eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
735 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
رفت و آمد برای ما یک نیاز است. مثلاً من نیاز دارم که از کرج به تهران بیایم اگر نیایم کارهایم انجام ن
نکته ی بعد، از بچه ها حساب کتاب بخواهید. ما باید یاد بگیریم پاسخگو باشیم. امروزه در خانواده ها من بسیار می بینم که حساب به همدیگر نمی دهیم مثلاً آقا به خانم بگوید یا بالعکس که مثلاً این ده هزارتومان چی شد؟ بهمان بر می خورد که حساب سنار سه شاهی را هم باید پس بدهیم، چه میدونم چی شد پولی که برای خود بچه است را نمی گویم اما اگر پولی برای خرید بهشان می دهیم را باید بپرسیم.  زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم و جوان بودم دوستی داشتم که پدرش فرش فروش بود یک روز به حجره شان رفتم و دیدم که پدر دوستم که حاج آقایی بودند آمدند و نشستند پشت میز و جا سیگاری که چند سکه داخل آن بود را شمردند و بعد سر بلند کردند و گفتند صبح که می رفتم این جا چهارده هزار بود چرا الآن فقط سه هزار هست؟ یازده هزارش کو؟ شاگرد و پسر حاجی آمدند و گفتند: سه هزار یخ خریدیم، خوب هشت هزارش؟ آهان پنج هزار هم کارگره فرش آورد دستمزد بهش دادیم؛ خوب سه هزار دیگه اش کو؟ شاگرد و دوستم یادشان نیامد اما حاج آقا ایستاد که سه هزار بقیه چی شد؟ ببینید نمی گفت چرا خرج کردید مهم این بود که بدانند چی کار کرده اند که یکهو یادشان آمد که آهان یک گدا آمد دادیم به گدا و حاجی گفت خیلی خوب و تمام شد؛ حساب سر جای خودش میزان هست. خوتان از خودتان حساب بکشید و بعد ببینید که چه قدر در زندگیتان تأثیر دارد و از بچه ها حساب بخواهید. (ادامه دارد...) {قسمت45} [مباحث کودک متعادل ]
🍃🍃🍃 آسیب های کودکی، زندگی بزرگسالی ما را خراب می کند. تصور کنید که به پای ما 4 یا 6 تا میخ بزرگ کوبیدند و بعد بگویند راه برو. معلوم است در تمام زندگی من، راه رفتن من، ورزش کردن من، میهمانی رفتن من، با موانع برخورد خواهد داشت. بسیاری از حوادث و اتفاقات کودکی، دقیقا همین میخ هایی است که در پای ما وجود دارد ! راهکار :چالش ها رو بنویسید و ب کودکی برید و ب یاد بیارید پدرو مادر شما همین چالش ها رو داشتن ؟ ⭐️ما اکثرا زندگی والدینمون روناخوداگاه داریم زندگی میکنیم
1_1980776794.mp3
زمان: حجم: 15.04M
🚨یک ساعتٍ جمعیتی/شفاف و عملیاتی ❇️ بشنوید و به دیگران ارسال کنید! 🔶 سرفصل ها:👇 🔹۱: گام های عملیاتی حل مسأله جمعیت 🔸۲:تبیین چگونگی طراحی نقشه راه و نقشه عملیات 🔹۳:محورهای عملیاتی حل مسأله جمعیت 🔸۴:مطالبه گری،چرا،چگونه و از چه کسی؟ 🔹۵:شیوه های فرهنگ سازی فرزندآوری 🔸۶: اهمیت کیفیت محتوای آموزشی 🔹۷: ضرورت و راهکارهای شبکه سازی ✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی ⌚️۶ آبان ۱۴۰۱ مشهدمقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲💌 شکر با اینکه کلی گناهکارم حتی لحظه ای به فکرِ رها کردنم نبودی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🟢رفتار با والدین و احترام محبت آمیز به پدربزرگوار خویش حضرت فاطمه (س) سالها در مکه پا به پای پدر در اعتلا و پیشرفت اسلام کوشید و در آزار کفار و مشرکان و منافقان یار و مددکار پدر بود. در دره و شعب ابوطالب، سه سال درکنار پدر تحمل کرد و زمانی که مشرکان پیامبر(ص) را آزار و اذیت و زخمی و یا جسارتی می کردند، پیامبر(ص) را دلداری می داد و زخم هایش را مداوا می کرد؛ این گونه بود که پیامبر(ص) ایشان را «ام ابیها»(مادر پدرش) نامید. فاطمه زهرا(س) در همه حال به یاد پدر گرامی خویش بود و از هیچ نعمت و کمکی برای یاری به پدر دریغ نمی کرد. در روایت است که: سه روز بود که پیامبر(ص) غذایی نخورده بودند به طوری که بر حضرت سخت می گذشت. در نزد همسرانش خوراکی یافت نمی شد. نزد فاطمه آمد و گفت: دخترم نزد تو چیزی برای خوردن هست که بسیار گرسنه ام؟ عرض کرد: نه به خدا سوگند! وقتی پیامبر(ص) بیرون رفت، دخترش از اینکه نتوانسته پدر را سیر کند محزون شد. ناگهان دختر همسایه در زد و دو قرص نان و یک تکه گوشت خدمت فاطمه(س) آورد. او خوشحال شد و گفت خود را بر رسول خدا مقدم نمی داریم. درحالی که همه گرسنه بودند آن را زیر سبد نهاده و سرپوش بر آن گذاشت. حسن و حسین علیها السلام را خدمت پیامبر(ص) فرستاد، تا جدشان را برای غذا دعوت کنند. پیامبر(ص) تشریف آوردند و غذای بسیار معطری زیر سبد یافت. سوال کرد این غذا از کجاست؟ فاطمه(س) جواب داد: از جانب خدایی که به هر کس بخواهد بدون حساب روزی می دهد. پیامبر(ص) و همه اعضای خانواده علی(ع) و همسران پیامبر(ص) از آن غذا خوردند و برای همسایه ها هم فرستادند. بانوی عطوفت حضرت زهرا(س) همیشه رفتاری سرشار و آمیخته از ادب و تواضع و فروتنی نسبت به پدر داشت. گرچه رابطه ایشان بسیار عاطفی و سراسر محبت و صمیمیت بود، اما این مانع احترام و تواضع ویژه ایشان نسبت به پیامبر(ص) نمی شد. نقل است از حضرت فاطمه(س) که فرمود: وقتی بر پیامبر(ص) آیه نازل شد(که پیامبر(ص) را با نامش خطاب نکنید)، هیبت پیامبر(ص) مرا گرفت، به طوری که نتوانستم به او "یا ابة" بگویم و یا رسول الله به او می گفتم. حضرت از من روی گرداند. چند بار به همین ترتیب صدا کردم و او جواب نداد. سپس فرمود: دخترم این آیه درباره تو و خاندان تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو هستم. این آیه درباره اهل جفا و تکبر و کسانی که فخر می ورزند نازل شده است. تو "یا ابة" بگو. چون برای قلب من محبوب تر و برای پروردگار رضایت بخش تر است. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌سی‌یکم ﷽ نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراه
﷽ .از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد مانــده بودیم چه کنیم. در ورودی شــهر از یک گردنه رد شــدیم. از دور بچه های ســپاه را دیدیم که دســت تکان می دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره !می کنند که سریع تر بیایید .یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد از پشت تپه تانک های عراقی کاماً پیدا بود. مرتب شلیک می کردند. چند .گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت از گردنه رد شدیم. یکی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید!؟ !من مرتب اشاره می کردم که نیایید، اما شما گاز می دادید !قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟ آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز .صبح عراقی ها بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند حرکــت کردیم و رفتیم داخل شــهر، در یک جای امن ماشــین را پارک !کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند ابراهیم جلو رفت و باتعجب پرســید: قاســم، این نماز چی بود؟! قاسم هم خیلی باآرامش گفت: تو کردســتان همیشــه از خدا می خواســتم که وقتی با دشــمنان اســام و انقاب می جنگم اسیر یا معلول نشــم. اما این دفعه از خدا !خواستم که شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم ابراهیــم خیلی دقیق به حرف های او گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش .محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می شناخت. خیلی خوشحال شد بعد از کمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف .رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببین می تونی اون ها رو بیاری تو شهر با هم رفتیم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولی خیلی ترسیده .بودند. اصاً آمادگی چنین حمله ای را از طرف عراق نداشتند قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن ها حرف .زدند که خیلی از آن ها غیرتی شدند آخر صحبت ها هم گفتند: هر کی مَرده و غیرت داره و نمی خواد دست این .بعثی ها به ناموسش برسه با ما بیاد .سخنان آن ها باعث شد که تقریباً همه سربازها حرکت کردند .قاسم نیروها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی .چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داریم قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند .و شروع به شلیک کردند با شــلیک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشــت مواضع .مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به ســنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای .توسل بخوانیم شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زیاد .دور نشــده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شــد گفتم: خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که .صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد وارد اتاق شدیم. چیزی که می دیدیم باورمان نمی شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به !آرزویش رسید محمد بروجردی با شــنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر .قاسم، دعای توسل را خواندیم .فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات .باشید. بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند .یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت، مهمات را از شهر خارج کردند ابراهیم به شوخی می گفت: بچه ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره !بیاد، هیچی از ما نمی مونه وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگرها در .غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود چنــد تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مســئول .نیروهای رزمنده شده بودند آن ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با .همان نیروها به سرپل آمده بودند ،داخل شــهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی .مجید فریدوند و… با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیروهای عراقی در سنگر بالای تپه، فرمانده نیروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با .نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند چند دقیقه بعد، از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده ها شروع به .شلیک کردند ابراهیم داد زد: چیکار می کنید! شما که گلوله ها رو تموم کردید! بچه ها همه ساکت شدند. ابراهیم که مدتی در کردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی .فرا گرفته بود گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه، بعد شلیک کنید در همین حین عراقی ها از پایین تپه، شــروع به شــلیک کردند. گلوله های .آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می شد بعد هم به سوی سنگرهای ما حرکت کردند. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌سی‌دوم ﷽ .از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد مانــ
﷽ هشتمین روز مهرماه با بچه های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم. در .راه در مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی،که به همراه نیروهای سپاه راهی منطقه .بود را در همان مکان ماقات کردیم ابراهیم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شــدند. حالت معنــوی عجیبی در بچه ها ایجاد شــد. محمد بروجردی گفــت: امیرآقا، این !ابراهیم بچه کجاست؟ .گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهریور و میدان خراسان بــرادر بروجردی ادامــه داد: عجب صدایــی داره. یکی دو بــار تو منطقه .دیدمش، جوان پر دل وجرأتیه .بعد ادامه داد: اگه تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم. بار دوم بود که به سرپل ذهاب .می آمدیم اصغــر وصالی نیروها را آرایش داده بود. بعــد از آن منطقه به یک ثبات و .پایداری رسید .اصغر از فرماندهان بسیار شجاع و دلاور بود. ابراهیم بسیار به او عاقه داشت :او همیشه می گفت چریکی بــه شــجاعت و دلاوری ومدیریــت اصغر ندیــده ام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهماته، به .همه جبهه ها سر می زنه .اصغر هم، چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت یکبار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت: آماده باش .برویم شناسایی .اصغر وقتی از شناسایی برگشت. گفت: من قبل از انقاب در لبنان جنگیده ام کل درگیری های سال۵۸ کردســتان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه هیچکدام از دوره های نظامی را ندیده، هم بســیار ورزیده اســت هم مســائل .نظامی را خیلی خوب می فهمد .برای همین در طراحی عملیات ها از ابراهیم کمک می گرفت آن ها در یکی از حمات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را .منهدم کردند و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفتند اصغر وصالی یکی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نیروهای داوطلب و رزمنده آماده کرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسیم آن ها، نظم خاصی .در شهر ایجاد کرد وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد، ابراهیم به همراه دیگر رزمنده ها ورزش .باستانی را بر پا کرد هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرمِ خودش .می خواند اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ۳ هم شده بود میل! با پوکه توپ .وتعدادی دیگر از ساح ها ، وسایل ورزشی را درست کرده بودند یکــی از فرماندهــان می گفت: آن روزها خیلی از مردم که در شــهر مانده بودند و پرستاران بیمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی می آمدند .ابراهیم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم میاندار ورزش بود به ایــن ترتیب آن ها روح زندگــی و امید را ایجاد می کردند. راســتی که .ابراهیم انسان عجیبی بود ادامه دارد.... 
🔸چرا شب یلدا انار می‌خوریم؟ 🔹با شروع فصل سرما و احتمال ابتلا به انواع سرماخوردگی‌ها، انار به عنوان میوه‌ای که در بالا بردن سیستم ایمنی بدن نقش دارد، شناخته می‌شود. به همین دلیل روی سفره‌های یلدا قرار می‌گیرد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فراموش نخواهیم کرد امنیت مان را مدیون شماییم یلداتون به مهر🍉 شبتون بخیر💫