زمان:
حجم:
120.4K
شهادت پدر🌿
آدم زیادی در قبرستان نبود. چند نفری جلوی غسالخانه ایستاده بودند🕴. زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود، زار می زد 😭و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سرو صورتش می ریخت😢.
چند تا بچه هم دور و برش بودند👩👧👧. دلم لرزید. نزدیک تر شدم. زنی که بین بچه ها بود، شیون می کرد و صورت می خراشید، دا بود. هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم. حالا چه شده بود که این طور می کرد؟ خدایا چه بر سر ما آمده؟🤷🏻♀
اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری ریخت. دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالا رفت. بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد. آن قدر خاک بر سرو رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.🙍🏻♀
انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم👣 برداشتم. به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت: دیدی بابات شهید شد، دیدی...!!😔
#بخشی_از_متن_کتاب🙃
#کتاب_صوتی