🍃غرور
ابراهیم خیلی به قدرت بدنی اش اهمیت می داد. یک جفت میل و سنگ سنگین برای خودش تهیه کرده بود و باآنها ورزش می کرد.
حسابی سر زبان ها افتاده بود و انگشت نما شده بود. اما بعداز مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهایی انجام نداد. می گفت: «این کارها عامل غرور و غفلت است. مردم به دنبال این هستند که چه کسی ازهمه قوی تر است و اگر من جلوی بقیه ورزش سنگین انجام دهم، باعث ضایع شدن رفقایم می شوم و خودم را مطرح می کنم.»
ابراهیم در زمان حیات به دنبال شهرت نبود و همین سبب شد بعداز شهادتش شهرتش در آسمانها و زمین پراکنده شود.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
4_5863883879605077584.mp3
9.34M
#پیشنهاد_دانلود
🌷صوت شهیدان راکجا مامی شناسیم🌷
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃غرور ابراهیم خیلی به قدرت بدنی اش اهمیت می داد. یک جفت میل و سنگ سنگین برای خودش تهیه کرده بود و ب
🍃مثل آنها...(۱)
روزی بعداز اتمام ورزش، حاج حسن به صورت ابراهیم نگاه کرد و گفت:«تو قدیم های این تهروون دوتا پهلوون بودن که باهم رفیق بودند. بااینکه در کشتی کسی حرفشان نبود، بنده خالص خدا بودن را افتخارشان می دانستند و همیشه با چندآیه قرآن، یه روضه مختصر و گریه برای آقا اباعبدلله ورزش را شروع می کردند. نفس این دوتا پهلوون آنقدر حق بود که مریض شفا می داد.»
بعدادامه داد:«ابراهیم من تورو به پهلوون می دونم مثل اونها.»
ابراهیم لبخندی زد و گفت:«نه حاجی، ماکجا و اونها کجا.»
بعضی از بچه ها از اینکه حاج حسن که الگوی اخلاق و پهلوانیست از ابراهیم اینطور تعریف کرد تعجب کردند و بعضا ناراحت شدند، اما اتفاق فردای آن روز باعث شد همه به حرف حاج حسن برسند.
این قسمت ادامه دارد....
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃مثل آنها...(۱) روزی بعداز اتمام ورزش، حاج حسن به صورت ابراهیم نگاه کرد و گفت:«تو قدیم های این تهرو
🍃مثل آنها...(۲)
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه ها آمدند تا باهم مسابقه کشتی برگزار کنند و حاج حسن هم داور شود.
چهار مسابقه برگزار شد و دو دو مساوی بودند. بازی آخر بازی ابراهیم بود و تیم رقیب که می دانست حریف ابراهیم نمی شوند، شروع به شلوغ کاری کردند و سر حاج حسن هم داد زدند و می خواستند اگر بازی را باختند بیندازند گردن داوری حاج حسن.
همه عصبانی بودند. چندلحظه بعد ابراهیم آمد وسط گود و بالبخند به همه بچه های تیم مهمان دست داد و گفت که من کشتی نمی گیرم.
همه باتعجب گفتند چرا؟!
ابراهیم جواب داد: «دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها ارزش داره...»
بعد دست حاج حسن را بوسید با یک صلوات پایان کشتی را علام کرد.
حاج حسن بعداز این ماجرا روبه بچه ها کرد و گفت: «حالا فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه؟! ابراهیم به خاطر خدا بااونها کشتی نگرفت و با نفسش کشتی گرفت و جلوی کینه و دعوا را گرفت. پهلوانی یعنی همین.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
✅ برخیز دلا که دل به دلدار دهیم
جان را به جمال آن خریدار دهیم
این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست
جان و دل و دیده را به دیدار دهیم
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃مثل آنها...(۲) فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه ها آمدند تا باهم مسابقه کشتی برگزار کنند
🍃نمازجماعت صبح
بعداز اینکه ماجرای پیروزی انقلاب پیش آمد و بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند، حضورشان در ورزش باستانی کمتر شد.
