🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_دوازدهم
شب به صبح رسید. صبح زود با صدای همبازیهای همیشگی ام؛ منیژه و زری از خواب بیدار میشدم زری با همه ی زیبایی اش لکنت زبان داشت و آبادانی ها طبق عادت به او لقب اضافه کرده و زری گنگو صدایش می زدند. علت انتخاب او به عنوان یک دوست زیبایی اش نبود بلکه همین لقب زشت بود. دوست داشتم زری باشد. دلم نمیخواست زری گنگو صدایش کنند. می خواستم همیشه کنارش باشم و مواظب باشم کسی مسخره اش نکند. زری عزیزم..... من و زری و منیژه همیشه با هم بودیم با دمپایی های لنگه به لنگه شلوارهای وصله دار و پیراهنهای گل باقالی و گیس های بافته شده، دست در دست هم میپریدیم توی کوچه و میخواندیم ما سه تا دختر خاله می رویم خونه ی خاله، می خوریم گوشت و جگر می زنیم به همدیگر ها پولو هاپو ها پولو هاپو
اگر چه همه ی همسایه ها خاله و عمو بودند اما بعضی ها رهگذر کوچه های ما بودند. یکی از رهگذرهای دائمی ننه بندانداز بود.
ننه بندانداز ماهی یک بار میآمد زنهای همسایه را توی یک اتاق دور هم جمع می کرد و آنها را صفا میداد و خوشگل می کرد. حجب و حیا آنقدر بین زنها زیاد بود که حتی نمیخواستند کسی بفهمد چه زمانی و چه کسی آنها را اصلاح می کند.
من که دیگر ننه بندانداز را خوب شناخته بودم و می دانستم خبر آمدنش همه ی همسایه ها را خوشحال میکند به سرعت مادرم و بقیه ی همسایه ها را خبر می کردم. معمولاً در خانه ی ما جمع نمی شدند و می رفتند منزل خاله توران که اهل و عیالشان کمتر بود و مرد نداشتند اما یک روز که آقا سر کار بود و بچه ها همه بیرون بودند اتفاقی همه ی همسایه ها منزل ما جمع شدند و من شدم نگهبان تا کسی خبردار نشه داخل نیاد تا بفهمه که اینها چه می کنند. هر چند وقت یکبار تلاش میکردم از لای در چیزی ببینم و چیزی بفهمم اما هر بار که لای در را کمی باز میکردم صدای جیغ زنها و پودر سفیداب بود که به هوا می رفت.
#بانوان_بهشتی