💠 احکام دانش آموزی: وعده های اُردویی
🔻متین به بچه ها می گفت: اگه به من رأی بدید، هر هفته براتون اردوهای خفن و باورنکردنی می ذارم.
❓بچه ها به نظرتون به متین رأی بدیم؟
🔹اگه اردو مجانی بزاره، بهش رأی میدیم.
🔸اگه همه بچه ها رو ببره، بهش رأی میدیم.
🔹اگه اردو بیرون شهری ببره، بهش رأی میدیم.
🔸به کسی که قول های الکی و نشدنی میده، نباید رأی داد.
✅ بچه های گل! کاندید اها نباید قول هایی بدن که نمی تونن انجام بدن.
❌وقتی کسی وعده الکی میده و فقط می خواد بقیه رو گول بزنه، نباید بهش رأی بدیم، چون آدم دروغگوییه. اینجا هم اصلاً قانون مدرسه اجازه نمیده که متین قولش رو اجرا کنه.
💥مواظب باشیم که حسابی در مورد افرادی که می خوئایم انتخاب کنیم، تحقیق کنیم
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #انتخابات
📎 #ایران_جان
📎 #جان_ما_جان_ایران
شاخصههای محبت حقیقی.mp3
8.39M
🔸شاخصههای محبت حقیقی
🔹استاد ماندگاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 انفاق اموال اضافه
🔹استاد فرحزاد
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_4🌻 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_5🌻
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️🏻
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#ادامہ_دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_5🌻 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نم
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_6🌻
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم.😊 خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.😍
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.😅 چقدر لاغر شده بود.😔 حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😖
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😒
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم😳 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.👼🏻
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.☺️
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.😌
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!😜
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟🙄
ــ نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.🌸
بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!🤔
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠
بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍
#ادامہ_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• تا حالا از این زاویه نگاه کردی؟🐚•
_
یاد خدا ۳۷.mp3
10.77M
مجموعه #یاد_خدا ۳۷
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
√ مکانسیم درمان افسردگی و دلمردگی
از نگاهِ روانشناسیِ اسلامی
📿 جشن تکلیف سیاسی
🌹👈 حضور رأی اوّلی در انتخابات در واقع برای اینها مثل جشن تکلیف سیاسی است.
📚امام خامنه ای دام ظله ۱۴۰۰/۳/۲۶
📎 #دستاورد
📎 #انتخابات
📎 #جهاد_تبیین
📎 #ایران_جان
📎 #جان_ما_جان_ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 خلقت در قرآن
🎙️حجت الاسلام #بهشتی
4_6041946205720677452.mp3
4.75M
🎬خانه و خانواده محل سلوک
🎙️حجت الاسلام #حسن_آبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توبگوعشقمنمیگمرقیه🤍🫀♥️
مهتاباومده. . .🌼
#باباییتریندختردنیا🪐
#دردونهیابیعبدالله♥️🌿
#شبتونبخیر✨