مدتی بعد ابراهیم پیشنهاد داد که صبحها در زورخانه نمازصبح را به جماعت بخوانند و ورزش کنند و همه هم قبول کردند.
ابراهیم خیلی خوشحال بود که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نمی شد و از طرفی بچه ها نمازصبحشان را هم به جماعت می خواندند.
همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوب تر است.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
پُست نگهبانے رو
زودتر ترڪ ڪرد!
فرمانده گفت:
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فڪر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همہ صلوات فرستادن
گفت: بفرما 😊
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد.
#سلام_بر_ابراهیم
#شهدایی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃نمازجماعت صبح بعداز اینکه ماجرای پیروزی انقلاب پیش آمد و بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند، حضورشان د
🍃حرفه ای
ابراهیم در والیبال فوق العاده عمل می کرد. در دبیرستان اکثر زنگ تفریح هارا والیبال تمرین می کرد و حسابی حرفه ای شده بود.
روزی در زمان جنگ تحمیلی، رییس سازمان تربیت بدنی برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمد. او معلم ورزش ابراهیم بود و وقتی در حین بازدید به زمین ورزش رزمنده ها رسیدند به ابراهیم گفت: «چندتا از بچه های هیئت والیبال با ما هستند، نظرت در رابطه با برگزاری یه مسابقه چیه؟!»
ابراهیم قبول کرد و پنج نفر از هیئت ورزش که سه نفرشان حرفه ای بودند در مقابل ابراهیم صف کشیدند.
در پایان بازی یک نیمه ای آنها، ابراهیم به تنهایی و بااختلاف ده امتیاز برنده شد.
با دیدن ابراهیم خیلی ها تعجب کردند که چطور یک رزمنده ساده اینقدر به ورزش اهمیت می دهد و در آن حرفه ایست.
ابراهیم هم مثل همه انسانهای موفق، به هرزمینه ای وارد می شد، تا درآن زمینه حرفه ای نمی شد ازتلاش دست برنمی داشت.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃حرفه ای ابراهیم در والیبال فوق العاده عمل می کرد. در دبیرستان اکثر زنگ تفریح هارا والیبال تمرین می
🍃شرط بندی
قبل از انقلاب خیلی ها که ادعای حرفه ای بودن در والیبال را می کردند، برای شکست ابراهیم برای مسابقه با او می آمدند و سر مبلغی بازی می کردند.
روزی سر۷۰۰تومن بازی کردند و از ابراهیم باختند. ابراهیم فهمید که آنها پول ندارند و می خواهند از دیگران قرض بگیرند، برای همین پیشنهاد داد یک نفرشان بیاید و دوباره بازی کنند تا اگر او برنده شد ابراهیم پول را نگیرد. وقتی بازی شروع شد آنقدر ضعیف بازی کرد که رقیبش برنده شد و همه خوشحال از آنجا رفتند.
وقتی دلیل کار ابراهیم و باخت عمدی اش را پرسیدند جواب داد:«می خواستم جلوی همه ضایع نشن.»
شبی در مسجد که بودند، حاج آقا از احکام شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت که پیامبر فرموده هرکه از راه نامشروع پولی دربیاورد، در راه باطل و سخت از دست می دهد.
ابراهیم که فهمید بازی باشرط پول حرام و شرط بندیست دیگر سر پول بازی نکرد و تمام پولهاییکه از راه شرط بندی به دست آورده بود به فقرا داد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🍃ورزش
ابراهیم در خیلی از رشته های ورزشی مهارت کسب کرده بود.
قبل از انقلاب جمعه ها با بچه های زورخانه می رفتند تجریش و نمازصبح را درامامزاده صالح می خواندند. بعداز آن هم به حالت دویدن از کوه آن اطراف بالا می رفتند و صبحانه می خوردند و برمی گشتند.
