eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
854 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
تمــام قافیه هايم فـــدای آمدنت بیا ردیف کن این #جمعه_های درهم را #علی_سلطانی_وش #اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️ @Asemanihaa💟
این داستان #سخن_بزرگان | نشانه ی ناکارآمدی😁 🔺سید مهدی موسوی🔺 #لبخند_سیاسی @Asemanihaa💟
✅یک 📜 شخصی از مردی مبلغی طلبکار بود و از وی مطالبهٔ طلب خود نمود. او انکار کرد. طلبکار روزی تصمیم گرفت با کمک عده ای، طلب خود را از بدهکار بگیرد. هنگامیکه نزد بدهکار آمدند، بدهکار فرار کرد و آنها در تعقیب او براه افتادند. او به پشت بامی رفت و از آنجا خود را به حیاط انداخت. اتفاقاً آن بخت برگشته افتاد روی پیرمردی که مریض بود و دور او را بستگانش گرفته بودند و آن پیرمرد از دنیا رفت. خویشان پیرمرد نیز وی را تعقیب کردند، تا رسید به بیابانی. دید اسبی فرار کرده و گروهی برای گرفتن او سعی می‌کنند و فریاد می‌زنند جلو اسب را بگیر. فوراً سنگی برداشت که جلو اسب را بگیرد؛ همینکه پرتاب کرد به یکی از چشمان اسب خورد و چشم آن زبان بسته کور شد. صاحبان اسب نیز او را تعقیب کردند، تا رسید به محلی. دید الاغی بزمین افتاده و گروهی در صدد هستند او را بلند کنند و کمک می‌خواهند. خود را به آنها رسانید و دم الاغ را گرفت که بلند کند؛ ناگاه دم از بن کنده شد. صاحب الاغ نیز با همراهانش وی را تعقیب کردند. بالاخره وی را محاصره کرده و گرفتند و بطرف دادگاه نزد قاضی آوردند. در همان حین ورود، آن بداقبال اشاره ای به قاضی کرد که اگر بنفع من قضاوت کنی لقمه‌ات در میان روغن است؛ لذا قاضی تا «فیها خالدون» خواند. محاکمه شروع شد. اولی گفت: این شخص مبلغی هنگفت بمن بدهکار است و نمی دهد. قاضی گفت: سند خود را نشان بده؛ گفت: سند ندارم، قاضی گفت: بنابراین ادعای بی مورد می کنی، از دادگاه خارج شو. او بیرون آمد. دومی گفت: پدر ما مریض بود، این شخص از پشت بام خود را بروی او انداخت و از دنیارفت و اکنون مطالبه دیه او را میکنم. قاضی گفت : پدر شما چند سال داشت؟ گفت: هفتادسال داشت. قاضی گفت: این شخص سی سال دارد، چهل سال خرجی او را بدهید تا به هفتادسال برسد، آنوقت مطالبه دیه پدر تان را بکنید. گفتند: چنانچه حرفی نداشته باشیم، آزادیم ؟ گفت: آزادید؛ آنها نیز رفتند. صاحبان اسب گفتند: ما گفتیم جلوی اسب ما را نگاه دار، این شخص سنگی برداشته و یکی از چشمان اسب مارا کور کرد و اکنون مطالبه اُرش(تفاوت قیمت صحیح و معیوب) از وی داریم. قاضی گفت: باید اسب را دو نصف کنیم؛ آن نصفی که چشم سالم در آن است، هرچه قیمت داشت باقیمت نصف دیگر مقایسه کنیم و اُرشش را بدهد. آنها از این عمل، راضی نبودند و حرف خود را پس گرفتند و رفتند. همین که نوبت بصاحب الاغ رسید، گفت : «اصلا خر ما از کره گی دم نداشت!!» و با یک جمله کوتاه، خودرا از دردسر خلاص کرد... 📚 امثال و حکم دهخدا https://eitaa.com/Asemanihaa
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت چهارم در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذ
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت پنجم روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد. ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد. خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت. بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد! چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
✏️ هل جزاء الإحسان إلا الإحسان پس در برابر محبت های دوست مان، محبت کنیم نه ! ✳️رسم رفاقت @Asemanihaa💟
⭕️ بازگشت «کوپن» پس از ۱۰ سال 🔸کمیسیون تلفیق با «کوپنی شدن» کالاهای اساسی موافقت کرد. #به_عقب_برنمیگردیم😏 @Asemanihaa💟
