجدان یہ دختر عاشق زندگے ڪنم ڪہ عشقش رو ازش گرفتم. میتونے تحمل ڪنے؟ نمیدونم با چہ جرأتے این حرفہا رو میزدم.دستام میلرزید خودمم میدونستم تحملش برام سختہ ولے مصیبت و غم جز لاینفڪ زندگے من بود سرش را بالا آورد و با بُہت و ناباورے بہ من نگاه میڪرد. باورش نمیشد من این حرفہا را بہ او میزنم. چند ثانیہ فقط نگاهم ڪرد ، بلند شد و بہ آشپزخونہ رفت .شیر اب را باز ڪرد و صورتش را زیر شیر آب گرفت. چند بار با دستش بہ صورتش زد، نفس نفس میزد. برگشت و نشست خیلی توفکر بود. بالاخره سکوت را شکست _تو چہ جور آدمے هستے؟ با اینڪہ الان یہ زن حامله تنها هستے و بہ جاے اینکہ براے زندگیت بجنگے دارے پدربچہ ات را پیشکش میکنے؟ براے اولین بار چنین آدمی رو میبینم. یہ عمر خودخواه بودم و در خودخواهے خودم غرق بودم. هنوز هم هستم من عاشق بودم و فقط بہ وصالش فڪر میڪردم. فڪر میڪردم اونهم مثل من باشہ اما اشتباه میڪردم . اون اصلا عاشق من نبود .به ازدواج به دیدتکلیف نگاه میڪرد. حُسنا خانوم تو میتونے ببینے همسرت با یڪے دیگه ارتباط داره؟ بہ اون محبت میڪنہ؟ نہ واقعا تحملشو دارے؟ چہ باید میگفتم ، مشخص بود تحمل نداشتم اما مجبور بودم... _درست میگے، من تحمل ندارم اما وجدان ڪہ دارم .من از راه رسیده ام چطور میتوم زندگے یڪے دیگہ رو خراب ڪنم؟من اینہا رو قبلا میدونستم وبعد برگشتنم دم نزدم فاطمہ داد زد_چرا ؟چرا ازخودگذشتگے میڪنی؟ میدونےمن نمیتونم با مردے زندگے ڪنم ڪہ نصف حواسش بہ ڪسے دیگہ است ، بچہ اش از کسے دیگہ است. بہ من دست میزنہ و حواسش بہ یڪے دیگہ است. اون آدم حتے اگر طوفانے باشہ ڪہ بیشتر عمرم باهاش زندگے ڪردم . اگر بچہ ات رو خواست.میتونے بدی؟ تحملشو دارے؟ "هرگز "ولے هیچڪس نمیدونست این حرفها براےاینہ کہ من نمیخواستم بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ فاطمہ_منم وجدان دارم .وجدانم میگہ این خودخواهیہ ڪہ تو بخاطر عشقت ، علاقہ دونفر رو نبینے، بچہ و زندگیشون رو نبینے و بخواے همچنان سر جاےخودت باشے. نہ حُسنا،سیدطوفان حسینے براے من مُرد، شاید باورت نشہ اما همون زمان ڪہ منو پس زد ، دلم ازش گرفتہ شد . دیگہ اون جایگاه قبل رو پیش من نداره.براے من فقط پسرعمہ است میدونے من عزت نفس دارم هیچوقت نمیتونم اینقدر ذلیل باشم ڪہ بہ عشق یڪ طرفہ بسنده ڪنم ،خودمو خوار ڪنم و التماسش ڪنم منو نگہ داره. شاید من یہ آدم ڪمال گرا باشم.با همہ فرق ڪنم ولی همینقدر ڪہ میدونم طوفان بہ تو دست زده برام ڪافیہ ڪہ نتونم شریڪش باشم. حتے اگر تو نباشے هم دیگہ من نمیتونم اونو بخوام.از چشمم افتاده ... دختر عجیبے بود. احساس ڪردم حالش بہتر شده بود.لبخند میزد . _میتونم ازت خواهش ڪنم من و سیدطوفانو از صمیم قلب ببخشے؟میدونم برات سختہ ولے... فاطمہ_تو ڪارے نڪردی . اما نمیخوام فعلا اونو ببینم. پس فاطمہ میتونست ڪمڪم ڪنہ دقیقا همونے ڪہ میخواستم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 💜 🍃 امشب قرار بود خانواده حسینے مثلا براے خواستگارے بیایند. چہ خواستگارے غریبے ... حالِ خوبے نداشتم.استرس عجیبے تمام وجودم را گرفتہ بود. لباس پوشیدم و چادرِ سفیدم را بہ سر ڪردم. مامان و زهرا وسایل پذیرایے را آماده ڪرده بودند. صداے زنگ در اضطرابم را دوچندان ڪرده بود. پے در پے نفس میڪشیدم. زهرا_چتہ حُسنا ؟ تو ڪہ باید خیالت راحت باشہ ، این خواستگارے فرمالیتہ است .ڪار شما از خواستگارے و عقد وعروسے و زفاف هم گذشتہ ... بچہ تون رو باید داماد ڪنید. از حرف زهرا هم خنده ام گرفتہ بود و هم دلگیر شدم. منم دوست داشتم مثل بقیہ دخترها مراسم خواستگارے درستے داشتہ باشم. صداے زنگ در بلند شد و پشت بند آن هم ورود مهمانان . دم در همراه مامان و زهرا ایستاده بودم .