ابراهیم برای تمرینات کشتی برای اینکه پاهایش را قوی کند، رفقا را روی کول خود می گذاشت و مسافتی طولانی را طی می کرد.
او فوتبال را هم خیلی خوب بازی می کرد و پینگ پونگ را هم با دودست و دو راکت به زیبایی بازی می کرد و حریف نداشت.
بااینکه این برنامه ها با پیروزی انقلاب و فعالیت های انقلابی بچه ها کمرنگ شد اما ثمره هایش ماندگار شد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
🍃قهرمان
بعداز اینکه ابراهیم در زورخانه رفت و امد کرد، به پیشنهاد دوستان و شخص حاج حسن به سمت کشتی رفت.
مربی های کشتی اش می گفتند:« با اینکه ابراهیم پسر آرومیه، موقع کشتی مثل پلنگ حمله می کنه و تا امتیاز نگیره دست بردار نیست.» و به او لقب پلنگ خفته را دادند.
ابراهیم چندین سال در مسابقات ورزشگاهی و استانی قهرمان شد ولی وقتی قرارشد برای مسابقات کشوری اعزام شود انصراف داد و مربی هارا حسابی عصبانی کرد.
ابراهیم متوجه شده بود که مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شود و جوایز را هم خود او میدهد، برای همین از رفتن انصراف داد.
ابرهیم در اخلاق و رفتار و فن، به یک کشتی گیر تمارعیار تبدیل شده بود.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🍃آدم شدن
ابراهیم با وسایل کشتی از خانه خارج شد. دوتا از برادرهایش هم پنهانی پشت سرش راه افتادند.
ابراهیم وارد سالن کشتی هفت تیر شد. چندکشتی گرفت و همه را برد تا اینکه یکدفعه نگاهش در بین تماشاگران به برادرانش افتاد.
با عصبانیت آمد سمت آنها و گفت که اینجا نمانند و بروند خانه. همان موقع بلندگو اسم ابراهیم را برای مسابقه اعلام کرد و ابراهیم مجبورشد به تشک برود.
ابراهیم فقط درآن کشتی دفاع کرد و به خاطر فریادهای مربی اش یک فن زد و بازی را تمام کرد.
آن روز خیلی از دست برادرها ناراحت شده بود و گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقه شرکت می کنم برای اینه که فنون جدید و مختلف رو یاد بگیرم.»
یکی از برادرها گفت: «مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه؟!»
ابراهیم جواب داد: «هرکسی ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهورشدن مهمتر آدم شدنه...»
آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از بازی نهایی همراه برادرانش به خانه برگشت و انصراف داد. اوعملا ثابت کرد رتبه و مقام برایش مهم نیست.
ابراهیم همیشه جمله معروف امام را باخود زمزمه می کرد: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
🍃مسابقات قهرمانی
مسابقات قهرمانی۷۴کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم سخت تمرین کرده بود و همه مطمئن بودند قهرمانی برای اوست.
ابراهیم بااقتدار همه حریفان را شکست داد، اما در نیمه نهایی ازعمد ضعیف بازی کرد و آن سال سوم شد.
سالها بعد همان پسری که در نیمه نهایی ابراهیم را شکست داد را کنار ابراهیم دیدیم.
آن آقا از خاطرات خودش و ابراهیم تعریف کرد تا رسید به ماجرای آشناییش باابراهیم. هرچه خواست ماجرا را تعریف کند ابراهیم خیلی ماهرانه بحث را عوض کرد.