کیومرث پوراحمد: توی این چهل سال کدوم روز ما خوش بوده!!!!!😳 یکی یه حلقه از قصه های مجید و وضع فلاکت بار زندگی مجید و بی بی در روزهای طلایی! پیش از این چهل سال رو براش بفرسته 😏 🔺زهرا آراسته نیا🔺 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پنجم روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت ششم صبح روز عملیات حدود ساعت ده یا یازده صدای تک تیر از طرف خاکریز خودمان شروع شد. رفته رفته درگیری تمام عیار صورت گرفت و دوشکای بالای سرمان و تیربارهای سبک کمکی اش لحظه ای خاموش نمی شدند. صدای الله اکبر بچه ها به وضوح شنیده می شد. عراقی ها سخت به تکاپو افتاده بودند و بچه های ایرانی با شدت بالایی عزم شکستن خطوط دشمن را داشتند. در این اثنا ناگهان یک نفر با فریاد الله اکبر توی گودال افتاد و پشت سرش دو نفر دیگر وارد گودال شدند. حدود هفت هشت نفر از ما رد شده بودند و تیربارهای بالای سرمان خاموش شد. صدای عجز و استغاثه بعثی‌ها کاملا" بگوش می رسید. نفر اولی که درون گودال افتاده بود، از ناحیه پا زخمی شد. با صدای ضعیفی به آنها سلام کردم. نفر زخمی با تعجب و با لهجه اصفهانی جواب داد و گفت زنده ای؟ از کی اینجایی؟ کسی هم می دونه؟ گفتم از دیشب اینجا هستم. دوباره سئوال کرد زخمی شدی؟ با سر جوابش را دادم. از صحبت‌های آن دو نفری که مشغول پانسمان پایش بودند متوجه شدم او فرمانده گروهان شان است. پس از توضیح دادن شرایط خاکریز عراقی ها، به او گفتم من را می برید عقب؟ با لبخند گفت "آره". چیزی طول نکشید که دوباره تیربار عراقی ها شروع به آتش کرد. از کسانی که از ما رد شده بودند سه نفر برگشتند که یکی از آنها ساق پایش متلاشی شده بود. تا اینها برگشتند، شدت آتش عراقی ها بالا گرفت. یکی مشغول رسیدگی به زخمی تازه وارد شد و دو نفر زیر بغل فرمانده را گرفتند و با سرعت از گودال خارج شدند. چند لحظه ای طول نکشید که یکی دیگر هم با سرعت به عقب برگشت. تنها کسانی که مانده بودند من بودم و یک زخمی و کسی که با عجله داشت پایش را پانسمان می کرد. پانسمانش که تمام شد با صدایی محکم و امید بخش به فرد زخمی گفت:"برادر! همینجا بمان، فرداشب میام دنبالت" و با سرعت هرچه تمام تر جستی زد و به طرف خاکریز خودمان حرکت کرد. آتش عراقی ها به اوج خود رسیده بود. دیگر صدای شلیک از بچه های ما شنیده نمی شد ولی بعثی‌ها که جرات پیدا کرده بودند، روی خاکریز با تیربار سبک ایستاده و شلیک می کردند. چیزی نگذشت که آتش آنها فروکش کرد و منطقه آرام شد. صدای زجه زخمی های بعثی را به خوبی می شنیدم. حتی صدای جابجا کردن آنها را با برانکارد متوجه می شدم. مجروح اصفهانی، مثل مار زخم خورده از درد به خود می پیچید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. به او گفتم کمی آرام‌تر! عراقی ها می شنوند. اما دائم با لهجه اصفهانی می گفت:" درد داره برادر، درد داره". دم دمای صبح و در گرگ و میش هوا، احساس کردم زمین به لرزه افتاده. صدای غرش تانک ها که نزدیک می شدند به گوش می رسید. طولی نکشید که صدای دویدن دست جمعی را شنیدم. به رزمنده زخمی گفتم دارن میان. خودت رو به مردن بزن. ولی به من توجهی نداشت و دائم ناله می کرد. یک لحظه متوجه چیزی شدم که از بالای خاکریز رد شد و در گودال افتاد. سرم را برگرداندم و با نور شدید و صدای سوت مواجه شدم که در گوشم پیچید. احساس می کردم که صحنه ها بصورت آهسته از جلوی‌ چشمم می گذرند. در همین حال یکی دیگر افتاد روی پاشنه پایم و غلت زنان به ته گودال رفت و منفجر شد. ترکشش پاشنه پایم را شکافت و خون جاری شد. نارنجک پشت نارنجک بود که در اطرافم منفجر می شد. سرم را توی گِل ها فشار دادم و دیگر بالا نیاوردم. سه چهار نفر پریدند توی گودال و یک رگبار به سمت ما بستند که به من آسیبی نرسید. همه متوجه برادر زخمی مان شدند. زیر چشم نگاه شان می کردم. دوره اش کرده بودند و با او صحبت می کردند و می خندیدند. یکی از آنها که پشتش به من بود کلاش را یکدستی به سوی سرش گرفت و شلیک کرد و دور شدند و..... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
