eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
855 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
💠یک : روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید : من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم ! یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد... بهلول تا این سخنان را از استاد شنید، فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد! ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد! ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم!... استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت... @Asemanihaa💟
✅یک 📜 شخصی از مردی مبلغی طلبکار بود و از وی مطالبهٔ طلب خود نمود. او انکار کرد. طلبکار روزی تصمیم گرفت با کمک عده ای، طلب خود را از بدهکار بگیرد. هنگامیکه نزد بدهکار آمدند، بدهکار فرار کرد و آنها در تعقیب او براه افتادند. او به پشت بامی رفت و از آنجا خود را به حیاط انداخت. اتفاقاً آن بخت برگشته افتاد روی پیرمردی که مریض بود و دور او را بستگانش گرفته بودند و آن پیرمرد از دنیا رفت. خویشان پیرمرد نیز وی را تعقیب کردند، تا رسید به بیابانی. دید اسبی فرار کرده و گروهی برای گرفتن او سعی می‌کنند و فریاد می‌زنند جلو اسب را بگیر. فوراً سنگی برداشت که جلو اسب را بگیرد؛ همینکه پرتاب کرد به یکی از چشمان اسب خورد و چشم آن زبان بسته کور شد. صاحبان اسب نیز او را تعقیب کردند، تا رسید به محلی. دید الاغی بزمین افتاده و گروهی در صدد هستند او را بلند کنند و کمک می‌خواهند. خود را به آنها رسانید و دم الاغ را گرفت که بلند کند؛ ناگاه دم از بن کنده شد. صاحب الاغ نیز با همراهانش وی را تعقیب کردند. بالاخره وی را محاصره کرده و گرفتند و بطرف دادگاه نزد قاضی آوردند. در همان حین ورود، آن بداقبال اشاره ای به قاضی کرد که اگر بنفع من قضاوت کنی لقمه‌ات در میان روغن است؛ لذا قاضی تا «فیها خالدون» خواند. محاکمه شروع شد. اولی گفت: این شخص مبلغی هنگفت بمن بدهکار است و نمی دهد. قاضی گفت: سند خود را نشان بده؛ گفت: سند ندارم، قاضی گفت: بنابراین ادعای بی مورد می کنی، از دادگاه خارج شو. او بیرون آمد. دومی گفت: پدر ما مریض بود، این شخص از پشت بام خود را بروی او انداخت و از دنیارفت و اکنون مطالبه دیه او را میکنم. قاضی گفت : پدر شما چند سال داشت؟ گفت: هفتادسال داشت. قاضی گفت: این شخص سی سال دارد، چهل سال خرجی او را بدهید تا به هفتادسال برسد، آنوقت مطالبه دیه پدر تان را بکنید. گفتند: چنانچه حرفی نداشته باشیم، آزادیم ؟ گفت: آزادید؛ آنها نیز رفتند. صاحبان اسب گفتند: ما گفتیم جلوی اسب ما را نگاه دار، این شخص سنگی برداشته و یکی از چشمان اسب مارا کور کرد و اکنون مطالبه اُرش(تفاوت قیمت صحیح و معیوب) از وی داریم. قاضی گفت: باید اسب را دو نصف کنیم؛ آن نصفی که چشم سالم در آن است، هرچه قیمت داشت باقیمت نصف دیگر مقایسه کنیم و اُرشش را بدهد. آنها از این عمل، راضی نبودند و حرف خود را پس گرفتند و رفتند. همین که نوبت بصاحب الاغ رسید، گفت : «اصلا خر ما از کره گی دم نداشت!!» و با یک جمله کوتاه، خودرا از دردسر خلاص کرد... 📚 امثال و حکم دهخدا https://eitaa.com/Asemanihaa
یک 📜 بزرگواری امام حسین(ع) و مسلمان شدن زن و مرد یهودی روزی امام حسین ( ع ) از جایی عبور می‌کرد؛ جوانی را دید که به سگی غذا می‌دهد ، به او فرمود : به چه انگیزه این گونه به سگ مهربانی می‌کنی؟ آن جوان در پاسخ عرض کرد : من غمگین هستم، می‌خواهم با خشنود کردن این حیوان غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد. اندوه من به این دلیل است که غلام یک یهودی هستم و می‌خواهم از او جدا شوم. امام حسین (ع) با آن غلام نزد صاحب یهودی غلام رفتند؛ در ادامه حضرت دویست دینار به وی داد تا غلام را خریداری کرده و آزاد سازد. یهودی گفت : این غلام را به خاطر قدم مبارک شما که به در خانه ما آمدید به شما بخشیدم و این بوستان را نیز به غلام بخشیدم، آن پول نیز مال خودتان باشد. امام حسین (ع) همان لحظه غلام را آزاد کرد و همه آن بوستان و پول را به او بخشید.  وقتی که همسر یهودی، این بزرگواری را از امام حسین (ع) دید گفت: من مسلمان شدم و مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم. در ادامه شوهرش نیز گفت: من هم مسلمان شدم و خانه خود را به همسرم بخشیدم... 📚مناقب ال ابیطالب ، ج 4 ، ص 75 @Asemanihaa💟