روز بعد آن اقا را دیدم و خواستم داستان را برایم بگوید. او گفت:« آشنایی ما برمی گردد به مسابقات قهرمانی باشگاه ها. در مسابقات قبل پایم به شدت صدمه دید و قبل از نیمه نهایی و بازی با ابراهیم به او گفتم که داداش هوامو داشته باش، پام صدمه دیده. ابراهیم هم گفت چشم داداش. با اینکه شگردهای ابراهیم روی پا بود اما اصلا به پای من نزدیک نشد و در آخر هم من نامردانه یه خاک ازش گرفتم و برنده شدم و رفتم فینال. ابراهیم از شکست ازمن اصلا ناراحت نبود، چون قهرمانی در نظرش تعریف دیگه ای داشت ولی من خیلی نامردی کردم در حقش. در فینال فکرکردم رقیبم مثل داش ابرام پهلوانه، بهش گفتم پام صدمه دیده و هوامو داشته باش اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده ام را گرفت و مرا ضربه کرد.»
بعداز خداحافظی از آن مرد یادم افتاد در مقرسپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر رزمنده ای جمله ای نوشته شده بود. درمورد ابراهیم نوشته بودند:«ابراهیم هادی، رزمنده ای با خصائص پوریای ولی...»
(به روایت حسین الله کرم)
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @cole_ravi
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃مسابقات قهرمانی مسابقات قهرمانی۷۴کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم سخت تمرین کرده بود و همه مطمئن بودند
🍃پوریای ولی
مسابقات قهرمانی سال ۵۵ بود. قهرمان هم هدیه نقدی می گرفت و هم به انتخابی کشور می رفت.
ابراهیم سخت تمرین کرده بود و در اوج آمادگی بود. مربی ها مطمئن بودند قهرمان می شود و به تیم ملی می پیوندد.
مسابقه فینال بود و ابراهیم در حال رفتن روی تشک، که رقیبشچیزی در گوشش گفت و ابراهیم سرش را تکان داد و بازی شروع شد.
ابراهیم خیلی بد بازی را شروع کرد و فقط دفاع می کرد. مربی ابراهیم بیچاره همش داد می زد و ابراهیم فقط وقت تلف می کرد.
بلاخره ابراهیم اخطار گرفت و بازنده شد. وقتی داور دست رقیبش را به عنوان برنده بالا برد ابراهیم خیلی خوشحال شد، انگار که خودش برنده شده.
وقتی ابراهیم از تشک خارج می شد یکی از رفقایش آمد و با مشت به بازویش زد و گفت چرا انقدر بد بازی کردی؟! اما ابراهیم با لبخند گفت حرص نخور و رفت.
هنگام بیرون رفتن از ورزشگاه، رقیب ابراهیم که قهرمان شده بود همان رفیق ابراهیم راصدا زد و گفت:« آقا رفیق شما خیلی بامرامه. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.»
بعدبا گریه ادامه داد:«من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی مسابقات احتیاج داشتم. رفیقتون برام سنگ تمام گذاشت.»
رفیق ابراهیم هاج و واج مانده بود و گفت:«اگر من جای داش ابرام بودم، بااینهمه تمرین و سختی کشیدن این کارو نمی کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل خود آقا ابرامه.»
ابراهیم مثل پوریای ولی که رقیبش به برد در مقابلش احتیاج داشت، پهلوانانه خود را بازنده کرد و در کشتی با هوای نفس خود قهرمان شد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃پوریای ولی مسابقات قهرمانی سال ۵۵ بود. قهرمان هم هدیه نقدی می گرفت و هم به انتخابی کشور می رفت. اب
🍃باران
باران شدیدی باریده بود، خیابان را آب گرفته بود.
چند پیرمرد آن طرف خیابان مانده بودند. چنددقیقه بعد ابراهیم از راه رسید.
وقتی پیرمردها را دید شلوارش را بالا زد و آن هارا کول کرد و به آن طرف خیابان برد.
او خیلی از این کارها انجام می داد. ابراهیم سعی می کرد اینقدر با مردم خوب و مهربان باشد تا خدا هم به او توفیق انجام این کارها و خدمت به خلق را عطا کند.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃پوریای ولی مسابقات قهرمانی سال ۵۵ بود. قهرمان هم هدیه نقدی می گرفت و هم به انتخابی کشور می رفت. اب
🍃صورت سرخ
ابراهیم و رفقا در حال عبور از خیابان بودند.
