eitaa logo
دبستان و پیش دبستانی دخترانه صدرا
110 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
438 ویدیو
9 فایل
☎️ 38859500 ☎️38840040
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین عموی دنیا🌏_بخش دوم ... وقتی تشنگی😫 شدید شد، حضرت عباس🌙 به دستور امام حسین☀️، همراه 20 نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید👿 شد و حواس شان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مَشک ها را پر از آب💦 کنند. مَشک ها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم👦🧕👶👧🏻بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند👁👁 عمو🌙 در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید🐎. بچه ها از پیروزی عمو🌙 خوشحال😃 شدند. من از حرف های عمو سعید🧔🏻 خوشم آمد و ذوق😍 کردم اما عمو سعید با ناراحتی😔 گفت: روز عاشورا💥 اتفاق دیگری افتاد.آن روز این عموی🌙 مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند😢 او با مشک آب💦 به سمت رودخانه🌊رفت اما بعضی از سربازان، پشت درخت ها🌴🌴پنهان شده👀بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله⚔️ کردند و او را تیرباران🏹 کردند😨. عمو عباس🌙 با وجود اینکه از دست هایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب💦 را به خیمه ها⛺️⛺️برساند. اما دشمنان👹، او را محاصره کردند و مشک اش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت🥀 رساندند. عمو سعید🧔🏻، آخر قصه📗را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت😭 من هم آن روز برای بهترین عموی🌙 دنیا🌏 گریه کردم😭 شما را دعوت می کنیم به دیدن 🎞انیمیشن «سقّا»، تا دقایقی دیگر... حضرت
قصه پیامبر☀️ و کودکان👶👦🏻👧🏻 یک روز پیامبر(ص)☀️ برای اقامه نماز عصر از منزل خارج شد. در کوچه‌های مدینه کودکان مشغول بازی بودند، وقتی پیامبر☀️ رو دیدند دست از بازی کشیدند و به دور حضرت حلقه زدند . اون ها به هوا می پریدند و می‌گفتند: زودباش شتر🐫 من باش! زود باش شتر🐫 من باش! ای بچه های😠... اگه شما اونجا بودید به این بچه ها چی می گفتید⁉️ این بچه ها خیلی ناقلا بودن! اونا بازی کردن پیامبر☀️رو با حسن و حسین دیده بودند. حالا دلشون💓 می خواست پیامبر با اون ها بازی کنه! اون هم چه بازی ای! شتربازی! پیامبر☀️هم قبول کردند! یکی یکی اون ها رو روی کول خودشون می گذاشتند و بهشون سواری می دادن. یاران پیامبر☀️ که در مسجد🕌 به انتظار نشسته بودند وقتی با تأخیر⏱ایشون مواجه شدند،نگران شدند😟. بلال🧔🏾 از مسجد خارج شد تا ببینه چه اتفاقی باعث تأخیر پیامبر شده؟؟ همین که بلال🧔🏾 در راه با این جریان مواجه شد، به کودکان اعتراض😠کرد و خواست اون ها رو از اطراف پیامبر☀️دور کنه ولی پیامبر با اشاره، مانع این کار بلال شد و آرام به او فرمود: به منزل🏠برو ببین چیزی🍏🍞 پیدا می کنی برای بچه ها بیاوری؟ بلال🧔🏾به منزل پیامبر رفت و چند تا گردو پیدا کرد و آورد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و به کودکان👶👧🏻👦🏻 فرمود: آیا شترتون رو به این گردوها می‌فروشید💰؟ کودکان با خوشحالی😃 گردوها رو گرفتند و پیامبر رو رها کردند. و بالاخره پیامبر☀️تونستن به سمت مسجد برن.
امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️مرحمت😎 چون جثه کوچکی داشت نمی تونست موتور سواری🏍کنه.با یکی از دوستاش👨🏻‍🦰می اومد.وقتی می خواست پیاده بشه سرو صدا📣 راه می انداخت ومی گفت😫 : من روبگیرید تا از موتور🏍پیاده بشم. موتور🏍روسی سوار می شد که براش خیلی بزرگ بود و با اون پاش 🥾به زمین نمی رسید.درحال حرکت می تونست موتور🏍رو هدایت کنه امابرای ایستادن یه سکو پیدا می کرد.☺️ مرحمت بالا زاده🧑🏻.نوجوان 14 ساله،اهل روستای🏜 چای گرمی استان اردبیل. مسئول اعزام به جبهه🧔🏻 در اردبیل به مرحمت اجازه حضور در جبهه نمی داد😤 و می گفت شما سن تون خیلی کمه! اما مرحمت سمج🤨 ،باهوش🤔و پرتلاش💪 قصه ما با یک نقشه ی 🗺حساب شده، موفق شد به هدفش که رفتن به جبهه ⚔️بود، برسه!😃
سیّده رقیّه🌻 یکی ازکودکان امام حسین☀️ که در کربلا🌴بود، رقیه🌻 نام داشت. رقیه🌻کوچولو دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین به کربلا اومده بود تا در کنار پدرش باشه. اون پدرش رو خیلی خیلی دوست❤️داشت وقتی امام به شهادت🥀 رسیدند خانواده ایشان را به اسارت⛓ بردند، حضرت رقیه🌻 خیلی از دوری امام بی تاب بود و گریه می کرد😭 حضرت رقیه🌻 با اون سن و سال کم وقتی اسیر⛓بود خیلی سختی کشید😔. اون دشمنا👹 اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. برای رقیه🌻 کوچولو دوری از پدرش خیلی سخت بود و صدای گریه😭او همیشه توی خرابه های شام به گوش می رسید . همه اونایی که در میون اسرا⛓ بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه🌻، دختر کوچک امام حسینه☀️. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت😢. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید👺، کسی که دستور داده بود امام حسین☀️ و یارانش رو به شهادت🥀برسونن، دستور داد سر امام حسین ☀️علیه‏السلام رو به دختر کوچولو🌻 نشون بدن. وقتی حضرت رقیه سر بریده پدرش امام حسین رو دید، با فریاد😧و ناله😭خودشو روی سر بریده پدرش☀️ انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی🌤 پرواز کرد🥀
امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️بهنام 🧑🏻 شهریورماه سال 1359 با شایعه 🔊حمله ی عراقی ها👺، بعضی از اهالی خرمشهر همه زندگی شان را برداشتند و از شهر رفتند.کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها👺بیفتد. بهنام🧑🏻13ساله تصمیم گرفت بماند. هم می جنگید⚔️ و هم به مردم کمک🤝می کرد و با وجود مخالفت فرماندهان🧔🏻🧔🏻،خود را به صف اول نبرد می رساند.چندباری هم به اسارت دشمن👺درآمد اما هر باربه روشی از دست🤚آنها فرار می کرد. مثلا برای فریب عراقی ها👺میزد زیر گریه😭 ومی گفت :دنبال مامانم می گردم گمش کردم😭. رزمنده های ایرانی خیلی از اطلاعات خود درمورد ارتش عراق🇮🇶را مدیون بهنام بودند. چون عراقی ها👺فکر نمی کردند🤔این نوجوان 13ساله می خواهد بفهمد 👁👁که عراقی ها چند نفرند؟🧐 کجا هستند؟🤨 چه چیزهایی🚛🔫💣🧨 دارند؟ 😃
