🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_و_یک
اما هر چه او بیشتر نق میزد من بیشتر و مصمم تر بچه ها را به خواندن کتابهای مذهبی تشویق میکردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتابهای داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه میبردم خانم حاصلی می گفت: کتاب قرآن پر است از داستانهای پند آموز و عبرت آموز گفتم کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت این کتاب راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است کتاب درس زندگی و داستان جداست. گفت دخترم هر کتابی هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد مثلاً جای کفش در جا کفشی است جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس در مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمیشدم قرآن را از حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه ی مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدمهای بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ نقطه ی بیداری من شد.
#بانوان_بهشتی