کمی جلوتر پسر بچه هایی مشغول فوتبال بودند و ناگهان توپی را به اشتباه مستقیم به صورت ابراهیم زدند. شدت توپ آنقدر زیاد بود که ابراهیم صورتش را گرفت و چند دقیقه روی زمین نشست.
رفقای ابراهیم خیلی عصبانی شدند و پسریچه ها با دیدن این اتفاق ها سریع فرار کردند تا رفقای ابراهیم آنهارا کتک نزنند.
چند دقیقه بعد ابراهیم با صورت سرخ دست کرد توی ساک و پلاستیکی درآورد و داد زد: «بچه ها کجارفتید، عیب ندارد، بیایید خوراکی هارا بردارید.»
بعد هم پلاستیک را کنار دروازه گذاشت و به رفقا گفت: «بچه ها ترسیده بودند. از قصد که نزدند.»
و بعد از اینکه ثابت کرد ناراحت نیست، بحث را عوض کرد.
بااینکه پسر بچه ها از قصد توپ را به صورت ابراهیم نزدند، اما اگر خیلی از ماها جای او بودیم، مسلما رفتارمان شکل دیگری می بود.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃صورت سرخ ابراهیم و رفقا در حال عبور از خیابان بودند. کمی جلوتر پسر بچه هایی مشغول فوتبال بودند و
🍃ورزش حرفه ای نه!
توی زمین چمن مشغول فوتبال بودیم که چشمم به ابراهیم افتاد.
باخوشحالی به سمتش رفتم و سلام و احوال کردیم.
مجله ای دستش بود و گفت: «عکست رو چاپ کردن.»
از خوشحال داشتم بال در می آوردم. خواستم مجله را از دستش بگیرم که دستش را کشید و گفت که یه شرط داره. منم گفتم هرچی باشه قبول. ابراهیم گفت هرچی باشه؟! گفتم آره بابا قبول.
مجله را به من داد. عکسم را بزرگ چاپ کردند و نوشته بودند پدیده جدید فوتبال و کلی هم ازم تعریف کردند.
متن را که خواندم گفتم حالا شرطت چی بود؟!
ابراهیم گفت هرچی باشه قبول دیگه؟!
گفتم آره بابا بگو.
ابراهیم مکث کرد و گفت فعلا دیگه نرو فوتبال!
با تعجب گفتم بعنی چی؟؟
ابراهیم گفت نه اینکه بازی نکنی، فعلا سراغ فوتبال حرفه ای نرو. چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفارو می زنم، وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اول اعتقاداتت رو قوی کن بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
بعد گفت که باید برم و خداحافظی کرد.
من خیلی جا خوردم کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم. راست می گفت. خیلی از بچه های مسجدی بودن که اعتقادشان را محکم نکرده بودند و رفتند سراغ ورزش حرفه ای و کم کم حتی نمازشان هم ترک شد.
برای آنها ورزش هدف شده بود و همین باعث سقوطشان شد.
(به روایت دوست شهید)
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃ورزش حرفه ای نه! توی زمین چمن مشغول فوتبال بودیم که چشمم به ابراهیم افتاد. باخوشحالی به سمتش رفتم
🍃لباس گشاد
در باشگاه کشتی برای تمرین آماده می شدند. ابراهیم تازه آمد بود.
چند دقیقه بعد هم یکی از دوستان ابراهیم آمد. تا واردشد بی مقدمه گفت: «ابرام جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند. شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملا مشخصه ورزشکاری.»
ابراهیم که این را شنید خیلی ناراحت شد و رفت تو فکر.
جلسه بعد وقتی ابراهیم وارد شد همه خنده شان گرفت؛ لباس بلند و شلوار گشاد و یک پلاستیک به جای ساک ورزشی!