😒 *مصاحبه با کیومرث پور احمد* 🔸قبل انقلاب چوب لباسی بودم! _ سلام آقای پور احمد. +سلام _شما فیلم ساز زمان پهلوی هستین که بعد انقلاب نذاشتن کار کنید؟ +نه من تا قبل انقلاب اصلا فیلم ساز نبودم. _یعنی هیچی، هیچی؟ + فقط یه بار تو یه سریال دستیار کارگردان بودم پشت صحنه کتش رو نگه می‌داشتم. _آها پس شما از اون دست فیلمساز هایی بودین که بعد انقلاب آثار تون مورد پسند حکومت آخوندی نبوده و توقیف می‌شده؟ + من اثر توقیفی ندارم. _ حتما تلوزیون شما رو بایکوت کرده بود و فقط محدود به سینما بودین؟ +من شهرتم رو مدیون سریالی ام که برا تلوزیون ساختم. _ شما رو تو انتخاب بازیگر محدود می‌کردن؟ +اصلا، حتی مادر و دخترم رو تو فیلمام بازی دادم و بازیگر شون کردم. _نمیذاشتن تو جشنواره هاشون شرکت کنید؟ + تو همه جشنواره ها بودم، فیلم تیغ و ترمه رو اگه بابام هم مسئول جشنواره بود انتخاب نمی‌کرد. ولی اینا برا جشنواره فجر انتخابش کردن! _ اوه متوجه شدم، نامردا تو داوری سر تون رو بریدن؟ +نه! من کلی جایزه گرفتم از سیمرغ جشنواره فجر تا جایزه سازمان میراث فرهنگی! _ نهاد های انقلابی براتون محدودیت ایجاد می‌کردن؟ +خخخ، جک میگی؟ من با پول بسیج فیلم ساختم! _هییس نخندین الان آخوندا میان به جرم انجام عمل کریه شلاق مون میزنن! + خخخخخ کی همچین مزخرفاتی گفته؟ _شما! تو مراسم تشیع خشایار الوند. +من؟ حتما میخوای بگی گفتم تو این چهل سال یه روز خوش هم ندیدیم؟ _دقیقا همینو گفتی. _برو عمو، درسته پیر و فرتوت و حواس پرت شدم ولی بی انصاف و بچه پررو که نیستم! اینا رو با تقطیع و برش و همگام سازی درست کردن. 🔺ناصر جوادی🔺 @Asemanihaa💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیر آمدنیوز در حال داستان سرایی بعد از پخش مستند «ایستگاه پایانی دروغ» 😂 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
#این_داستان_حرف_مفت😒 *مصاحبه با کیومرث پور احمد* 🔸قبل انقلاب چوب لباسی بودم! _ سلام آقای پور احم
*گفتگوی فاطمه معتمدآریا با کیومرث پوراحمد* +درود _علیک درود +ما خییییییلی بدبختیم _خیییلی +تو ۴۰ سال گذشته کلی تلاش کردن من رو متوقف کنن، ولی زرشک! _به من میگی زرشک؟ +نه بابا. تو خودت قند و نباتی، شکلاتی شکلاتی! _چی بگم؟ اینجا همه‌چی یا مکروهه یا حرام، دیگه نهایت نهایتش مباحه. +قر دادن حکمش چیه؟ _خیلی حال میده. چطور؟ +آخه یه فیلم ازت در اومده عکس خاتمی و موسوی رو گرفتی دستت داری قر میدی _خخخ، آره خیلی باحال بود +پس چرا گفتی ۴۰ سال گذشته همه‌ش سختی و بدی بوده؟ _هعییی +چرا زور میزنی؟ _همینجوری +پس جواب سوال رو بده _میشه از گزینه‌های کمکی استفاده کنم؟ +آره میشه. کدوم گزینه؟ _تماس تلفنی +با کی باید ارتباط برقرار بشه؟ _آقای رضا کیانیان +چه نسبتی باهات داره؟ _از دوستان بنده و خودت هستن. از خوبای بدبختی کشیده در 40 سال گذشته که یه روز خوش هم ندیده +آقای کیانیان، بنده فاطمه متوقف هستم. از لحظه‌ای که ارتباطتون برقرار میشه تا هروقت عشقتون کشید فرصت دارید به سوال جواب بدید. _سلام رضا جون، چرا تو ۴۰ سال گذشته همه‌ش سختی و بدبختی بوده؟ *کی گفته؟ _همه‌مون *گزینه‌ها رو بگو _۱. چرت گفتیم ۲. مزخرف گفتیم ۳. حرف مفت زدیم ۴. همه موارد *همه موارد _همه موارد +تبریک میگم بهت. چه برنامه‌ای برای جایزه‌ت داری؟ _میخوام یه کلاس آموزش قر در حال بلندکردن عکس بذارم +خیلی خوبه. بنده هم کمکت میکنم. ادامه میدی؟ _نه انصراف +باشه. تو برو به قرت برس، منم برم یه کم متوقف بشم. بدرود _علیک بدرود @Asemanihaa💟