امیدهای انقلاب پسرخوب قصه ی ما 👨یه موتور گازی 🛵داشت که هرروز صبح ☀️باهاش می اومد مدرسه وعصر🕞باهاش از مدرسه برمی گشت.🛵قارقارقارقار.... یه روز که پشت موتورش 🛵نشسته بود رسید به چراغ قرمز🚦.ترمز گرفت وایستاد✋.غیژژژژ.... نگاهی👁به دور و برش کرد🤨و موتور🛵رو زد روی جک و رفت بالای موتور🛵....... الله اکبروالله...اکبر...🗣 یعنی چی شده؟!🤔 الان که وقت اذان🕌نیست....😳 اشهد ان لا اله الا الله...🗣🗣 هرکس آقا مجید رو نمی شناخت غش غش می خندید 😀😃ومتلک می انداخت😏 اونایی هم که می شناختنش با تعجب 😳😳نگاهش می کردن......یعنی چی شده🤔🤔؟چرا قاطی کرده😞😞؟ چراغ سبز شد🚦.ماشین ها🚗🚙راه افتادن. آشناها 👥دور آقا مجید👨جمع شدن. مجید جان چی شده؟حالت خوبه😟؟ مجید👨به دوستاش یه نگاهی 👁کرد وگفت:مگه متوجه نشدید؟☹️ چی رو؟😬 پشت چراغ قرمز🚦یه ماشین عروس🚘بود.عروس خانم 👰بی حجاب بودن وآدمای دور وبرش نگاهش👀👀می کردن. نخواستم تو روز روشن☀️جلو چشم امام زمان🌺گناه بشه.خواستم حواس همه رو از اون خانم 👰پرت کنم.دیدم این بهترین کاره!👌 همین!!😌😌 «خاطره ای از شهید🥀مجید زین الدین»
امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 شاهرخ 💪 یه روز از روزهای خوب خدا توی یکی از محله های تهران یه پسر خوب👶به دنیا اومد.مامانش اسمش رو شاهرخ گذاشت. شاهرخ قوی 💪بود و زور زیادی داشت. اون طاقت دیدن زورگویی به مظلوم ها🤕 رو نداشت😠 وبه مظلوم ها کمک🤝می کرد. روزها گذشت و شاهرخ قصه ی ما بزگ وقوی تر💪💪شد.اون به خاطر قوی بودنش💪بین مردم معروف😎شده بود. شاهرخ کمی بداخلاق😡شده بود وزیاد دعوا🤼‍♂️ می کرد.یه روز آدم بدهای😈قصه ی ما به شاهرخ گفتن تویی که انقدر قوی هستی😍بهمون کمک کن تا نذاریم مردم برای امام حسین☀️ عزاداری🏴🏴کنن. شاهرخ هم...ادامه قصه در انیمشن زیر مشاهده کنید 🌷
🏴کریم اهل بیت مردی که از مهربانی و بخشش امام حسن مجتبی علیه السلام شنیده بود، به دیدن ایشان رفت و گفت: تو رو خدا کمکم کنید...من یک دشمن خیلی خطرناک دارم که خیلی میترسم من را از دست آن دشمن نجات دهید... ✨امام حسن علیه السلام از آن مرد پرسید که دشمن تو کیست که حقت را پس بگیرم؟! مرد گفت: نمیدانم چرا با من دشمنی دارد اما... دشمن من، بی پولی و فقر است!!! 🌸امام با مهربانی مقداری پول به او داد و فرمود با این پول، خطر دشمن از تو برداشته می شود... ✨باز هم اگر مشکلی داشتی که اذیتت می کرد پیش من بیا و از او شکایت کن🌱 👌همه امامان عزیز ما، مثل امام حسن علیه السلام خیلی مهربان بودند و به مردم کمک میکردند... امام مهدی عج هم از نسل همان امامان مهربان است و وقتی بیاید مثل آنها با همه رفتار میکند و تمام مشکلات و گرفتاری ها به دست ایشان حل می شود🌸🍃 خدایا ظهور امام مهربان ما را را برسان🖤 🏴🏴🏴 👇👇👇 ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ http://eitaa./joinchat @dabestan_sadra_qom
🔴کودکانی که در دوره قبل از دبستان به قصه گوش داده اند،در مدرسه،شکل نوشتاری کلمات و معنی آنها را بهتر و زودتر درک می کنند. ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ 👇👇👇 http://eitaa./joinchat @dabestan_sadra_qom