از آن روز به بعد اینگونه به ورزشگاه می آمد. رفقا می گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میایم هیکل ورزشکاری پیدا کنیم بعدش لباس تنگ بپوشیم تا مشخص شه، اونوقت تو بااین هیکل رو فرمت این لباسارو می پوشی!»
ابراهیم اصلا به حرف آنها اهمیت نمی داد و می گفت: «اگر ورزش برای خدا بود، می شه عبادت اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.»
خیلی ها به ابراهیم هادی خرده می گرفتند و می گیرند که او چطور شهیدیست که اینقدر بد لباس است و به ظاهرش نمی رسد. اما ای کاش بدانند فلسفه ریش بلند و لباس های گشاد و زشت او، فقط شکستن نفس و جلب توجه نکردن بود آنهم فقط برای رضای خدا.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃لباس گشاد در باشگاه کشتی برای تمرین آماده می شدند. ابراهیم تازه آمد بود. چند دقیقه بعد هم یکی از د
🍃تحصیل علم
سالهای آخر قبل از انقلاب ابراهیم به حوزه علمیه می رفت.
طلبه رسمی نبود اما صبح ها برای استفاده از دروس حوزوی به مسجدی که حوزه حاج آقا مجتهدی بود می رفت.
به هیچ کس چیزی از طلبه شدنش نمی گفت اما کاملا از رفتار و اخلاقش معلوم بود که او خیلی معنوی تر شده.
صبح ها برای تحصیل علم به حوزه می رفت و بعداز ظهر در بازار کار می کرد.
یکبار یکی از رفقا که تعقیبش کرده بود به او گفت:«داش ابرام حوزه می ری و به ما چیزی نمی گی؟!»
ابراهیم جواب داد:«آدم حیفه عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن و کار کردن کنه. من طلبه رسمی نیستم، فقط برای استفاده می رم. ولی فعلا به کسی حرفی نزن.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃تحصیل علم سالهای آخر قبل از انقلاب ابراهیم به حوزه علمیه می رفت. طلبه رسمی نبود اما صبح ها برای اس
🍃خدا، نه مردم
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود.
یک روز به جای باربر، کارتن های بزرگ اجناس را روی دوشش در بازار جابه جا می کرد. یکی از رفقا اورا دید و گفت:«آقا ابرام برا شما زشته، این کار باربرهاست نه شما.»
ابراهیم لبخندی زد و گفت: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه. این کار برا خودم خوبه. مطمئن میشم که هیچی نیستم و جلوی غرورم رو میگیره.»
آن مرد دوباره گفت: «اگه کسی شمارو اینطور ببینه خوب نیست. شما ورزشکاری و خیلیا میشناسنت.»
ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد، نه مردم.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃خدا، نه مردم ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز به جای باربر، کارتن های بزرگ
🍃رفتارصحیح
ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و جلوی موتور ابراهیم ورفیقش به شدت ترمز کرد.
جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت داد زد: «هو!! چی کار می کنی؟!» بعد هم ایستاد و با عصبانیت به آنها نگاه کرد. همه می دانستند که او مقصر است و منتظر بودن ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جواب اورا بدهد
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت با کمال تعجب گفت: «سلام! خسته نباشید...»
موتورسوار یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: «سلام! معذرت می خوام، شرمنده!» بعد هم رفت.
ابراهیم و رفیقش هم به راهشان ادامه دادند.
در حین راه ابراهیم گفت: «دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید، تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر من هم می خواستم داد بزنم و دعوا کنم، جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃رفتارصحیح ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از
🍃ایام انقلاب
ابراهیم ازهمان زمان کودکی و تحت تربیت خوب پدرش، عشق و ارادت خاصی به امام خمینی پیدا کرده بود.
از سال۵۶ به بعد که راهپیمایی های گسترده مردم صورت می گرفت، ابراهیم هم حضور فعالی داشت.
