eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو استخدام راديولوژي ميشه، مريض مياد جواب عكسشو بگيره، خسرو ميگه قفسه سينت شكسته ولي با فتوشاپ درسش كردم،😎 دكتر هم نفهميد برو حالشو ببر!😎😂😅😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد. به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.   هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند.رو به من کرد و گفت: ببخشید ، چی نوشته؟   گفتم: " همه چیزم " .   پیرمرد با وجدی کودکانه گفت: الو سلام عزیزم ...   دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام وشادی مضاعف به من گفت: همسرم است... براتون از این عشق ها آرزومندم😊 عاشق شدن آسان است آنقدر که همه انسانها توان تجربه کردن آن را دارند مهم عاشق ماندن است بی انتها، بی زوال، تاابد ، بی منت❤️ ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ‌ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر؛ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "فرزند"را به "ایمانش" بنگر؛نه به "وفاداریش" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "پدر و مادر" را فقط ؛ بنگر !هر چه بیشتر بهتر ! 👍🏻👍🏻👍🏻 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 186 وگرنه 10 سال مهلت داشت دختر دیگری را انتخاب کند. از وقتی که 17 ساله بود تا الان که 26 سالش بود سایه ی پژمان از روی سرش کم نشد. از این به بعد هم نمی شد. سوفیا به ریسمان پاره داشت چنگ می زد. -نمی خواستم ناراحتت کنم. -ببین بیا کشف کنیم کیو دوس داره. گاوش زایید. هی می خواست یک جوری ردش کند باز به چیز دیگری گیر می داد. عجب دختر سمجی بود. -عزیزم من تو زندگی مردم دخالت می کنم. -اینقد کسالت آور نباش آسو! تمام تنش به رعشه افتاد. صدای پولاد میان سلول به سلول سرش پیچید. زور زد که بگوید: منو آسو صدا نزن. -چت شد؟ -هیچی! تنها چیزی که از پولاد در ذهنش روشن بود صدای ناله های آن زن از لذت بود. و پولادی که با او هم نوایی می کرد. دستانش مشت شد. نیمخیز شد و نشست. صورتش داغ شده بود. -حالت عوض شد! -خاطرات بدی برام زنده میشه وقتی میگی آسو! -اوکی نمی دونستم، دیگه نمیگم. آیسودا از جایش بلند شد و گفت: بلند شو بریم تعزیه. حداقل اینگونه از شر سوال و جواب های سوفیا راحت می شد. و البته از شر فکر و خیال هایش در مورد پولاد. مردی که دیگر خبری از او نداشت. خدا را شکر که شماره ای از او ندارد. وگرنه مدام زنگ می زد تا پیدایش کند. لباسش مناسب بود. فقط چادر را برداشت و به سر کشید. سوفیا به سمت در رفت و گفت: یکم بمون برم لباسامو عوض کنم بیام. -باشه. با رفتن سوفیا دستی به صورتش کشید. احساس شدید خستگی داشت. انگار حجم عظیمی کار بر گردنش بود. زیر لب با خودش زمزمه کرد: هرگز نمی بخشمت پولاد. واقعا هم نمی بخشیدش! مردی که با تمام جانش می پرستیدش اینگونه آزارش داد. آن هم درست جلوی رویش... وقتی زندانی اش کرده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 187 نفرت هم کمش بود. دم در حیاط ایستاد که سوفیا آماده شده آمد. کمی ریمل زده بود و خط چشم. دختر ساده ای بود. ولی با آرایش ساده ی چشمش خیلی تغییر می کرد. -بریم؟ در را بهم زد و همراه سوفیا راه افتاد. صدای تعزیه خوانی می آمد. چند سالی بود تعزیه را به چشم ندیده بود. کمی ذوق زده بود. حالش بهتر شده و دیگر سردش نبود. عرق هم نمی کرد. وارد مسجد که شدند از دیدن شلوغی تعجب کردند. واقعا شلوغ بود. از بین این شلوغی نمی توانست خاله سلیم را پیدا کند. بزور فقط توانستند گوشه ای بایستند تا بتواند تعزیه را ببینند. صحنه ی قطع شدن دستان حضرت عباس(ع) بود. بغضش گرفت. آنقدر خوب بازی می کردند که حس کرد دارد جانش می رود. تا نزدیکی 2 عصر تعزیه طول کشید. وسطش نماز برپا شد. ناهار که نذری بود را همان جا برای جمعیت دادند. باز هم خاله سلیم را ندید. حدود 3 عصر بود که خسته به همراه سوفیا به خانه برگشت. کلید داشت. ولی با فکر اینکه ممکن است خله سلیم خانه باشد در زد. فکرش هم درست بود. از سوفیا خداحافظی کرد و زنگ را فشرد. مطمئن بود درون حیاط بوده. چون فورا در را به رویش باز کرد. لبخند زد. -کجا بودی عزیزم؟ -تعزیه، هرچی نگاه کردم نبودین شما. خاله سلیم از جلوی در کنار رفت. -بیا داخل ببینم. آیسودا داخل شد. چادر را از سرش درآورد. بوی خاک نم خورده می آمد. مطمئن بود داشته به باغچه اش آب می داد. البته کمی هم روی درخت ها آب ریخته! -من کنار تیرک دوم بودم. -پس چرا ندیدمتون. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 188 خاله سلیم لبخند زد. او هم آیسودا را ندیده بود. -ناهار خوردی؟ -بله، همون جا تو مسجد خوردم. -نوش جانت، بیا یکم بشین. پاییز سرد بود. ولی حوالی عصر که آفتاب کم جان می شد و هوا بین گرمی و سردی، خوردن یک فنجان چای درون بهارخواب حسابی می چسبید. درست عین الان! -چای می خورین خاله جون؟ عصرهای عاشورا کمی دلگیر می شد. انگار همه چیز یکباره تمام می شود. -آره عزیزم. همانطور که به سمت ساختمان می رفت گفت: امشب شام غریبانه؟ -آره، مجلس داریم. داخل شد. صدای قل قل سماور می آمد. دیگر خاله سلیم را خوب شناخته بود. سماورش همیشه به راه بود. مگر در خانه نباشد. دو استکان چای ریخت. از ظرف پاسماوری نبات برداشت و بیرون آمد. حالش از ظهری خیلی بهتر بود. انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده است. چای ها را روی زیراندازی که درون بهارخواب بود گذاشت و خاله سلیم را صدا کرد. خاله سلیم درون سبد کوچکی تربچه نقلی چیده بود. بالا آمد و کنار آیسودا نشست. با مهربانی پرسید: بهتری؟ متعجب به خاله سلیم نگاه کرد و گفت: بد نبودم. -دل دردت رو میگم. صورتش از خجالت سرخ شد. -نگفته می دونم ظهر حالت خوب نبود، تو اتاقت همه چیزم گذاشتم ولی انگار حواست بهش نبوده. -واقعا؟ -نرفتی تو اتاقت؟ اصلا نرفته بود. بعد از رفتن خاله سلیم مدام درون سالن و دستشویی در رفت و آمد بود. -زنگ زدم سوفی اومد. -کار خوبی کردی! استکان چایش را برداشت. -امشب شب آخر روضه اس؟ -تا ماه صفر بله! -دلم تنگ میشه برای این شب ها! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 189 خاله سلیم لبخند زد و گفت: عمری باقی باشه برای سال های دیگه! سال دیگری که نمی دانست اینجاست یا نه! به روی خاله سلیم لبخند زد و چایش را نوشید. *** "بیا کارت دارم." متعجب به پیامی که از طرف پژمان ارسال شده بود نگاه کرد. "چی شده؟" "عجب دختری هستی، گفتم بیا." خنده اش گرفت. حدس می زد به چیزی احتیاج دارد. یا می خواهد کاری برایش بکند. فقط نمی دانست باید برای رفتن به بیرون آن هم دم غروبی به خاله سلیم چه بگوید. حاج رضا که هنوز بعد از تعزیه به خانه نیامده بود. خاله سلیم آش رشته بار گذاشته بود. گوشی را کنار گذاشت و به خاله سلیم که داشت گلدوزی می کرد نگاه کرد. -خاله جون آش آماده است؟ -می خوای بخوری؟ -نه... صادقانه می گفت بهتر بود. -برای پژمان می برم. خاله سلیم لبخند زد و گفت: آماده اس، یکم پیاز داغ درست کردم، کشک هم تو یخچاله، بریز ببر براش! -چشم، ممنونم. -خواهش می کنم دخترم. خوب بود که نمی پرسید چرا می خواهد ببرد؟ اصلا چرا می خواست با مردی که 4 سال زندانیش کرده بود مراوده داشته باشد. البته که اگر هم می پرسید حق داشت. هر چند که جوابی هم برای این سوالات نداشت. واقعا نمی دانست چرا باید باز هم به سراغ پژمان برود. وارد آشپزخانه شد. کشک را از یخچال بیرون آورد. آش را درون ظرفی لعابی ریخت و با کشک و پیاز تزیین کرد. کاسه را روی اپن گذاشت. رفت چادرش را پوشید، کلید خانه ی پژمان و کاسه را برداشت. -با اجازه تون. خاله سلیم فقط لبخندی تحویلش داد. از خانه بیرون زد. کوچه ی حاج رضا شلوغ بود. بخاطر همین هر وقت که می خواست به خانه ی پژمان برود مدام این ور و آن ور را نگاه می کرد. تازه کلید خانه اش را هم می برد که زنگ نزد. بخواهد دم در معطل شود. اصلا دوست نداشت کسی ببیند که به خانه اش رفت و آمد می کند. کسی زیاد او را اینجا نمی شناخت. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز ❌خیلی به زیبایی‌های صوریِ خودمون ننازیم 📛چون هر زیبایی‌ای که از نظر #قرآن زیبا نباشد، #زشت محسوب میشود ✔️مثل ثروت و غرور بیجا😎 ✔️خودنمایی‌های ظاهری💄 🔔 و زشتی‌ها سرانجام خوبی ندارند❌ 👇👇👇 ✅ زشت كارى‌هاى #دنيوى، به زشت‌روئى‌هاى #اخروى مى‌انجامد.‼️ وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ(قصص،۴۲) ✨و در اين دنيا، لعنتى بدرقه‌ى آنان كرديم و روز قيامت، آنان از زشت چهره‌گان خواهند بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﻣُﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ #ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ! ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ، ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ: ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ #ﺯﻧﺪﮔﯽ_ﮐﻨﻢ...!!👌 #باربارا_دی_آنجلس 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
روز هایمان بی شک میتواند زیباتر باشند، اگر تنها دغدغه زندگی‌مان مهربانی باشد، جای دوری نمیرود، یک روز همین نزدیکی ها لبخندمان را چند برابر پس خواهیم گرفت، شاید خیلی زیباتر...💞
💢 " #احتـرام بـه همســر" ❤️ فرزند آیت‌الله فاطمی‌نیا نقل می‌کند: روزی با پدر می‌خواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....! گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیده‌ام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است.... جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را می‌خواهم نه آن آبرو را......! در خانه‌ای که آدم‌ها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچه‌ها نمی‌توانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....! #همسرانه #عشق_و_علاقه 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
بیشتر مردان به دنبال زنی خاص می گردند که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود. زنی که اهل شکوه و شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند. مردها یک زن منطقی و با حساب و کتاب می خواهند که آنها را در سراسر زندگی شان حمایت کند و در موقعیت های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند. پس با دوری کردن از برخی رفتارهای سبک، شخصیتی متین و باوقار داشته باشید. 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقای همساده: آقو به ما گفتن برو خبر مرگِ پدر همسایه رو بده ما رفتیم گفتیم: بابات هست؟ گفت: نه، شب میاد ما هم گفتیم: بشین تا بیاد😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 190 ولی در تمام عمرش خوب مانده بود. هرگز خطا نکرد. از این به بعدش را هم نمی خواست خطایی کند. آیسودا پاک بود و پاک هم می ماند. هرچند 4 سال پیش بخاطر علاقه اش نزدیک بود تمام خودش را به باد بدهد. آن هم برای مردی که واقعا لیاقت نداشت. پولاد بی ارزشتر از آن بود که فکرش را می کرد. رسیده به در خانه ی پژمان، کلید انداخت و فورا داخل شد. چقدر این کوچه گاهی استرس زا می شد. نمی خواست دوباره سر زده برود. همان دم در حیاط که در را بست، با کف دست به در کوبید. پژمان کنار پنجره آمد و دیدش! از همان جا سری برایشان تکان داد و به سمت در ساختمان حرکت کرد. خود پژمان در را برایش باز کرد. -این خونه زنگم داره. آیسودا با تمسخر گفت: نمی دونستم. پژمان را کنار زد و داخل شد. -آش رشته برات آوردم. پژمان چیزی نگفت. حتی تشکر هم نکرد. -چی شده؟ پژمان داخل آشپزخانه شد و آیسودا هم به دنبالش رفت. کاسه ی آش را روی اپن گذاشت. پژمان به تکه مرغی که روی کابینت گذاشته بود اشاره کرد و گفت: اینو باید چطوری بپزم؟ خنده اش گرفت. از چه کسی هم می پرسید. آیسودا بدتر از او! البته در این چند مدتی که کنار خاله سلیم بود تقریبا همه ی غذاها را یاد گرفت. فقط نمی دانست چقدر می تواند خوب درستشان کند. چادر را از سرش درآورد و برای پژمان پرت کرد. پژمان چادر را در هوا گرفت. -پیاز کجاست؟ -تو یخچال همه چی هست. آیسودا از یخچال پیاز، هویچ و فلفل دلمه درآورد. تند تند مشغول شد. پژمان بدون اینکه بخواهد کاری کند به اپن تکیه داد و در حالی که چادر آیسودا درون آغوشش بود نگاهش می کرد. آیسودا پیازها را خورد کرد و درون روغن کمی تفت داد تا طلایی شود. مرغ و فلفل و هویج را هم با هم روی پیاز ریخت تا بوی ضخم مرغ برود. -برنج کجاست؟ -میارم برات. چادر را روی اپن گذاشت و از یکی از کابینت ها کیسه ی برنج را بیرون کشید. آن را بلند کرد و روی کابینت گذاشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 191 آیسودا به صورتش چین داد و گفت: چقد شلخته ای! پژمان به حرفش توجهی نکرد. قاشقی از کشو برداشت و به سراغ کاسه ی آش رفت. کاسه را در دست گرفت و مشغول خوردن شد. -مرغو ترش درست کن دوس دارم. آیسودا دست به کمر به سمتش برگشت. -فرمایش دیگه؟ قیافه اش وقتی تخس و شر می شد بی نهایت بامزه بود. انگار که بخواهد لپش را محکم بکشد. کاسه ی خالی شده ی آش را درون سینک گذاشت. آیسودا نوچ نوچی کرد و کمی آب و رب گوجه به مرغ اضافه کرد و گذاشت تا بپزد. برنج را خیساند. -می تونی برنج بپزی که؟ -صدات کردم که چیکار کنی؟ آیسودا با خشم غرید: مگه من آشپزتم؟ -قراره زنم بشی! هاج و واج به پژمان نگاه کرد. هیچ کس تا به حال با یک جمله نتوانسته بود این گونه دهانش را ببندد. -برنجو دم زدی می تونی بری. گردنش را کمی کج کرد. با استفهام و البته کمی خشم نگاهش کرد. به حسابش می رسید. وقتی زیادی رو می داد همین می شد دیگر! حالا بدبختی این بود نمی توانست بگذارد برود. انگار دین به گردنش باشد. عجب غلطی کرد که اصلا آمد! جواب خاله سلیم را چه می داد؟ گفته بود می رود آش بدهد. یک کاسه آش دادن دم در همسایه که این همه معطلی نداشت. پوفی کشید و از درون کابینت یکی از قابلمه ها را برداشت. پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت. پژمان روی صندلی گهواره ای نشسته بود و با آرامش کتاب می خواند. قیافه ی خونسردش بیشتر جری اش می کرد. جرات نداشت صدایش را درون سرش بیندازد یکی دوتا داد و هوار کند. می ترسید صدایش بیرون برود. در و همسایه بفهمند بدتر آبروی خودش برود. نمک درون قابلمه ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد. -من باید برم. -کجا؟ با طعنه گفت: مشخص نیست؟ -نه! همین کارها را می کرد که دلش می خواست سر به تنش نباشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