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه! هر کی دوست داره این قصه قشنگ رو گوش کنه ، بلند بگه یا مهدی ❤️ 🐝🐝زنبور لپ گلی ما خوشحال و خندان پرواز میکرد تا یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز 🐝🐝زنبور کوچولو پرواز کرد تا به یه جنگل رسید و روی شاخه درختی نشست. 🐝زنبور کوچولو خیلی تعجب کرده بود چون اون جنگل هم درختای کمی داشت وهم درخت ها سرسبز و شاداب نبودن. میدونید چرا؟ 🐝زنبور کوچولو تو فکر بود که یه دفعه دید زمین داره نگاهش میکنه. 🐝 زنبور کوچولو گفت: سلام زمین مهربون چرا ناراحتی؟ چرا این جنگل درختاش کم هستن؟ زمین آهی کشید و گفت: آخه چند ساله که بارون کم میاد و آب کمتر شده. تازه آدمها وقتی میان جنگل آشغال میریزن و جمع نمیکنن و این باعث میشه آشغال ها زیاد بشن و نفس کشیدن برای من سخت بشه. تازه آدمها که با هم دعوا میکنن من ناراحت میشم بعضی جاها مردم خیلی فقیر هستند من ناراحت میشم 🐝زنبور کوچولو که اینها رو شنید خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت... زمین مهربون که ناراحتی زنبور کوچولو رو دید با صدای بلندی گفت: اما زنبور کوچولو یه روزی میاد که تمام این قصه های تلخ تموم میشه 🐝زنبور کوچولو با خوشحالی و تعجب گفت: چه روزی ؟؟؟ زمین خندید و گفت : روزی که امام زمان علیه‌السلام بیان . اون وقت دیگه یک عالمه بارون میاد(البته بهتره گفته بشه به اندازه ی نیاز بارون میباره) ودرخت ها و سبزه ها سرسبز میشن دیگه هیچکس آشغال تو دریا و زمین نمیریزه مردم با همدیگه دعوا نمیکنن با هم مهربون میشن. دیگه هیچکس فقیر نیست و خیلی از چیزهای خوب دیگه..... 🐝🐝زنبور لپ گلی با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: واای چه روزای خوب و شیرینی🌺🌺🌺 من از خدای مهربون میخوام که هر چه زودتر اون روز برسه . زمین مهربون هم با خوشحالی گفت: آره زنبور لپ گلی منم خیلی منتظر اون روز هستم . و همه سختیها رو به امید اون روز تحمل میکنم. 🐝🐝زنبور کوچولو با خوشحالی از زمین خداحافظی کرد و رفت تا این قصه شیرین رو برای دوستانش تعریف کنه 🐝🐝🐝 📚«برگرفته از کتاب معارف مهدویت ویژه مربیان» ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 شیرین : ثنا پیرصنعان 🍓 🌺 🎖 ولادت با سعادت امام جواد علیه السلام مبارک باد.🌈🌈🌈🌈
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ 🎁 | هواتودارم🌈 🔺🌱🍃 🍀 آشنایی با سبزی های ریحان، تره ،جعفری ،خرفه 🌿☘🍀🌱 رنگ آمیزی گلدان سفالی 🎨 💫 🌾 🔺👩‍🍳👧 پخت شیرینی نخودچی 🥞 ویژه جشن نیمه شعبان🎊🎉 🎀 🔺 💡🔦 سرگرمی های مهارتی ویژه ایام نوروز ⏳ ⁉️ 💯 🔺 و 📝 در قالب بازی سرگرمی 🖇 دوره دروس آموزشی 🔍 🌈 🎨🏵 🎧 🎲 🎯 🔺#۱۴_حدیث🥀 #۱۴_معصوم🌙🌟 آشنایی با ۱۴ حدیث موضوعی و کاربردی ✨ همراه با فعالیت و فهم عملیاتی🌈 ◽️با آمدن فصل امید، نهال امیدواری را در دل یکدیگر بکاریم. به امید آمدنش قدم بر‌داریم و در راه ظهورش تلاش کنیم. ▫️به عشق مهدی(عج) ...