چندین بار در مکانهای شلوغ که بود شروع به شعار دادن می کرد و بعد که مردم هم تکرار می کردند پابه فرار می گذاشت.
مدتی با رفقا به مجلس درس حاج آقا چاوشی که از روحانیون انقلابی بودند و به دست منافقان شهید شدند می رفتند. شب سوم جلسه ساواک به خاطر حرفهای ضد نظام حاج آقا مسجد را محاصره کردند و همه را می زدند. حتی به زن و بچه ها هم رحم نمی کردند. ابراهیم که این صحنه را دید عصبانی شد و به مأمورها حمله کرد وسرشان را گرم کرد تا مردم بتوانند فرار کنند.
آن شب ابراهیم با بدن قوی خود خیلی هارا فراری داد اما ضرباتی که به کمرش وارد شد کمردرد شدیدی برایش ایجاد کرد. ضربات آنقدر شدید بود که دردکمر تا آخر عمر همراهش بود و درکشتی او هم تأثیر گذاشته بود.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃ایام انقلاب ابراهیم ازهمان زمان کودکی و تحت تربیت خوب پدرش، عشق و ارادت خاصی به امام خمینی پیدا کر
🍃بازگشت امام
اویل بهمن بود که با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ابراهیم و رفقایش سپرده شد.
در ۱۲بهمن گروه آنها در خیابان آزادی منتهی به فرودگاه مستقر شدند و بعداز عبور خودروی امام به بهشت زهرا رفتند.
حفاظت درب اصلی بهشت زهرا ازسمت جاده قم با گروه ابراهیم بود.
ابراهیم در کنار در ایستاده بود اما دل و جانش در بهشت زهرا بود، همانجایی که حضرت امام سخنرانی می کردند.
ابراهیم می گفت:«صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. هرچه امام جامعه بگوید همان اجرا می شود.»
ازآن روز به بعد ابراهیم دیگر آرام و قرار نداشت. هرجا کاری بود برای انجامش می رفت.
بعداز پیروزی انقلاب مدتی جزو محافظین امام بود و بعد بنا براحتیاج مدتی از محافظین زندان قصر شد و با بچه های کمیته انقلاب در مأموریتهایشان همکاری می کرد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃بازگشت امام اویل بهمن بود که با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ابراهیم و
🍃سرتراشیده
یک ماه از پیروزی انقلاب می گذشت.
ابراهیم باچهره جذابش، هر روز درحالیکه کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کارش می رفت.
یک روز یکی از همکارانش متوجه ناراحتی ابراهیم شد و از او علتش را پرسید. ابراهیم سعی کرد موضوع را بپیچاند اما با اصرار همکارش گفت: «مدتیه یه دختر بی حجاب گیر داده به من و میگه تا به دستت نیارم ولت نمی کنم.»
همکار ابراهیم زد زیر خنده و گفت: «با این تیپ و قیافه که تو داری این اتفاق عجیب نیست.»
ابراهیم پرسید:«فکر میکنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟!»
وقتی همکار ابراهیم حرفش را تأیید کرد ابراهیم به فکر فرو رفت.
از فردا موی سرش را تراشید و بدون کت و شلوار و با قیافه ای درهم به محل کار می آمد.
ابراهیم بااینکه فرد شناخته شده ای بود و خیلی ها ممکن بود مسخره اش کنند، رضایت خدا و رهایی از دام هوس را به رضای مردم ترجیح داد و بدون توجه به حرف مردم، تا زمانیکه آن دختر دست از سرش بر داشت، با قیافه ای ژولیده به محل کار می آمد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃سرتراشیده یک ماه از پیروزی انقلاب می گذشت. ابراهیم باچهره جذابش، هر روز درحالیکه کت و شلوار زیبایی
🍃حفظ آبرو
ابراهیم ریزبینی خاصی در مسائل مختلف داشت و این خصلت نشأت گرفته از ایمان او بود.
چندماه بعداز پیروزی انقلاب خبر رسید که فردی مشکوک در یکی از مجتمع های آپارتمانی است.