نمیتونستم تو اتاق بمانم و با این تعداد مهمان بعدا روبہ رو شوم. دایے حبیب در را باز ڪرد و ابتدا آقاے حسینے وارد شدند از همان بدو ورود لبخند بہ لب داشت . پشت سرش هم حاج محسن و بعد هم مادر طوفان و طاهره و نرگس طاهره لبخند بہ لب مرا بوسید و آرام دست بہ شڪمم ڪشید. خجالت ڪشیدم اما مادرش لبخند تلخے بر لب داشت. پس طوفان ڪجاست؟ قلبم تند تند میزد. ڪسے نبود بپرسد پس او ڪجا مانده؟ دایے حبیب بہ دادم رسید . حبیب_پس سیدطوفان ڪجاست؟ حاج محسن خندید و گفت: جامون تو آسانسور نبود فرستادیمش از پلہ ها بیاد. همان موقع زنگ در بہ صدا در آمدو طوفانِ سرنوشتِ من از پشت در با سبد گل ظاهر شد. "بخت بازآید از آن در ڪہ یڪے چون تو در آید ★روےِ زیباے تو دیدن در دولت بگشاید ★ صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را★ تا دگر مادر گیتے چو تو فرزند بزاید " کت و شلوار مشکے و بلوز سفیدے پوشیده بود. خیلی مرتب و آراستہ با تہ ریشے کہ آنکارد کرده بود . دل ربایے و دلم اے واے سر بہ زیر داخل شد.بہ همہ سلامے از راه دور کرد بقیہ سرپا ایستاده بودند. بہ طرف من قدم برداشت... ڪم مانده بود قلبم از چارچوب سینہ ام بیرون بزند. یعنے جلو همہ میخواهد این گلہا را بہ من بدهد؟ جنین درشڪمم شروع بہ تڪان خوردن ڪرده بود. او هم از دیدن پدرش خوشحال بود. من اما بیقرار ... آشفتہ و پریشانش بودم. از نگاهم حالم را فہمید .با لبخند برلب روبہ رویم ایستاد ، دستش را دراز ڪرد و سبد گل را بہ دستم داد. طوفان_بفرما بانو دستم میلرزید _ممنون از کنار گل ها چشمانش را باز و بستہ کرد و لب زد طوفان_آروم باش گل را از دستش گرفتم و بہ زهرا دادم . از ڪنار احسان ڪہ گذشت . احسان دستش را فشرد و آرام گفت: منو ببخش اگر اونجورے برخورد ڪردم. طوفان_نہ اشڪال نداره ،ڪار خوبے ڪردے برادر باغیرت ڪنار مامان نشستم .طوفان هم ڪنار مادرش و روبہ روے من نشستہ بود. سرم را بالا آوردم ونگاهش کردم، لبخندش را بہ سختے جمع و جور میڪرد. اگر ڪسے نبود حتما ڪنایہ اے بہ من میزد. مادرطوفان روبہ مادرم ڪرد و گفت : لیلاخانوم_ببخشید من سیاه پوش اومدم اینجا، آخہ هنوز چہلم برادرم نشده .صلاح دونستیم زودتر تڪلیف این دوتا جوون رو مشخص ڪنیم. مامان_بلہ ،خواهش میڪنم. پدرطوفان شروع بہ حرف زدن ڪرد. بابت اتفاقے ڪہ در سفر ڪربلاے ما پیش آمد اظہار شرمندگے ڪرد و گفت: سیدرحمان_بہتره با شرایط پیش اومده هرچہ زودتر اینہا شرعا و قانونا زن وشوهر بشن. مامان بہ دایے اشاره ڪرد . دایے سرفہ اے ڪرد و گفت: _اگر اجازه بدید من میخوام چند ڪلمہ با سیدطوفان صحبت ڪنم. پدرومادرش تایید ڪردند و دایے حبیب، طوفان را بہ اتاق من برد. هرچہ بود تذڪرات مادر بود ڪہ دایی حبیب آن را بہ طوفان منتقل میڪرد. بعد ازچند دقیقہ از اتاق بیرون آمدند.طاهره سادات فورا بلند شد و گفت اگر اجازه بدید این دو نفر هم برن تو اتاق یہ ڪم صحبت ڪنند . طوفان با لبخند بہ خواهرش نگاه میڪرد. مامان اجازه داد ، طاهره سادات دست مرا گرفت و ڪشان ڪشان مرا بہ طرف اتاقم برد وسط اتاق ایستاده بودیم ڪہ طوفان هم وارد شد. طاهره چرخید بہ طرفم و دست بہ شڪمم گذاشت و گفت. _قربون این کوچولو بشم من .حالش چطوره؟ لبم رابہ دندان گرفتم ،از شرم و خجالت گونہ هایم داغ ڪرده بود. بہ طرف طوفان برگشت و گفت : فندق عمہ بہ باباش سلام میڪنہ طوفان دست در جیبش کرده بود و با سرے ڪج لبخند عمیقے زد و نگاهم ڪرد.معذب بودنم را ڪہ دید با همان لبخند سرش را پایین انداخت. توان ایستادن نداشتم بہ سمت تخت رفتم ونشستم ،طاهره حالم را ڪہ دید از اتاق خارج شد. خواستم بگویم نہ نرو ...بمان . من از خلوت دوباره میترسم. تمام بدنم میلرزید ، دوباره همان ترسِ خلوت اولم با طوفان سراغم آمده بود. سرم را پایین انداختہ بودم . روے تخت ڪنارم نشست. هردو ساڪت بودیم چند بار عمیق نفس ڪشید . طوفان_چقدر اینجا آرومم، خدا شما را خلق ڪرده براے آرامش من چندبار زیر لب گفت: الحمدلله ...الحمدلله...الحمدللہ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