بسم الله الرحمان الرحیم
#نای_سوخته
##قسمت_بیست_و_چهارم
سر و صدای تلق و تولوق استکان و نعلبکی به داد و هوار جوانک های دهه هفتادی توی اتاق اضافه شده بود☕️
عادت نداشت مهمان هایش بدون شام بروند.🍱
بعد از زیارت عاشورا یکی از بچه ها می رفت غذا می گرفت که مثلا غذا بخوریم،
پولشم علی اقا و خانواده می دادن ما رومون نمی شد جلوی علی آقا غذا بخوریم،😅😋
دیگ یک ماه و نیم بودش که غذا نمی تونست بخوره غذا اگر می خورد کارش تموم بود حتی یه دونه برنج🍚
آب هم خیلی کم نمی ذاشت ما اون طرف سفر پهن کنیم و بشینیم غذا بخوریم ، بالاخره اذیت می شد دیگ قصه تهذیب نفسشون بود☺️😄
علی اقا قبل از اینکه روده شون رو عمل مکنن و این قضیه پیش بیاد تو خورد و خورام رو دست نداشت و هر جا بحث بخور بخور بود علی اقا یه پای داستان بود😃😄
ما رو می نشوند جلوی خودش و می گفت :اینجا باید بخورید ؛ می نشستیم و می خوردیم و علی اقا نگاه می کرد و کلی عشق می کرد😍☺️😌
تهذیب نفس بود دیگ....😅
ادامه دارد...
#شهیدعلےخلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم
#نای_سوخته
#قسمت_بیست_و_پنجم
کم کم بوی عید به مشام می رسید😍😌
صدای پای بهار از تمام خانه ها شنیده می شد،☺️😊
اما از خانه علی اقا تنها صدای سکوت می اومد و خبری از شور هیجان عید نبود😞😔
ولی نه! شب تحویل سال ۱۳۹۳انگار عده زیادی امده بودند😍
دانش اموزان هم به دیدار معلم خوش روی شان اومده بودند و بوی خوش سبزی پلو با ماهی😍😍😍😋
نوبت عیدی بود😍😍☺️
پسر فکر همه جا را کرده بود به خصوص اینکه اخرین تبریک او به مادر بود😭😔
روز اخر سال۹۲ به علی عیدی داده بودن😁
داد ب من گفت برو برای مادرم عیدی بخر، اول گردن بند طلا اگ نشد مایکروفر بگیر،
گفتم الان مایکروفر به درد مادرت نمی خوره ، گفت حالا یه چیزی دیگ باشه فقط بگیر☺️😊
ما رفتیم همه جا بسته بود فقط شهروندها باز بودند یه تومنی هم که مال شهروند بود یه شهروند آرژانتین باز بود همه چی داشت حتی طلا هم داشت قیمت ها زیاد بودن اما به اندازه یه تومن یه انگشتر طلا برای مادر خریدیم💍😍☺️
وقتی رسیدیم نیم ساعت مونده بود که سال تحویل بشه من اونو دادم به علی و اون هم انگشتر رو به مادرش داد 😊😄
گفت: خیلی برای من زحمت کشیدی😔
و یه خرده با هم گریه کردند و سال تحویل شد😭😭
تیک تاک آمدن سال نو از صدای ضربان قلب مادر و پسرش عقب مانده بود😔
ادامه دارد.....
#شهیدعلےخلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم
#نای_سوخته
#قسمت_بیست_و_ششم
از لحظه تحویل سال تا شهادت ۳روز بیشتر نمانده بود😔
دومین روز از سال نود و سه به شب رسید 😭 علی دست های مادر را در دستانش گرفت و با انگشتان باریک و بی رمقش سعی می کرد چروک های دست مادر را باز کند اما نمی شد😭😭💔
انگار باز شدنی نبود😭
در ذهنش خاطرات کودکی را مرور می کرد برقی در چشمانش دوید😄 باید مادر را شاد میکرد و امیدوار😊😌
باید خاطراتش را با مادر مرور می کرد.
-مامان!یادته بچه بودم؟😉
-یادته. . .؟
پشت سر هم و مسلسل وار سعی می کرد هر چه یادش می آمد به یاد مادر بیاورد☺️😅
حتی باید از وسایل کودکی اش هم استفاده می کرد.
-اینو نگاه کن، یادت می آد؟
مادر باید می زد ، مادر باید امیدوار می شد.
-آره!یادمه آ... آر... آره!
اما نه! کم کم صدای مادر شروع به لرزیدن کرد و اشک هایش روی دست های علی ریخت😭😭
دست هایی که انگشتان لرزان مادر را محکم بغل کرده بود؛ چه خبر بود؟! دلش شور می زد😞💔😭
بی اختیار یاد دو شب پیش افتاد ، لحظه ای امید ماندن و بودن با علی را در دلش زنده کرده بود همان لحظه تحویل سال و درخشش هدیه علی در دستان مادر😓😭
ادامه دارد.....
#شهیدعلےخلیلی
#هوالشهید🌹
رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود،رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیا فراموش نکردند،نه شهید علی بعد از رفتنش آقا نوید را فراموش کرد و حق رفاقت را به جای آورد و نه آقا نوید.
هرکاری از دستش برمی آمد برای رفیق شهیدش میگزد،از سر زدن به خانواده اش و پر کردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری روضه و شرکت در روضه های منزل شهید.
به گواهی خیلی از اطرافیان،بعد از شهادت #شهیدعلی_خلیلی حال و هوای آقا نوید هم عوض شد و انگار آرزوی پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود.
در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را به من نشان داد..
ادامه دارد...
#شهیدعلی_خلیلی
#شهیدنویدصفری
•|طَلبهشَـهیـدعَـلےخَـلـیلے|•
#مداحی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 💔
نماز یکشنبه ماه ذی قعدھ😃:)
یادتان نشوכفراموش :/
1_۴ رڪعت[حمد_۳توحید_معوذتین]
2_ ۷۰ استغفار
3_۱ بار لا حول ولا قوة الا باللهالعلیالعظیم
4_۱ بار [یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»]•
قبوݪباشہ😃😍:)
علےمددوالتماسدعا🖐🏽🚶♂...