ابراهیم که آن زمان به طور غیررسمی باکمیته انقلاب همکاری می کرد، با بچه های کمیته برای دستگیری آن فرد رفت و بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد.
مردم زیادی بیرون از مجتمع منتظر دیدن شخص بودند که ابراهیم سریع وارد آپارتمان شد و از رفتن به بیرون جلوگیری کرد. بعد چفیه ای دور صورت شخص مظنون بست و گفت حالا ببریدش بیرون.
یکی از رفقا به ابراهیم گفت:«ابراهیم چه کار کردی؟!»
ابراهیم گفت: «مابراساس یک خبر این مرد رو بازداشت کردیم. اگر درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند و همه به چشم یک متهم به او نگاه می کنند اما حالا دیگر کسی اورا نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃حفظ آبرو ابراهیم ریزبینی خاصی در مسائل مختلف داشت و این خصلت نشأت گرفته از ایمان او بود. چندماه بع
🍃کردستان
تابستان ۵۸ بود که امام دستور دادند رزمنده ها بروند و کردستان را از محاصره خارج کنند.
ابراهیم همان روز که حکم را شنید با چندتا از رفقا به سمت سنندج که اوج درگیری ها بود رفتند.
اوضاع خیلی بهم ریخته بود و به محض رفتن ابراهیم گفتند که برگردید، کاری از دست شما برنمیاد، اما ابراهیم که حکم امام را حسن ختام می دانست رفقا را ترغیب به ماندن کرد.
ابراهیم و رفقایش در سنندج به تیم شهید محمد بروجردی پیوستند.
ماجرای کردستان و سنندج طولانی نشد و با فرمان امام نیروهای زیادی به کردستان رفتند و ماجرا ختم به خیر شد و ابراهیم شهریور به تهران برگشت.
ابراهیم و رفقایش در مدتی که در کردستان بودند تمرین های نظامی را تحت نظر فرماندهان گذراندند و به رزمنده های قابلی تبدیل شدند که ثمره اش در دفاع مقدس نمود پیداکرد.
ابراهیم بعداز بازگشت به تهران، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش آمد، جاییکه به امثال ابراهیم هادی ها بسیار نیاز داشته و دارد.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📝 #زندگی_به_سبک_شهدا
🔻رسم خوبی داشتیم، ماه رمضونها بعضی شبها، چندتا از مربیها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونهی دانشآموزا.
یکی از شبها توی ترافیک گیر کردیم.
اذان گفتند.
🌹علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه.
من گفتم: پنج دقیقه بیشتر نمونده، بذار بریم اونجا میخونیم.
بخاطر ترافیک یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به مقصد.
🌹علی زد روی شونمو گفت:
کاری که وقت نمازاولوقت انجام بشه، ابتر میمونه...
#شهید_علی_خلیلی🌷
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#روایت_خواهر_شهید_محمد_رضا_دهقان
محمد یک صفت خیلے بارز داشت و آن این بود کہ خیلے #خالص کار میکرد
یعنے واقعا کار هایش را طورے انجام مے داد کہ غیر آن کسے کہ باید ،هیچ کس دیگرے نمے دید.
وقتے مے خواست دستگیرے کند وکمک کند ، یک جورے انجام مے داد کہ من کہ خواهرش بودم هم بعد ها متوجہ مے شدم
چند ماهے یک جایے کار مے کرد، اما با گذشت سہ ماه هنوز حقوقے نگرفتہ بود.
بہ محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر ، در جواب گفت :«نہ صاحب کارم زن و بچہ دار است ، اگر داشت مے داد، لابد مشکلے دارد کہ نتوانستہ بدهد.»
آخر هم نرفت بگیرد با اینکہ براے موتورش خودش دنبال تهیہ ے پول بود تا اینکہ بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویہ کرد.
#زندگے_بہ_سبک_شهدا
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیرے
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